بُرشی از کتاب «من و عباس بابایی»؛

خاطره‌ای از سرلشکر بابایی/ چرا «عباس» لباس بسیجی می‌پوشید؟

عباس می‌گفت: «لباس بسیجی می‌پوشم به خاطر این‌که از خدا دور نشم. اگه من بخوام به وضع ظاهریم برسم، از خدا دور می‌شم. نفسمو می‌خوام تو خودم بکشم.»
کد خبر: ۳۹۱۳۳۸
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۲:۳۵ - 12April 2020

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

عباس از یک مقطعی شروع کرد به لباس بسیجی پوشیدن؛ آن هم از نوع بی‌قواره‌اش. یک‌بار از او پرسیدم: «عباس! تو برای چی این لباس بسیجی‌ها رو می‌پوشی؟» جواب داد: «به خاطر این‌که از خدا دور نشم. اگه من بخوام به وضع ظاهریم برسم، از خدا دور می‌شم. نفسمو می‌خوام تو خودم بکشم.»

فقط لباسش نبود. پوتین‌هایش را واکس نمی‌زد، پوتین‌ها خاکی و درب و داغان بود. سبیل‌هایش را می‌زد. سرش همیشه تراشیده بود. خیلی‌ها دوست داشتند سر عباس را ماشین کنند. افتخاری بود؛ اما عباس به درجه‌دار نمی‌گفت بیا سر من را بزن؛ می‌رفت آسایشگاه سربازها، بدترین سربازی که سر اصلاح می‌کرد یا سربازهایی که تازه از دهات آمده و سلمانی یاد گرفته بودند، به آن‌ها می‌گفت: «بیا اتاق من، سر منو بزن.» که مبادا یک خرده خوشگل بشود.

می‌گفت: «وقتی برای جلو آینه وایسی، هی موهاتو این‌جوری، اون‌جوری کنی، از خدا دور می‌شی. نفستو خودت بکش. یه چیزی رو می‌خوای بخوری، خیلی لذت داره برات، نخور، بده به یکی دیگه. این جوری نفس خودتو بکش.» به من می‌گفت: «ده بار من تو رو امتحانت کردم. بهترین چیزایی که خودت می‌تونستی بخوری به من دادی. در صورتی که طرفای دیگه، همه اول خودشون می‌خورن.» این را راست می‌گفت.


میوه‌ی خوب می‌دیدم، می‌دادم به او، می‌گفتم: «رفیقمه، بذار بهتر از من بخوره.» برای مثال، پرتقال تامسونی که مادرم از شمال برایم می‌فرستاد، از آن پرتغال تو سرخ‌های خوشمزه، پوست می‌کندم، می‌دادم به عباس. قبل از انقلاب، زمانی که خانه‎‌ی ما بود، شب‌ها همیشه میوه بالای سرش بود؛ که اگر از خواب پرید، یک تکه میوه در دهانش بگذارد.

برای میوه هم فلسفه داشت. یک‌بار که داشتم با حرص میوه را گاز می‌زدم و می‌خوردم، بهم گفت: «هیچ می‌دانی این میوه از تو شکایت می‌کند؟» گفتم: «برای چی شکایت کنه؟ دارم میوه می‌خورم دیگه!» گفت: «اولا چرا مودب نَشِستی داری میوه می‌خوری؟ دوماً چرا با این ولع می‌خوری؟ می‌دانی خدا این میوه را انقد انقد بزرگ کرده است تا برسد انقدی بشود؟ همچین گاز می‌زنی این‌جوری می‌خوری؟! باید با احترام بخوری که این فردا از تو پیش خدا شکایت نکند.

میوه رو برمی‌دارن همین جوری پوستش می‌کنن، می‌ندازن! بابا، خداوند این میوه را برای من و تو آفریده. این میوه فردا از من و تو پیش خدا گله‌گی می‌کند.»

هر وقت من پرتغال پوست می‌کندم، بهش می‌دادم، اول بسم الله می‌گفت، بعد قاچ می‌کرد، یک الله اکبر می‌گفت، می‌گذاشت دهانش، آرام آرام می‌خورد. آدم متحیر می‌ماند. پرتغال را هم کامل نمی‌خورد. نصفش را حتما باید به من می‌داد. می‌رفتیم میوه می‌خریدیم، میوه‌های خراب را سوا می‌کرد. بهش می‌گفتم: «بابا عباس! تو داری پول سالمو می‌دی، چرا میوه‌های خراب‌ها رو برمی‌داری؟» می‌گفت: «برادر! این میوه‌ها فردا جلو خدا صحبت می‌کنن. می‌گن این اومد میوه خرید، من که خراب بودم نخرید.»

می‌گفتم: «تو پول میوه‌ی سالم داری می‌دی؟» توجیهی نمی‌کرد و کار خودش را انجام می‌داد. می‌رفتیم خانه‌اش، قسمت خراب میوه‌ها را جدا می‌کرد، سالمش را می‌گذاشت جلوی ما و می‌گفت: «بخور دیگه، کوفته بخوری! سالم است دیگه!» امکان نداشت وقتی چای می‌خورد، در نعلبکی فوت بکند. می‌گفت: «فوت مکروه است.» تمام کارهایی که خدا دستور داده را دانه به دانه انجام می‌داد.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها