به گزارش خبرنگار دفاعپرس از شهرکرد، خانم «نازبيگم حسين ميرزايی» در سال 1304 در خانوادهای مذهبی و متدين در شهر بن از توابع چهارمحال و بختیاری ديده به جهان گشود. نازبيگم از همان كودكی در هر مراسمی كه نامی از امام حسين (ع) برده می شد، حضور داشت.
روز برگشت امام به كشور عزيزمان، شادی و شعف بيش از حدش مثال زدنی بود. با آغاز جنگ، همسرش بعد از تحمل سه سال رنج بيماری از دنيا رفت. اما سختی های كودكی از او زنی مقاوم و صبور ساخته بود. دوباره فعاليتهايش را با جمعآوری كمکهای مردمی شروع كرد. روزها به مدارس سر میزد و همه را دعوت به همكاری در جمعآوری كمکهای مردمی میكرد.
پرويز سليمی، از رزمندگان دفاع مقدس و بستگان بانو حسين ميرزايی روايت میكند:
«روزی كه طلبه شهيد جعفر حسين ميرزایی از جبهه برگشت، به وی گفت:
-حاج خانم! الآن زنانی هستند كه پشت جبهه در بيمارستان مشغول به فعاليت هستند. شما هم اگر میتوانی با يكی از اعزامها به بيمارستان بيا و به عنوان مددكار خدمت كن.
با شنيدن صحبتهای جعفر، نازبيگم كه در دوران پرستاری از همسر بيمارش، تزريقات را بهخوبی ياد گرفته بود، داوطلب اعزام به جبهه شد. خانهاش را هم كه تنها يادگاری از همسرش بود، فروخت و با پول آن آمبولانسی خريد و به جبهه فرستاد. بيمارستانهای شوش، اهواز، سوسنگرد و حتی كردستان حاج خانم را كه حالا همه رزمندگان «مادر» صدايش ميكردند، ميشناختند.
آن روز برای استراحت و استحمام با يكی از دوستان به عقب برگشته بوديم. بعد از اينكه در شهر دوری زديم به دوستم گفتم:
-میخواهم به بيمارستان بروم تا به زنعمويم كه به عنوان امدادگر در بيمارستان خدمت میكنه، سری بزنم.
راهی بيمارستان شدم. زنعمو با گرمی از من استقبال كرد. به بيرون بيمارستان رفتيم تا ساعتی در كنار هم باشيم. پرسيدم:
-زنعمو، اينجا چه كارهايی انجام ميدهی؟
گفت هر كاری از دستم بربيايد انجام میدهم، با آمبولانسها به خط ميروم و داخل آمبولانس به اوضاع مجروحان رسيدگی میكنم. زمانی هم كه در بيمارستان هستم، سِرُم وصل میكنم يا به پزشكان و پرستاران کمک میكنم.
تقريباً یک ساعتی با هم صحبت كرديم و من دوباره به منطقه برگشتم.»
عيدمحمد صادقيان نیز روايت ميكند:
«روزی در منطقه در حال گشت زنی بودم كه خمپارهای كنارم منفجر شد. چند دقيقهای همه چيز جلوی چشمانم تيره و تار شد. تنها سر و صدای بچهها را میشنيدم و چند دقيقه بعد همهجا در سكوتی مطلق فرو رفت. مدتی بيهوش بودم. گيجگاهم تركشی به آن اصابت كرده بود و موج انفجار به شدت آزارم می داد. احساس كردم كه مادرم كنارم نشسته و با پنبهای صورت خونآلودم را پاک میكند. حالتی مثل خواب و رؤيا بود. دائم میگفتم:
-مادر، زحمت نكش! خودم صورتم را می شويم.
كه يکدفعه بيدار شدم و خانمی تقريباً پنجاه ساله را بالای سرم ديدم كه اشک ميريخت و دعا ميخواند و صورتم را پاک ميكرد. احساس خوبی داشتم. احساس كردم مادرم كنارم نشسته! پرسيدم:
-مادر، شما كی هستی؟ اينجا چهكار ميكنی؟
گفت: من برای رضای خدا به جبهه آمدهام. تمام دارايیام را كه یک خانه بود فروختم و برای جبهه آمبولانسی خريدم. پس از آن خودم هم عازم جبهه شدم. فرزندی هم ندارم. از امروز میتوانی بهعنوان پسر من باشی! »
نازبيگم همچنان در تمامی بيمارستانها حضور پيدا ميكرد. تا اينكه روزی در بيمارستان سوسنگرد مشغول پانسمان مجروحان بود كه جراحات زيادی پيدا كرد و بينايی یک چشمش را از دست داد. اما باعث نشد كه جبهه را ترک كند. تا پايان جنگ در جبهه باقی ماند و به پرستاری از مجروحان پرداخت. پس از پايان جنگ دوباره به شهر بن بازگشت. اما عدم بينایی یک چشم و كم سو شدن چشم ديگر، به مشكلاتش میافزود تا جايی كه بر اثر عدم بينایی، روی چراغی كه برای گرم شدن روشن كرده بود افتاد و از آن به بعد توانايی انجام كارهای شخصي هم از او گرفته شد.
وی هر روزه شاهد رزمندگان دفاع مقدس بود كه به او سر میزدند و جويای حالش میشدند و خاطرات سالهای گذشته را با او مرور میكردند.
روحالله حسين ميرزايی از بستگان مرحوم به خاطر میآورد:
«با وجود وضعيت جسمانی نازبيگم، جلسات روضه و دعای ماه محرم همچنان ادامه داشت. حتی گاهی مرا به منزل دعوت میكرد تا برايش روضه امام حسين (ع) بخوانم. هر وقت مادر و پدرم به منزل حاج خانم میرفتند، پيغام میداد:
-به روحالله بگوييد بيايد روضه امام حسين (ع) را بخواند.
وقتی روضه را شروع میكردم به حدی گريه ميكرد كه خودم هم شروع ميكردم به گريه كردن.»
اين عشق و ارادت به امام حسين (ع) تا پايان زندگی زبانزد همه بود. تا اينكه در بيستم تير سال 1375 نازبيگم از بينمان رفت تا همه را در غم از دست دادن مادر فرو ببرد.
انتهای پیام/