به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «سید علیاکبر ابوترابیفرد» در 5 آبان 1318 شمسی در خانوادهای روحانی در شهر قم به دنیا آمد. اجداد پدری و مادری او از بزرگان علم و دین در دارالمومنین قزوین بودهاند.
در ادامه برشی از کتاب «سیره ابوترابی» که حاوی خاطرات زندگی شهید «سید علی اکبر ابوترابیفرد» از تولد تا عروج به اهتمام غلامعلی رجائی است را میخوانید:
ما بی پدر شدیم
مهدی بابایی با ذکر خاطرهای میگوید: پسرم برای ادامه تحصیل در یکی از دانشگاههای تهران پذیرفته شده بود، ولی به دلیل موارد موجود در آن دانشگاه، که خود شاهد آنها بود، علاقهای به تحصیل در آنجا نداشت. بههمین دلیل مدتها به افراد مختلف مراجعه کردم تا پسرم را به دانشگاه قزوین منتقل کنم که نشد.
سرانجام به ذهنم رسید موضوع را با آسید علیاکبر مطرح کنم. رفتم تهران، مسجد امام حسین (ع) و پس از نماز جماعت، موضوع را به ایشان گفتم. فرمودند: چرا از اول پیش خودم نیامدی؟ بعد فرمودند: شما بروید. من چهارشنبه به شما تلفن میزنم.
روز دوشنبه بود که به منزل حاجآقا تلفن زدم تا موضوع را یادآوری کنم. گوشی را سید یاسر، پسر حاج آقا، برداشت سراغ حاج آقا را که از او گرفتم، گریه کرد. پرسیدم: چرا گریه میکنی؟ گفت: ما بی پدر شدیم.
این سفر وداع بچهام بود
محبوبه سادات علوی قزوینی مادر مرحوم ابوترابی با ذکر خاطرهای میگوید: معمولا ما با آسید هرچند یک بار به مشهد میرفتیم. ماه محرم بود و نزدیک روز عاشورا که دنبال من آمدند و گفتند: مامان جون آماده شو با هم برویم مشهد. آن روز نوه ما هم در منزل بود. گفتم: به او هم بگویم بیاید؟ گفت: نه، اصرار نکنید، اگر دوست داشت بیاید. بلاخره سه نفری با ماشین او به سمت مشهد حرکت کردیم.
ایشان آن روز خیلی حال و هوای عجیبی داشت. در راه ماشین را نگه میداشت و نماز میخواند و غذای نذری میگرفت. انگار چیزی یا خبری بود. ماه محرم هم که بود و آن سفر مشهد با همه سفرهایی که تا آن روز رفته بودیم واقعا تفاوت داشت. ما دو شب آنجا ماندیم. آسید علیاکبر حال و هوای خاصی داشت. بعدها فهمیدم این سفر، سفر وداع بچهام با امام رضا (ع) بوده است.
احترام سادان ابوترابی فرد با ذکر خاطرهای آورده است: صبح روز 28صفر سال 1379 بود. ما در تهران زندگی میکردیم. تمام وسایلمان را جمع کرده بودیم و میخواستیم به منزل دیگری اسباب کشی کنیم که با ما تماس گرفتند که برویم قزوین.
نزدیک ظهر به منزل دخترم، محترم سادات رسیدیم. دیدم حاج آقا و نواهام سیدمهدی هم به قزوین آمدهاند. با خودم گفتم: حتما خبری شده است. مهدی آقا توی حال خودش نبود و گریه میکرد. به او گفتم: من مسافر دارم، چرا این طوری میکنید؟ حالم بد شد و سرم گیج میرفت، ولی هیچ کس چیزی به من نمیگفت تا اینکه رفتم آشپزخانه و دیدم محمدآا گریه میکند و میگوید: خدایا تو را شکر که بهترین راه را برای ما مشخص کردی. تازه متوجه شدم چه خبر است.
به فکر مشکلات جوانان بود
فریبرز خوبنژاد با ذکر خاطرهای میگوید: آخرین بار که در کوهپیمایی در کوههای اطراف تهران به همراه حاج آقا ابوترابی بودم چند روز قبل از رحلت ایشان بود. با وجود آنکه دیگر نماینده مجلس شورای اسلامی نبودند، اما پیاپی از ما سوال میکرد به نظر شما مشکلات امروز جوانان ما چیست و نیازهای آنها کدام است و چگونه میشود این مشکلات را حل کرد.
ایشان اهتمام ویژهای به جوانان داشتند و با آنها در کمال مهربانی و احترانم برخورد میکردند و آنها هم جذب اخلاق خوش و محبت ایشان میشدند به گونهای که اکثر افرادی که در راهپیماییهای حرم تا حرم یا مرز خسروی شرکت میکردند، جوانان بودند. مراجعه جوانان در طول سال به حاج آقا بسیار چسمگیر بود.
خداحافظی آخر
یادم است هرگاه آسید علی اکبر میخواست به مشهد برود خیلی به ما تعارف میکرد همراه او برویم. قبل از سفر آخر به همراه آقاجون به منزل ما آمد تا با ما خداحافظی کند. 28 صفر سال قبل هم که به مشهد میرفت، به منزل ما آمد و گفت: ماشین جا دارد، شما هم بیایید برویم. ما هم به همراه آنها رفتیم. اما آن روز بهخاطر اینکه جا نداشت، اصلاً به ما تعارف نکرد و چیزی نگفت و به همراه آقاجون رفتند. انگار منتظر حادثهای بودند و میدانستند که دیگر این رفتن، بازگشتی ندارد.
انتهای پیام/ 121