به گزارش خبرنگاز دفاعپرس از یزد، شهید «محمود دارانی» در تیرماه سال ۳۵ در خانوادهای که از لحاظ اقتصادی متوسط بودند، به دنیا آمد. سرانجام محمود در منطقه سرپل ذهاب در اثر اصابت گلوله خمپاره به ماشینشان و واژگون شدن آن، از ناحیه پیشانی، نخاع و گردن صدمه میبیند و در تاریخ ۱۳۵۹/۱۲/۰۹ به فیض کامل شهادت میرسد.
«ترنم خاطره» نوشته «رضا کریمی»، کتابی است که فرازهایی از زندگی شهید محمود دارانی در آن گردآوری شده است.
فرازهایی از زندگی این شهید را در ادامه میخوانید:
شهید «محمود دارانی»
محمود در ۱۹ تیر سال ۳۵ در خانوادهای که از لحاظ اقتصادی متوسط بودند، به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده و البته دوست داشتنی بود. محمود در سن چهار سالگی به بیماری سختی دچار میشود که مرگ او را تهدید میکند.
مادرش به درگاه خداوند بسیار دعا و نیاز میکند که در عالم رؤیا و خواب به او میگویند که بیتابی مکن! عمر فرزندت تمام است و اگر میخواهی که فرزندت زنده بماند، ما ۲۰ سال از عمر خودت را برمیداریم و به فرزندت میدهیم که ناگهان بیدار میشود و میبیند که دقیقه به دقیقه فرزندش بهتر میشود و در همان روز از بیمارستان مرخص میشود، بدین ترتیب محمود کودکیش را پشت سر گذاشت و در هفت سالگی وارد دبستان شد و پس از گذراندن دوره ابتدایی وارد دوره راهنمایی شد و با موفقیت این دوره را گذراند و وارد دوره دبیرستان شد.
در این دوره محمود مادرش را که مبتلا به سرطان بود از دست داد و حالا دیگر محمود به همت پدرش، دو برادر و دو خواهرش را سرپرستی میکرد.
محمود دوره دبیرستان را پشت سر گذاشت و مدرک دیپلمش را گرفت و به خدمت سربازی رفت و سال ۵۶ دوران خدمت سربازی اش را به پایان رساند و بعد از آن به استخدام بانک رفاه در آمد و در شعبه امام خمینی یزد مشغول کار شد. کارمندی وظیفه شناس، متعهد و مردمی بود.
محمود پس از پیروزی انقلاب اسلامی با دختر داییاش در ۲۴ خرداد ۵۸ ازدواج کرد و خداوند در دوم تیر ۵۹ دختری به نام وجیهه به آنان عطا کرد.
با شروع شدن جنگ تحمیلی بنی صدر، رئیس جمهور وقت سربازان سال ۵۶ را برای جنگ به جبهه فراخوانی میکند، بدین ترتیب محمود که منقضی خدمت ۵۶ بود، در آذر سال ۵۹ و زمانی که دخترش پنج ماهه بود، به جبهه اعزام میشود.
سرانجام محمود در منطقه سرپل ذهاب در اثر اصابت گلوله خمپاره به ماشینشان و واژگون شدن آن، از ناحیه پیشانی، نخاع و گردن صدمه میبیند و در تاریخ ۱۳۵۹/۱۲/۰۹ به فیض کامل شهادت میرسد و وجیهه هشت ماهه یتیم میشود.
احمد، برادر شهید:
من در آن زمان یک معلم تازه استخدام بودم که بیشتر در خارج از استان حضور داشتم. محمود کارمند بانک مرکزی رفاه بود و ازدواج کرده بود.
او منقضی خدمت ۵۶ بود که در آذر ماه فراخوان شد و از طریق بانک به جبهه اعزام شد و موقعی که به جبهه رفت یک کودک داشت که حدودا پنج ماه داشت. بعد از مدتی برگشت و دوباره به جبهه رفت و در اسفندماه بود که در محلی به نام سرپل ذهاب به شهادت رسید.
او برای بار آخر که آمد برای خداحافظی، برای من خیلی جالب بود. آن روز را دقیقاً هنوز هم یادم هست باران میبارید و قبلاً که میرفت جبهه تا یک مسافتی او را همراهی میکردیم، ولی آخرین بار او خیلی اصرار داشت که او را بدرقه نکنیم و ما او را تا ابتدای کوچه همراهی کردیم و رفت.
محمود در رساندن مهمات به خط مقدم جبهه انجام وظیفه میکرد تاجایی که تمام آنها خسته شده بودند و فرمانده شان از آنها میخواهد کسانی که میتوانند بروند و مهمات را برسانند، به همین خاطر او و چند نفر دیگر که خیلی هم خسته شده بودند، به همراه ماشین حرکت میکنند. در بین راه چند عدد گلوله توپ به زمین میخورد و باعث انحراف ماشینشان م یشود و محمود از ناحیه پیشانی و نخاع و گردن صدمه میبیند و همانجا به شهادت میرسد.
بیبی سادات باقری، همسر شهید:
من دو سال با این شهید بیشتر زندگی نکردم، ولی سی سال زندگی بعد از شهید را نمیتوانم یک ساعت از آن را توصیف کنم و آن دو سال که مثل یک خواب خوش بود را هرگز فراموش نمیکنم، چون لحظه لحظه زندگی ما از اول تا آخر آموزنده و ارزنده بود.
خصوصیات اخلاقی شهید:
محمود خیلی شکرگذار نعمتهای خدا بود و هر کسی هر کاری برایش انجام میداد، از او تشکر میکرد؛ و بسیار عیب پوش بود و خطای کسی را به رویش نمیآورد که شما چنین کاری انجام داده ای.
او خیلی باخدا بود و به خدا پیوست. آنها ارزش شهادت داشتند که به شهادت رسیدند، یعنی کمال انسان شهادت است که محمود لیاقت داشت و به آن رسید.
او همیشه قصیده مشکل گشا را میخواند و وقتی که از خدمت بر میگشت، دو زانو مینشست و مصیبت علیاکبر امام حسین (ع) را میخواند و بلند بلند گریه میکرد.
محمود خیلی اهمیت به حجاب میداد، حتی وقتی برادرانش میآمدند خونه ما و من چایی میآوردم، میآمد دم درب آشپزخانه و چایی را میگرفت و خواهش میکرد که وارد اتاق نشوم، با این که من در خونه یک روحانی بزرگ شده بودم، ولی او خیلی زیاد مواظب بود و حتی موقعی که من حامله بودم، او میگفت که من دوست ندارم کسی تو را ببیند و میخواهم اولادم خیلی باحیا و باعفت باشد و واقعاً هم همینطور شد و دخترش خیلی باحیاست.
خیلی مهمان دوست و دست و دلباز بود، میگویند که جای سخاوتمندان بهشت است، واقعاً که همین طوراست. او نگفته، برای خونه خرید میکرد و وقتی هم مهمان داشتیم میآمد داخل آشپزخانه و با زبان اصفهانیش میگفت: به خاطر من به زحمت افتادیا!
شاید باورتان نشود من بعضی از اوقات شرمنده میشدم، مثلاً در ماه رمضان او روزه دار بود و من میخواستم برم و از داخل زیرزمین هندوانه برایش بیارم تا سحر بخورد، اما او میگفت: نه، من میخواهم روزه بگیرم، چرا شما که حاملهای بری؟!
وقتی که فیلم حضرت یوسف را نگاه میکردم و با رفتارهای محمود مطابقت میدادم، خیلی گریه میکردم و میبینم که راست میگویند که مؤمنان، پیامبران زمان خودشان هستند و واقعاً این شهید این طوربود. خوش به حال آنها که ما را تنها گذاشتند و رفتند و بُرد کردند و ما ماندیم و ضرر کردیم. انشاءالله خداوند به من توفیق دهد که با او محشور شوم.
البته او بهم قول داده: در عالم خواب از من احوالپرسی کرد و گفت که حالت خوبه؟ من گفتم: بد نیستم. گفت: جواب نمیدهی؟ ناراحت هستی از من؟ گفتم: نه!
او گفت که قرار شده اینجا یک کار خوب بهم بدهند و شما هم بیایی پپشم؟
منم گفتم که شوخی میکنی! و این جمله را تا پنج مرتبه تکرار کرد.
بعد از شهادتش، یک رؤیای صادقهای دیدم که نزدیک به دو ساعت طول کشید. وقتی که او را در خواب دیدم، بهش گفتم که خیلی به ما سخت گذشت، او هم گفت: به ما هم خیلی سخت گذشت. من گفتم که چطور شد؟ گفت: نبودی ببینی سرم در بدنم فرو رفت! و مثل یک بچه روی زانوهایم خوابید و من بهش گفتم: محمود آقا، شما امام حسین (ع) را میبینی؟ گفت: بعضی وقت ها! منم گفتم که شما ما را شفاعت میکنید؟ گفت: انشاءالله.
هر وقت میرفتم بنیاد شهید، هرگز از پول دنیا چیزی نمیگفتم و حتی وقتی وارد بنیاد شهید میشوم، آن قدر متأثر میشوم که وقت حرف زدن هم شرمم میشود و آن وقت که محمودآقا شهید شدند.
اصلاً بنیاد شهید نبود و بعدشم هیچ موقعی نمیرفتم که حتی آقای راشد یزدی میگفت: چرا نمیآیی خانم دارانی؟ میگفتم که شوهرم رفته، دیگر چکار چیزی دارم. پدرم، به زور بعضی وقتها مرا میبردند و چند سالی هم درآمدی نداشتم و هیچ وقت الحمدلله، چون و چرا نکردم و فقط از دوریش مینالیدم.
وجیهه، دختر شهید:
من آن موقع سنی نداشتم، ولی هر موقع از خانواده ام میشنوم از خوبیهای پدرم میگویند. از قدردانیش از دیگران میگویند وهمین اندازه خداوند را شاکرم که منتسب به او هستم و خدا را شکر میکنم که پدرم در این راه رفت، بالاخره همه یک روز از دنیا میرویم، چه بهتر که با شهادت برویم و همین اندازه که او باعث افتخار من و فامیل هست و خیلی از پدرم تعریف میکنند، خدا را شکر میکنم.
وقتی که فرزند اولم به دنیا آمده بود، یک مشکلی داشتم که پدرم به خوابم آمد و گفت: آمدم از احوالت بپرسم. همین اندازه آمد و مشکلم حل شد.
سید محمد صادق باقری، پسر دایی شهید:
من در مدرسه رونقی فهرج درس میخواندم. یک روز زنگ تفریح بود که دیدم خبرهایی در مدرسه هست و کم کم متوجه شدم که اولین شهید فهرج را آوردهاند، وقتی که آمدم خونه و کیفم را گذاشتم داخل اتاق، در همان لحظه پدرم را دیدم که با صورت برافروخته آمد داخل خونه و فهمیدم که آقا محمود شهید شده.
سید احمد باقری، داماد و پسر دایی شهید:
من ۹ ساله بودم که محمود آقا به شهادت رسید و خیلی خاطرهای از او ندارم و یک مطلب قابل توجهی که پدرم برایم تعریف کرد، این بود که: محمود در سن چهار سالگی به یک بیماری دچار میشود که باعث تب شدید و به حالت مرگ رسیده بود که مادرش ازش دل کنده بود.
در عالم رؤیا و خواب میبیند که بهش میگویند که این قدر بی تابی نکن! عمر فرزندت تمام است و اگر میخواهی که فرزندت زنده بماند، ما ۲۰ سال از عمر خودت برمیداریم و به فرزندت میدهیم که ناگهان بیدار میشود و میبیند که دقیقه به دقیقه فرزندش بهتر میشود و در همان روز از بیمارستان مرخص میشود و مادرش در سن ۳۷ سالگی ازدار دنیا میرود و محمود آقا که در سن چهار سالگی باید عمرش تمام میشد، در سن ۲۴ سالگی به درجه شهادت نائل میشود و این موضوع برایم خیلی عجیب بود.
حاجیه تاج اشکوه، مادر زن شهید:
محمود وقتی که فرزندش دنیا آمد و پنج ماهش بود، آمد و گفت که من باید برم جبهه. گفتم که میشود شما نری؟ گفت: زندایی این اول جنگه و اگر من نرم دیگر میخواهی کی بره؟ بعد هم اثاث کشی کردند و آمدند خانه ما.
روز چهلم محمود بود که خواب دیدم که تمام خانواده کنار هم نشسته بودیم و یک وقت یک دریچه باز شد و دیدم که آقا امام خمینی (ره) دارند میآیند پایین، وقتی که آمدند پایین، پشت سرشان هم یک دستگاه فیلم برداری بود و از تک تک افراد خانواده پرسیدند که با شهید چه نسبتی دارید؟ و همه جواب دادند و مرا هیچی نگفتند.
یک وقت امام دستش را به سمت من گرفت و گفت که ایشان هم به عنوان مادر شهید هستند. وقتی بیدار شدم شروع به گریه کردن کردم و همسرم گفت که چی شده؟ و من قضیه را تعریف کردم که گفتند: شما برایش کم نگذاشته بودی و این مزد شماست.
جلیل باقری، دوست شهید:
او آرامش و وقار خیلی خاصی داشت، خیلی ساکت، متین و وزین و سنگین راه میرفت و صحبت میکرد و خیلی خوش اخلاق بود، او واقعاً یک اخلاق خوبی داشت و هیچ موقع حالت تندیش را ندیدم و کظم غیض داشت و همیشه خندان بود.
یادمه که سال ۵۲ و ۵۳، چهار پنج سال قبل از انقلاب با هم میرفتیم کتابخانه مرحوم وزیری، او کتا بهای متفاوتی را مطالعه میکرد، ولی یادم نیست که چه کتابهایی میخواند، من اخلاقیاتش را در رفت و آمد به این کتابخانه شناختم، او هر روز میآمد تا سال ۵۹ که اعزام شد به جبهه و او اولین شهید ماست.
یادمه که وقتی او شهید شد، به این فکر افتادم که ما هنوز در آینده شهدای دیگری خواهیم داشت، این بود که یک نامه تسلیت برای آقا سیدکاظم باقری نوشتم که آقا او اولین شهید دیارمان است و هنوز شهدای بسیار دیگری هم میآورند و شما هم صبور باشید.
همان گونه که تا الان بودهاید و من یادمه که این نامه تسلیت حدود یک صفحه بود که من برایشان نوشتم که همانطور که حضرت علی (ع) میفرمایند: «که من هنوز پا به ۲۰ سالگی نگذاشته بودم که وارد صحنه جنگ شدم و حدود ۴۲ سال داشتم که میجنگیدم.» و ما هم پیرو ایشان هستیم و بردبار و صبور باشید تا قوت قلبی باشد برای دیگرخانوادههایی که فرزندانشان شهید میشوند و آ نها را میآورند.
ناصر رمضانی، دوست شهید:
بنده یکی از دوستان و نزدیکان شهید دارانی بودم، علت نزدیکی و دوستیمان این بود که پدرم و پدر محمود در سا لهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۸ در پاسگاهی بین یزد و بافق با هم همکار بودند و پدرم برای پدر محمود که آن زمان مجرد بود از فهرج دختری برایش خواستگاری میکند و این ازدواج سر میگیرد.
محمود فرزند اول خانواده بود و با این که من چند سال از او بزرگتر بودم، در همان دوران کودکی رفت و آمد خانوادگی داشتیم و بعدا که پدرم و پدر محمود به اصفهان منتقل شدند، باز هم این رفت و آمد ادامه داشت.
محمود به حق، جوانی مؤدب، مخلص، متدین، وظیفه شناس، درس خوان، خوش برخورد و مهربان بود. مرحوم مادرش بسیار از اخلاق و رفتار او تعریف میکرد و پسری فعال و کوشا بود.
آخرین خاطرهای که من از او دارم، اینه که از جبهه به مرخصی آمده بود. او را در حمام عمومی دیدم و خیلی خوشحال شدم. از موقعیت او و محل خدمتش پرسیدم و گفتم: شما میتوانستید در پشت جبهه خدمت کنید! او گفت: اینک وظیفه دفاع از میهن اسلامی برای همه است و من با افتخار پذیرفته ام و دوست دارم در کنار برادرانم در خط مقدم انجام وظیفه کنم.
خلاصه پس از این دیدار از او دعوت کردم به خانه مان بیاید، ولی او گفت: فرصت چندانی نداره و دو روز دیگر باید به جبهه برگرده. برایش آرزوی موفقیت کردم و باهاش خداحافظی کردم. او به جبهه رفت و بیست روز پس از آن دیدار، در جبهه بر اثر واژگون شدن ماشین که شاید خمپارهای به ماشین اصابت کرده بود، او و چند رزمنده دیگر به فیض شهادت نائل شدند و گلواژه شهادت را امضا نمودند.
انتهای پیام/