به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «حاج قاسمـ۲»، خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به اهتمام علی اکبری مزدآبادی توسط انتشارات یازهرا (س) منتشر و روانه بازار نشر شد.
در ادامه برشی از کتاب «حاج قاسمـ۲» که حاوی خاطراتی از سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است را میخوانید:
قاسم سلیمانی بهعنوان فرمانده لشکر در بیشتر عملیاتها، به نقطه رهایی گردانها میآمد و با یکیک افراد خداحافظی میکرد. سلیمانی از کسانی که از مقابلش عبور میکردند، میخواست که توسل به ائمه (صلواتالله علیهم) را فراموش نکنند. او به تکتک رزمندگان سفارش میکرد که با ذکر صلوات جلو بروند.
حاج قاسم که ارادت خاصی به حضرت زهرا سلامالله علیها) داشت، توصیه میکرد: «توسل به فاطمه زهرا و صلوات فراموض نشود.» و وقتی رزمندگان از او میخواستند که برایشان دها کند، متواضعانه میگفت: «امشب امام زمان دعا میکند. من چه کاره هستم؟» او بارها تکرار میکرد: «خدا یارتان باشد. خدا حفظتان کند.» و باز هم از همه میخواست: «بچهها! توسل به فاطمه زهرا یادتان نرود. بدون شک امام زمان توی این جبهه است. مطمئن باشید.»
و وقتی نقطه رهایی خلوت میشد، سلیمانی روزی زمین زانو میزد و دقایقی را با راز و نیاز سپری میکرد. وی سپس به سنگر دیدگاه میآمد و نماز میخواند. هنگام نماز؛ اشک صورت فرمانده را میگرفت و بعد از نماز، برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا میکرد.
پرورش یافته در مکتب سلیمانی
«محمد امیری» از نفرات واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 و دستچین شده توسط سلیمانی در بزرگترین آزمون زندگیاش در روز 25 تیر 1362کمتر از دو هفته قبل از عملیات والفجر3، نزدیک مهران نمرهی قبولی گرفت و بهشهدا پیوست.
جواد رزمحسینی؛ «از نیروهای شناسایی دوازده لشکری که منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی را شناسایی میکردند، امیری اولین فردی بود که دستش را به کانال زد. یعنی شب اول گفته شد برو شناسایی. همان اولین شب، خودش را رساند به کانال دشمن. هیچ کس تا آن موقع به کانال نرفته بود. همه تا میدان مین اول رفته بودند که با دشمن دو تا سه کیلومتر فاصله داشت. امیری واقعاً از روی عشق کار میکرد. از روزی که به شناسایی میروند، آیهی وجعلنا را میخوانند. او واقعا به این آیه ایمان داشت. پایش را که از خاکریز آن طرف میگذاشت، آیه را میخواند. از هیچ چیز ترس نداشت. همیشه بچهها را نصیحت میکرد و میگفت: «شما میخواهید بروید شناسایی، ترسی از هیچ چیز نداشته باشید. قبل از اینکه دشمن جلوی شما باشد، خدا بالای سرشماست.»
شب که از شناسایی برمیگشت، تا ظهر میرفت توی دیدگاه و محورش را نگاه میکرد که کمینهای دشمن کجا هستند و کی میآیند و کی میروند. اصلاً نه توی کارش نبود و خستگی نمیشناخت. امیری برای اینکه از حاج قاسم نمرهی قبولی بگیرد، به آخرین شناسایی دوران زندگی زمینیاش رفت. شب، محمد امیری، ابراهیم سعادتفر، محمدرضا صالحی و محمدمهدی شفازند به قصد عبور از کانال دشمن و شناسایی میدان مین بعد از آن، به سوی خط عراقیها حرکت کردند. عباس جعفری به عنوان تخریبچی آنها را همراهی میکرد. قرار بود در پانصد متیری میدان مین، صالحی و شفازند بهعنوان نیروی تامین بمانند و بقیه به سوی میدان مین بروند. شفازند و صالحی در نقطهی تامین ماندند تا چنانچه به گشتیهای دشمن برخوردند، بیقیه را خبر کنند. امیری و سعادتفر و جعفری راه افتادند. قبل از حرکت، امیری بهعنوان مسوول محور، از شفازند و صالحی خواست تا ساعت چهار بامداد منتظر آنها بمانند و چنانچه تا آن ساعت نیامدند، محل را ترک کنند.
محمد امیری، ابراهیم سعادتفر و عباس جعفری به میدان مین دشمن رسیدند. عراقیها میدان را با انواع و اقسام مینهای مجهز کرده بودند. طبق روال، در ابتدای میدان مین، تخریبچی پیشاپیش نفرات شناسایی حرکت میکرد و نفرات شناسایی پشت سرش، پایشان را جای پای او میگذشتند. البته آن شب در تاریکی چیزی دیده نمیشد و افراد مجبور بودند محل مناسبی برای گذاشتن پا پیدا کنند. نگهبانهای عراقی هم بالای سرشان بودند. آنها بعد از هشتاد قدم به کانال رسیدند. دشمن یک میدان مین مجهزتر آن سوی کانال داشت. برای شناسایی میدان مین دوم باید از کانال عبور میکردند. عرض کانال زیاد بود و افراد گروه شناسایی نمیتوانستند از روی آن بپرند. ناچار، باید وارد کانال میشدند و از آن طرف بالا میآمدند.
این افراد همگی تجربهی ورود به کانال و میدان مین را داشتند و میدانستند عراقیها کف کانال را با مین و سیمخاردار فرش کردهاند. با این همه، در تاریکی شب بدون آنکه دید داشته باشند، باید بهدرون کانال میرفتند. ابتدا عباس جعفری وارد کانال شد.
عباس جعفری: «اول من رفتم توی کانال. عمق کانال تقریباً دو متر بود. عرض کانال هم دو متر بود. توی کانال هم سیمخاردار بود که البته در تاریکی چیزی دیده نمیشد؛ ولی به تجربه میدانستیم که کانال سیمخاردار و مین دارد. دیگر چارهای نبود و باید میرفتیم داخل کانال. تا آنجا که امکان داشت داخل سیمخاردارها را با دقت گشتم. خم شدم و دست کشیدم. راه دیگری نبود. زیرسیمخاردار را چک کرد. مین نبود. با دست چیزی مشخص نبود. قدم برداشتم. وسط سیمهای خاردار که رسیدم، برادر امیری دوربین دید در شب –که سنگین بود- را داد به دست من و خودش آمد توی کانال بغل دست من ایستاد. هنوز تا دیوار کانال یکونیم متر فاصله بود. امیری پایش را که جابهجا کرد، مین زیر پایش منفجر شد. حالا کجا؟ توی کانال زیر سنگرهای دشمن.»
انفجار مین، جعفری و امیری را داخل کانال و سعادتفر را بیرون از آن برای لحظاتی در بهت و حیرت فرو برد. همین که از شوک اولیهی حاصل از انفجار بیرون آمدند، به فکر چاره افتادند. قبل از هر چیز حضور عراقیها نگرانشان کرده بود. عراقیها احتمالاً صدای انفجار را شنیده بودند و تا ثانیههایی دیگر با شلیک منور، کانال و میدان مین را روشن میکردند و آنها را میدیدند. بعد از عراقیها، نگران امیری بودند که با پای قطع شده داخل کانال مانده بود؛ اما امیری از هر دوی آنها سنگینتر بود و جعفری و سعادتفر اگر توانشان را با هم جمع میکردند، نمیتواتنستند او را از کانال بیرون بکشند. بعد از امیری، نگران وضعیت خودشان بودند. اگر توان دشمن اسیر میشدند، اولاً عملیات لو میرفت و دوماً شبها و روزهای سختی در اسارت در انتظارشان بود.
فقط یک ثانیه طول کشید تا توانستند تصمیم بگیرند. برای عراقیها نمیتوانستند کاری بکنند. آنها اگر صدای انفجار را شنیده باشند، خواهی نخواهی منورشان را شلیک میکنند. برای امیری هم کاری از دستشان ساخته نبود. بیرون کشیدن او از کانال با پای قطع شده، از عهدهی آن دو نفر بر نمیآمد. بنابراین، باید خودشان را نجات میدادند. لذا به سرعت فرار کردند و از میدان مین بیرون آمدند.
ابراهیم سعادتفر: «من فرار کردم و از میدان مین برون آمدم؛ چون اسارت قدغن بود و نباید اسیر میشدیم. عباس جعفری هم آمد. گفت: چه کار کنیم؟ گفت: بخواب پهلوی من تا ببینم چه میشود. خمپارهها هم آمدند. صدای عراقیها هم میآمد. شب تار و ظلمانی بود. دیدم امیری چهار دست و پا روی زانوها آمد. گفت مرا ببرید. پشت من آویزان شد. ایشان حدود هفتاد و چهار کیلو بود و من پنجاه کیلو بودم. نتوانستم بلندش کنم. قدش هم خیلی از من بلندتر بود. عباس جعفری هم از من ضعیفتر بود. گفتیم با سلاحمان برانکارد درست کنیم. دیدیم نمیشود. من نشستم. برادر امیری پشت من آویزان شد و دستها را حلقه کرد جلوی گردن من و بلند شدم. با کمرخم کمی رفتم جلو. گاهی زمین میخوردم. رگهای پایش آویزان بود و میرفتند زیر پای من، ولی چارهای نبود. خیلی زجر میکشید.
مقداری جلو رفتیم. نهایتاً گفت شما نمیتوانید مرا ببرید. من خودم را میکشم جلو. شما بروید بچهها را برای کمک بیاورید. جعفری ماند و من با عجله دویدم. چنان عجله داشتم که چندبار زمین خوردم. وقتی بهمحل تامین رسیدیم، بچهها رفته بودند.» گرچه ساعت از چهار بامداد نگذشته بود، ولی شفازند و صالحی پست تامین را کمی زودتر از موعد مقرر ترک کرده بودند. سعادتفر وقتی آنها را در محل ندید، راه بازگشت را پیش گرفت تا افراد دیگری را به کمک بیاورد. امیری و جعفری در پشت میدان مین دشمن همچنان چشم به راه نیروهای کمکی بودند. زمان به سرعت میگذشت. این دو نمیتوانستند بیشتر از این منتظر رسیدن کمک بمانند. از طرفی امکان داشت خونریزی، امیری را از پای درآورد و از طرف دیگر با روشن شدن هوا، عراقیها آن دو را میدیدند. بهترین گزینه، حرکت بهسوی نیروهای خودی بود. امیری هم موافقت کرد که خودش را روی کف هر دو دست جلو بکشد. بیشتر از یک ساعت جلو آمدند. هوارو به روشنی میرفت، ولی هیچ نشانهی آشنایی نمیدیدند.
عباس جعفری: «دیگر نزدیک صبح شد. سپیدی صبح داشت میزد. به امیری گفتم بذار ببینم کجا هستیم. چند قدم که دور شدم، دیدم لب کانال عراقیها هستیم. سعنی ما در این مدت یک ساعت و نیم که تقریباً حرکت کردیم، در امتداد خط دشمن میرفتیم. اصلاً عقب نرفته بودیم. شب هم تاریک بود و ما جایی را نمیدیدیم. دیدم کاری برای امیری نمیتوانم انجام بدهم. با زحمت ایشان را کشیدم پشت یک تخته سنگ. دیگر در دید عراقیها نبود. چفیه خودم را دادم به ایشان. در آن هوای گرم مطمئن بودم که اگر آنجا بماند تا چند ساعت دیگر شهید میشود. فاصلهی ما تا رودخانهی گاوی حدود شش کیلومتر بود. عراقیها هم شبها از ترس حملهی ما بیدار و هوشیار بودند و صبح که هوا روشن میشد، میخوابیدند. فکر کردم با سرعت بروم و کمک بیاورم. شروع به دویدن کردم. عراقیها مرا دیدند و با انواع گلولهها به سویم شلیک کردند.»
سعادتفر در نهایت به سنگر واحد اطلاعات عملیات رسید. اینک همه از اتفاقی که برای گروه شناسایی پیش آمده بود، مطلع بودند. چند تن از نفرات شناسایی همراه سعادتفر به سوی محل وقوع حادثه دویدند. در بین راه، عباس جعفری را دیدند. دیگر امکان رسیدن به میدان مین وجود نداشت، نظر جواد رزمحسینی این بود که برای بازگرداندن امیری تا شب صبر کنند.
جواد رزمحسینی: «کار دیگری نمیتوانستیم بکنیم. منطقه در دید و تیر عراقیها بود و با توجه به اینکه نیروهای ما را دیده و حساس شده بودند، امکان بازگشت وجود نداشت. عراقیها از رودخانهی گاوی به بعد، بر منطقهی وسیعی مسلط بودند و اگر بچهها میرفتند، آنها را میزدند و آن وقت، نه تنها امیری نجات پیدا نمیکرد، بلکه تعدادی دیگری هم شهید و مجروح میشدند. بیشک عراقیها صبر نمیکردند تا بچهها به پشت خطشان برسند و امیری را بیاوردند؛ اما اگر تا شب صبر میکردیم، احتمال این وجود داشت که امیری تا شب طاقت بیاورد و زنده بماند. گرچه احتمالش ضعیف بود، ولی راه دیگری وجود نداشت.»
قاسم سلیمانی صبح روز 25 تیر 1362 گفت: «هنوز معلوم نیست سرنوشت امیری چه شده. فعلاً که نزدیک عراقیها مانده. پایش از مچ قطع شده و تا این موقع که نیامده.» با تاریک شدن هوا، چند نفر از نفرات واحد اطلاعات عملیات از جمله «محمدحسین یوسفالهی» بهسوی میدان مین دشمن حرکت کردند. عباس جعفری هم این افراد را همراهی میکرد. بچهها یک برانکارد هم برای برگرداندن امیری برداشته بودند. وقتی به میدان مین در نزدیکی عراقیها رسیدند، پس از مدتی جستجو امیری را یافتند. وی شهید شده بود. یوسفاللهی همین که او را دید، زانو زد روی زمین و گریه کرد. امیری چفیه را انداخته بود روی سرش. احتمالاً به خاطر گرمای شدید و آفتاب سوزان این کار را کرده بود. کافی بود سرو صدایی بکند تا عراقیها بیایند و نجاتش دهند.
به این ترتیب اسیر میشد و زنده میماند، ولی عملیات لو میرفت. امیری برای اینکه عملیات لو نرود، سر و صدا نکرده و در تنهایی و تشنگی و یاتنی مجروح شهید شد. بعد از شهادت محمد امیری، اردوی رزمندگان واحد اطلاعات و تخریب در ماتم فرو رفت. قاسم سلیمانی از شهادت امیری بهشدت متاثر شد و دستور داد مجلس یادبودی به احترام ایشان برگزار شود.
انتهای پیام/ 121