به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، در سال 1343 و در چهارمین روز مهرماه فرزندی در خانوادهای فهرجی با نام محمدرضا متولد شد. او همچون فرزندان دیگر خانواده دوران کودکی را طی کرد و برای تحصیل وارد دبستان فهرج شد و تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخواند و ترک تحصیل کرد و در یک نجاری مشغول به کار شد.
محمدرضا دوران نوجوانی را پشت سر گذاشت تا به سن 18 سالگی رسید. شور و شوقی که در او برای اعزام به جبهه وجود داشت باعث شد در سال 1361 به جبهههای حق علیه باطل اعزام شود. محمدرضا دوبار به جبهه اعزام شد و در بار دوم به همراه شهید رجبعلی حسینی اعزام شد و در حمله عوامل ضد انقلاب به شهادت رسید.
پدر شهید: فرزندم شوق و شور رفتن به جبهه را داشت
حاج حسن پدر شهید می گوید: محمدرضا فرزند خیلی خوبی بود و از او گلهمند نیستم. شوق و شور رفتن به جبهه داشت و دو بار به جبهه رفت و بعد از برگشتن از جبهه، زمان سربازیش رسید و برای دومین بار به جبهه رفت و به شهادت رسید.
در کنار چاه شهدا بودم که بهم خبر دادند که فرزندت زخمی شده؛ وقتی به منزل برگشتم فهمیدم فرزندم شهید شده.
یاد دارم یک سال که روضه فرزند شهیدم را در مسجد حسینیه گرفتیم، خواب دیدم فرزندم بر در مسجد جامع که نزدیک خانه امان بود، ایستاده و پتویی را دور خود گرفته، از او پرسیدم: چرا اینجا ایستادهای؟ گفت: روضه داریم. این بود که دوباره در مسجد جامع روضهای برای او گرفتیم و از آن به بعد دیگر در مسجدی بجز مسجد جامع، روضه نگرفتیم.
مادر شهید: محمدرضا عاشق شهادت بود
حاجیه هلی انصاری فر، مادر شهید می گوید: محمدرضا آرزویش این بود که به جبهه برود؛ عاشق شهادت بود و بعد از رفتن به جبهه به شهادت رسید.
وقتی فرزندم زمینش را برای کمک به مستضعفین داد؛ پدرش به او گفت که به جای زمینت باید به تو زمین بدهند. بهم گفت: برو به بابا بگو من امضا میکنم از این دنیا نه باغ، نه زمین، نه خانه و نه هیچ چیز دیگری نمیخواهم بجز یک گلوله داغ! فقط همین.
حاج حسین، برادر شهید هم می گوید: برادرم قبل از جبهه به کار نجاری مشغول بود و در پایگاه هم عضو فعال بسیج بود.
در سال 1361 به خدمت سربازی اعزام شد و سرانجام توسط عوامل ضد انقلاب که لباسهای گوسفند پوشیده بودند و در میان گوسفندان پنهان شده بودند، محاصره شد و به همراه چند تن از همرزمانش از جمله شهید رجبعلی حسینی به شهادت رسید. یک هفته قبل از شهادت به مرخصی آمد و یک زمین داشت که برای ساخت خانه مستضعفین واگذار کرد.
بتول خواهر شهید می گفت: هر وقت از او میخواستیم که زمین برای ساخت خانه بگیرد، میگفت: من فقط 1/5 متر زمین میخواهم که خداوند به من عنایت میکند.
عموی شهید: محمدرضا می گفت برنمی گردم
حاج رضا عموی شهید درباره محمدرضا می گوید: قبل اعزام به جبهه یزد کار میکرد و بعد آمد فهرج و رفت جبهه؛ من یادم است که یک دفعه مرخصی گرفته بود و آمد و میگفت که وضع آنجا خیلی خراب است و به مادرش میگفت که به امید من نباشید که برگردم و دعا کنید.
او یزد پیش یکی از اقوام، مشغول نجاری بود و دختر استادش را میخواست و آنها هم قبول کرده بودند و بعد از یک ماه الی دو ماه به فهرج آمد و بعد هم به جبهه اعزام شد و دیگر قسمت نشد که آنها با هم ازدواج کنند و به شهادترسید.
مادر شهید هر شب جمعه میرفت سرخاک فرزندش که یک دفعه به خواب مادرش آمد و گفته بود که شبهای جمعه سرمزار من نیایید. مادرش پرسیده بود که چرا؟ در جواب گفته بود که ما را شبهای جمعه میبرند کربلا و اینجا نیستیم.
احمد حسینی فرمانده کنونی پایگاه می گوید: یکی از خصوصیات بارز او خلوص نیتش بود و یکی از بچههای فعال و پرکار بود و به معنی واقعی کلمه، بسیجی فعال بود که داوطلبانه به جبهه رفت و به فیض شهادت رسید و امید دارم که من نیز به او ملحق شوم و در آخرت مورد شفاعتش قرار بگیرم.
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ هم عنوان می کند: در زمانی که او عضو پایگاه بود، من مسئول پایگاه بودم و چون او قبل از رفتن به جبهه نجار بود، از او خواستم که یک کمد و یک ویترین برای پایگاه بسازد که بعد هزینه آن را خرد کم کم به او پرداختیم و هنوز این کمد و ویترین به یادگار از او در پایگاه شهید اشرفیاصفهانی فهرج موجود است. شهید به همراه همرزم شهیدش رجبعلی حسینی پس از بازگشت از محل کار خود درب پایگاه را باز میکردند و آب و جارو میکردند و بعد به دنبال من که مسئول پایگاه بودم میآمدند؛ جوانان بسیار فعالی بودند.
انتهای پیام/