خانم مشتاقفر! از فرزند شهیدتان علی و خلقیاتش برایمان بگویید.
علی بچه اول من و متولد 9 آبان 1371 بود. زمانی که شهید شد، 22 سالش تمام نشده بود. علی به اینکه من و پدرش از او راضی باشیم خیلی توجه داشت. این ویژگی را به اوج خودش رسانده بود. در کارها همیشه مشورت میکرد و رضایت من را برای کارهایش جلب میکرد. فوقالعاده مهربان بود و اهل گذشت. بعضی مواقع با خودم که خاطراتش را مرور میکنم، میگویم علی برای این دنیا نبود. انگار آمده بود 22 سالی میهمان ما باشد و برود.
در زندگی خیلی از شهدا حضور در مساجد و فعالیت در بسیج را میبینیم، علی از چه زمانی فعالیتهایش را آغاز کرد؟
پسرم از همان دوران کودکی یعنی از سن 10 - 9 سالگی وارد مسجد محلمان «فاطمه زهرا (س)» شد و در آنجا فعالیت میکرد. ابتدا به صورت تفریحی میرفت کمی بعد حضورش همیشگی شد و پای ثابت برگزاری مراسمها و مناسبتهای مسجد بود. مربیان و افرادی که در مسجد و هیئتها فعالیت میکردند، بیشترین تأثیر را در بُعد معنوی علی داشتند. پسرم همیشه به سمت خوبیها و نیکیها پیش میرفت. این در ذاتش بود و من در مدت حیات فرزندم کار اشتباه و خلافی از او ندیدم. از همان کوچکی هم مانند انسانهای بزرگ رفتار میکرد. دوستان علی بر این گفتههایم صحه میگذارند.
گویا شهید طلبه حوزه علمیه هم بود؟
علی دوران راهنمایی را در هفت حوض گذراند و در کنار همه اینها فعالیتهای مسجد برایش در اولویت قرار داشت. زیر نظر حاجآقا اکرمی تلمذ میکرد. من هم مثل همه مادرها گاهی نگران دیر آمدنهایش بودم، آن زمان علی اول راهنمایی بود که این نگرانی من به گوش حاجآقا رسید. بعد از آن حاجآقا اکرمی خودشان علی را به خانه میرساندند. این شیوه در ذهن علی هم جای گرفت. زمانی هم که خودش مربی شد، میدانست مسئول شاگردانش است، برای همین همیشه خودش بچههایش را به خانه میرساند. علی سال دوم دبیرستان بود که راهش را انتخاب کرد و خیلی عمیقتر وارد کارهای فرهنگی شد. در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک میخواند، از همان سال بود که زمزمه رفتن به حوزه وارد خانه ما شد. خیلی دوست داشت وارد حوزه شود. ما دوست داشتیم ریاضی فیزیک را ادامه دهد و بعد حالا اگر خواست وارد حوزه شود. سوم دبیرستان علی را خوب به خاطر دارم، کتابهای حوزه را از طریق دوستانش که در حوزه تحصیل میکردند، تهیه و روی آنها مطالعه میکرد.
گاهی وقتی بالای سرش میرفتم و میدیدم که کتابهای طلبگی را مطالعه میکند، از او علت کار را میپرسیدم که چرا درس خودت را نمیخوانی؟! علی هم میگفت: من درسهای خودم را سر کلاس یاد میگیرم و این کتابها و درسهای حوزه را باید در خانه بخوانم. برای همین بعد از اینکه در سال 1388 دیپلمش را گرفت، در امتحانات حوزه شرکت کرد و در حوزه ازگل قبول شد. آنجا زیر نظر حاجآقا صدیقی سه سالی را گذراند. علی سال دوم حوزه بود که موضوع جانبازیاش اتفاق افتاد. علی در زمان شهادتش پایه پنج حوزه بود.
از دوران جانبازی علی برایمان بگویید، شرایط شما در دوران جانبازیاش سخت بود یا دوران شهادتش؟
وقتی علی از بیمارستان آمد از لحاظ روحی بزرگتر شده بود. در دوران جانبازی من بزرگتر شدن علی را ثانیهای میدیدم. من در چهره علی میدیدم که دیگر برای این دنیا نیست. بارها و بارها به من میگفت: مامان شما مقصر هستی که من شهید نشدم. میگفت آنقدر به درگاه خدا فریاد و ناله کردی که خدا گفت:«بچه این خانم را بدهید، برود» پسرم سال 90 مجروح شد، شرایط آن سال برایم از زمان شهادتش دشوارتر بود. وقتی علی را روی تخت بیمارستان میدیدم، خیلی به من سخت میگذشت. شهادت علی برایم سخت بود اما دوران جانبازی و با درد دست و پنجه نرم کردنش بیشتر اذیتم کرد.
گفتوگو با دوست شهید علی خلیلی
آقای جمشیدی! آشناییتان با شهید خلیلی چطور رقم خورد؟
سال 1388 و پس از قضایای فتنه، کانونی تأسیس شد به نام کانون ثامن الحجج. یکی از بچههای این کانون علی بود که جذب شد. ما با علی از آنجا آشنا شدیم و تا زمان شهادتش رفاقتمان ادامه داشت. شهید خلیلی خیلی دوست داشتنی بود. شیطان بود و خوشمزگیهایش در ذهن دانشآموزان و دوستانش باقی مانده است. وقتی با او بودیم اوقات خوب و خوشی را میگذراندیم. از با او بودن، خسته نمیشدیم.
به نظر شما علی امر به معروف و نهی از منکر را خوب میشناخت؟
امیرالمؤمنین در نامهای به امامحسن(ع) میفرمایند: اول امر به معروف را بشناس، بعد از اهلش باش. نکته اصلی در جامعه ما که متأسفانه توجهای به آن نمیشود، این است که اصل امر به معروف و مصادیقش، نهی از منکر و مصادیقش، شناخته نشده و هر کسی به یک نحوهای ادعا میکند که پرچمدار این مسئله با این اهمیت است.
اما با کمی تأمل به راحتی میتوان فهمید که دین در امر به معروف و نهی از منکر خلاصه شده است. مشکل امروز جامعه ما این است که خیلیها نمیخواهند به این مسئله عمل کنند. امام خمینی در مدتی که در قم بودند در یکی از سخنرانیهایشان به تشکیل یک وزارتخانهای به عنوان «وزارتخانه امر به معروف و نهی از منکر» اشاره میکنند که نباید زیرمجموعه ریاست جمهوری باشد، بلکه این وزارتخانه باید ناظر بر عملکرد تمام مسئولان باشد. اما آن زمان هم متأسفانه به دلایلی این امر محقق نشد.
من علی را از سال 88 به بعد میشناسم. علی با معرفت اقدام کرد و تذکر داد. او طلبهای بود که معنای امر به معروف و نهی از منکر را خوب میدانست. با این وجود من در پاسخ سؤال شما، جواب خود علی را میگویم. او میگفت:«من امر به معروف و نهی از منکر نکردم، من دفاع از ناموس کردم. او به عشق لبخند رهبرش، جلو رفت. دغدغه علی و امثال او اوضاع اجتماعی است که جوانان با آن درگیر هستند.
این صحبت علی غوغایی به پا کرد و اولین پاسخ را از یک سوئدی در آن طرف مرزها دریافت کرد. این اقدام بسیار محترم است که کسی برای دفاع از ناموسش رگ خود را بدهد. برای همه آنچه سالها پیش رزمندگان وارد کارزار و میدان جهاد شدند. کار علی دفاع از ناموس بود.
از نحوه شهادت ایشان بگویید.
تابستان سال 1390بود. 25 تیر ماه مصادف با نیمه شعبان. ما هیئت داشتیم. بعد از هیئت علی میخواست دو تا از بچهها که 15 سال داشتند را به منزلشان در خاک سفید برساند. بعد از مدتی که بچهها با علی رفتند، یکی از بچهها با ما تماس گرفت که بیایید علی را چاقو زدهاند. شرح واقعه با توجه به صحبتهای علی و شاهدان به این ترتیب است که علی در مسیر متوجه میشود یک پراید به همراه یک موتوری که تعدادشان به پنج نفر میرسید، مسیر عبور دو خانم را بسته و قصد داشتند آنها را به زور سوار ماشین خود کنند. علی موتور را کنار زده بود و به آنها گفته بود، چه خبر است؟ چکار دارید میکنید؟! اما آنها شروع کرده بودند به زدن بچهها. علی را هل داده بودند و علی به موتورش خورده بود. علی که با یکی از آنها مشاجره میکرده از پشت سر هلش داده و با چاقو زده بود به شاهرگش. همه اینها در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاده بود. علی دست چپش را گذاشته بود روی رگ گردنش، خون از میان انگشتهای علی فواره میزد. امام رضا(ع) را صدا کرده و دو زانو به زمین افتاده بود. 20 دقیقهای کسی جرئت نمیکرده نزدیک علی شود و او را به بیمارستان برساند. تا اینکه بنده خدایی که اهل شهرستان هم بود به کمک علی میآید.
بعد از تماس بچهها حدود ساعت یازده و ربع به همراه دوستان به سمت چهارراه تهرانپارس رفتیم و سر یکی از کوچهها بچهها را دیدیم. آنها گریه میکردند. خون زیادی از علی رفته بود. آن شب علی را به 26 بیمارستان بردیم اما بیمارستانها تنها به بهانه وخامت حال علی و اینکه نمیخواهند آمار فوتیهایشان بالا برود، از پذیرفتنش امتناع میکردند. ساعت پنج و نیم صبح بود که در نهایت بیمارستان عرفان در سعادتآباد علی را پذیرش کرد. گفتند 5 میلیون به حساب بریزید. علی بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. پزشکان میگفتند بعید به نظر میرسد که زنده بماند، اگر هم زنده بماند قدرت تکلم خود را از دست میدهد و قطع نخاع خواهد شد.
علی یک هفته در کما بود و پنج ماه روی تخت ماند، اما با تمام سختیها بلند شد. دست علی توان نوشتن هم نداشت. عوارض زیاد بود.
بعد از مدتی که کمی سرپا شد، آمد هیئت. اربعین سال 1392 هم رهسپار کربلا شد. در یکی از شبها در خواب، سیدالشهدا را دیده بود و به آقا گفته بود که آقا! نمیخواهید ما را بخرید؟ آقا فرموده بودند: «مادرت تو را پیش ما به امانت گذاشته است، ما نمیتوانیم.» علی که به خانه برگشته بود به مادرش گفته بود چرا من را سپردی به امام حسین (ع) دل بکن من بروم.
بعد از آن، وضعیت جسمانی علی مجدد بههم ریخت، چسبندگی رودهها او را دوباره راهی تخت و بیمارستان کرد. علی دو ماه در بیمارستان بود و بعد به خانه منتقل شد. 40شب زیارت عاشورا گرفت و دوست داشت ایام فاطمیه خودش را برساند به هیئت عزاداری خانم حضرت زهرا (س) که دیگر قسمتش نشد. علی سوم فروردین 1393 به دنبال جراحتهای وارده به شهادت رسید.
عاقبت مثل مادرت رفتی استخوانی شکسته و لاغر / سر سفره نشستهای حتماً از کرامات فاطمه چه خبر؟ / روضه فاطمیه میخواند تن رنجور و نخ نمای علی / چقدر فاطمیهها با هم گریه کردیم پا به پای علی
منبع:جوان