گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس- ولی منصوریان؛ اولین روز نمایشگاه ملی دستاوردهای دفاع مقدس و مقاومت «اقتدار ۴۰» در محل موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس با رونمایی کتاب «اعزامی از شهرری» همراه بود. اتفاقی که شاید در حاشیه این رویداد کمتر مورد توجه قرار گرفت، اما بیتردید «اعزامی از شهر ری» اثر خودنوشتِ محمود روشن ماسوله از دوران دفاع مقدس است یک کتاب مهم است.
راوی، شش سال برای نگارش جمله به جمله کتاب زحمت کشیده است و بارها آن را بازخوانی و بازنویسی کرده است و حالا بعد از شش سال در دوران کرونا از خاطراتش رونمایی میکند. تمام آرزوی او بعد از جنگ، زنده نگه داشتن یاد و خاطره دوستان شهیدش بوده است.
متن زیر حاصل گفتوگوی صمیمی با «محمود روشنماسوله» راوی و نویسنده کتاب «اعزامی از شهر ری» است که در ادامه تقدیم میشود.
دفاعپرس: شما متولد چه سالی و از چه منطقهای از ایران هستید؟
محمود روشنماسوله متولد دهم دیماه سال ۱۳۴۵ از تهران هستم.
دفاعپرس: آغاز جنگ و ورودتان به عرصه دفاع مقدس چطور رقم خورد؟
من آن زمان نوجوانی ۱۷ ساله بودم. یک روز در منزل مشغول درس خواندن بودم؛ صدای پیام امام (ره) از رادیو پخش شد که فرمودند: «بر جوانان این کشور واجب کفایی است که به جبههها بروند»؛ من فکر کردم روی این سخن به منِ نوجوان است و از طرفی میدانستم کشورمان مورد حمله و تجاوز دشمن قرار گرفته است؛ بههمین خاطر قصد کردم که وظیفهام را درخصوص کشور، میهن، دین و اعتقاداتم ادا کنم.
دفاعپرس: اولین اعزام شما مربوط به چه تاریخی است و از کجا صورت گرفت؟
اولین اعزام من به جبهه مربوط به سال ۱۳۶۲ از شهر ری بود؛ ما را برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) بردند؛ بعد از آموزش، ما را به کردستان فرستادند. من دو نوبت به کردستان رفتم و بعد علاقه داشتم به جبهههای جنوب بروم، چون دوستانم در جنوب کشور بودند؛ به لشکر ۱۰ سید الشهدا، گردان حضرت علی اکبر (ع) رفتم. بعدها برای عملیات کربلای یک به غرب کشور هم رفتیم و هرجایی گردان میرفت، ما هم همراه بودیم.
دفاعپرس: بهطور مستمر چقدر در طول ایام هشت سال دفاع مقدس شما در جبهه بودید؟
بهطور متناوب از سال ۱۳۶۲ تا سال ۱۳۶۷ بهعنوان بسیجی داوطلب درجبهه بودم و تا پایان جنگ بههمین ترتیب حضور داشتم؛ البته، چون چند مرتبه مجروح شدم و تحت درمان قرار میگرفتم لذا حضورم در جبهه منقطع میشد، اما بهطور متناوب من پنج سال در جبهه حضور داشتم.
دفاعپرس: اشاره کردید به مجروحیت و جانبازی، این اتفاق مربوط به چه مقاطعی بود؟
مجروحیت اصلی من در جریان عملیات کربلای یک و آزادسازی قلههای قلاویزان در ۱۷ تیر ۱۳۶۵ اتفاق افتاد. تیر به کمر من اصابت کرد و از داخل شکم رد شد و رودههایم پاره شد؛ البته پایم نیز زخم برداشت، اما خیلی شدید نبود. بعد از چندماه درمان در بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان و چند بیمارستان درتهران، با یک بهبودی نسبی دوباره به منطقه آمدم و در عملیات تکمیلی کربلای پنج شرکت کردم و دوباره مجروح شدم.
دفاعپرس: کتاب «اعزامی از شهرری» را که نگاه میکنیم یک کتاب قطور است که نشان میدهد شما در جبهه اتفاقات زیادی را از سرگذراندهاید و حرفهای زیادی برای گفتن داشتهاید؛ اولاً چه طور شد که بهفکر نگارش خاطراتتان افتادید؟
من درباره این سوال در مقدمه کتاب توضیح ارائه دادهام و اشاره کردهام که وقتی در فروردین سال ۱۳۶۵ هنگامی که به همراه بچههای گردانمان برای تحویل گرفتن خط پدافندی فاو حرکت میکردیم؛ پشت اروند رود منتظر قایقها بودیم و دوستانم نشسته بودند و داشتند از خاطرات عملیات والفجر ۸ حرف میزدند. آنها از جزیره امالرصاص و دلاوریهای شهدا حرف میزدند. من در آن عملیات نبودم و درحال شنیدن خاطرات دوستانم بودم.
من همانجا به بچهها گفتم چقدر خوب میشد این خاطرات را جایی ثبت و ضبط میکردیم؛ این حرف خیلی مورد استقبال قرار نگرفت بخاطراینکه آنها فکر میکردند اگر این خاطرات را نقل و ثبت و ضبط کنند؛ ریاکاری است. اسم اکثر بچههایی که از ثبت کردن خاطراتشان استقبال نکردند در این کتاب ذکر شده و اکثراً بهشهادت رسیدهاند. این اتفاق من را خیلی ترغیب کرد که حالا که من زندهام و با آنها زندگی کردهام، خاطرات جنگ را از دیدگاه خودم و بر اساس مشاهدات خودم بنویسم. در واقع فکر میکردم اگر من نیز نگویم و ننویسم؛ روزی میرسد که دیگر در این دنیا نیستم و خاطراتم در سینه ام مکتوم و ناگفته باقی میماند؛ لذا خودم را مدیون دانستم که خاطراتم در جنگ را روایت کنم و بنویسم.
من در کردستان و جبهههای جنوب، کم و بیش خاطراتم را مینوشتم. بعد از جنگ در سال ۱۳۶۹ نیز یکی از دوستانم که در مجموعه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مشغول بود، خاطرات من را که در آن زمان در شهرری زندگی میکردیم در پنج حلقه نوار ضبط کرد. من همان ایام این نوارها را کپی گرفتم تا شاید روزی بتوانم آنها را به نگارش دربیاورم. امّا همیشه فکر میکردم من که نویسنده حرفهای نیستم که بتوانم خاطراتم را بنویسم. تا اینکه چند کتاب در زمینه روایت خاطرات جنگ را مطالعه کردم. مثل کتاب دا، پایی که جا ماند، نورالدین پسر ایران، بابانظر و لشکرخوبان و چندین کتاب از این دست که اغلب محصول انتشارات سوره مهر است را خواندم و فهمیدم من نیز ممکن است چیزهایی برای گفتن داشته باشم و به این ترتیب ترغیب شدم برای شروع. با تحقیق، فهمیدم که این دست کتابها که انتشارات سوره مهر به چاپ میرساند توسط حوزه هنری تولید میشود. به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی در خیابان سمیه در تهران مراجعه کردم و با آقای مرتضی سرهنگی آشنا شدم؛ ایشان نیز خیلی حمایت و تشویق کردند و به من گفتند «باید شماها خاطراتتان را بگویید چراکه ۳۰ سال دیگر ما نیستیم؛ لذا باید بگویید تا بماند»؛ ایشان، من را به کارشناسان در دفتر مطالعات و ادبیات پایداری معرفی کردند. در آنجا با آقای محمد قاسمیپور آشنا شدم و کار را با یاری او و همکارانش شروع کردم. آقای قاسمی پور در این مسیر چند ساله تا تولدِ کتاب اعزامی از شهرری بسیار بسیار به من کمک کردند.
در ابتدای شروع کار؛ کتاب «اعزامی از شهر ری»؛ حدود ۱۲۰ صفحه بود و در نهایت با ۵۵۶ صفحه به چاپ رسید. با استفاده از تجربیات و تخصصی که در حوزه هنری وجود داشت، من راهنمایی شدم تا هم جزئیات و روایتهای کودکیام را بهآن اضافه کنم و هم خاطرات را مفصل و با ذکر جزئیاتِ بیشتر و دقیقتر بیان کنم. البته دوستان دست به نوشتههای من نمیزدند بلکه تنها راهنمایی میکردند. در این مسیر شش ساله تا چاپ نهایی کتاب چندین مرتبه ضرورت پیدا کرد خاطرات را بازنویسی و بازخوانی کنم. این مسیر تا آراسته شدن کتاب به زیور طبع از سال ۱۳۹۳ تا ۱۳۹۹ طول کشید. بعضی وقتها که لازم بود یاد شهدا و دوستان در عملیاتها را ریز به ریز و با جزئیات بنویسم، بشدت افسرده و غمگین میشدم و غُصه میخوردم و بسیار گریه میکردم. گاهی دست از نوشتن میکشیدم، چون روحیهام اجازه نمیداد و مدتی بعد به رسالت و مسوولیتی که برای خودم تعریف کرده بودم فکر میکردم و مجدد کار را ادامه میدادم.
دفاعپرس: حالا که خاطرات شما از شهدا و همرزمان بهچاپ رسیده است از نتیجه کار راضی هستید؟
بسیار خوشحالم که کتاب چاپ شده است؛ یک بار بسیار سنگینی از روی دوش من برداشته شده است. این خاطرات که در سینه من بود، بدون واسطه و با قلم خودم نوشته شد و این برایم مهم است.
متخصصین، این نوع خاطرات را «خودنوشت»؛ مینامند. بطور معمول تعداد کتابهای مبتنی بر خاطرات خودنوشت درحوزه تاریخ شفاهی نسبت به کتابهای خاطراتی که نویسندههای متبحر براساس روایات رزمندگان مینویسند کمتر است. در آنها معمولاً راوی و نویسنده دو شخص متفاوت هستند. راوی میگوید و نویسنده حرفهای آن روایت و اظهارات راوی را پیاده کرده و به آن نظم میدهد و سپس به رشته تحریر در میآورد. اتفاقی که در نگارش روایت خودنوشت میافتد این است که نوشتن خاطرات توسط راوی و بدون واسطه است؛ بنابراین من در نگارش کتاب اعزامی از شهرری مستقیماً احساساتم را از طریق قلم بهنگارش در آوردهام و سعی کردهام با خواننده ارتباط برقرار کنم و با راهنماییها و کمکهای متخصصین و کارشناسان، سعی کردم شکل قصه و داستان را رعایت کنم تا خواننده با یک نوجوان و جوان در جبهه همراه شود و با انگیزههای او آشنا شود و در مسیر مشاهدات او قرار گیرد و دوستان همرزم او را ببیند و سرنوشتشان را بداند.
دفاعپرس: نقاط اوج و فرود کتاب را توضیح دهید؟
من در معرفی جنگ سعی کردم از دیدگاه خودم سخن بگویم. من نویسنده حرفهای نیستم، اما سواد دارم و میدانم چه چیزهایی را باید بنویسم لذا سعی کردم تمام احساسم را وارد کتاب کنم و معتقدم این احساس، چون از دل برآمده است لذا حتما بر دل خواهد نشست و اگر مخاطب به کتاب دل بدهد، حتماً با من و دوستانم وارد جریان عملیاتها خواهد شد. قسمتهایی که در حین عملیات منجر به شهادت دوستانم میشد و من شاهد شهادت مظلومانه آنها بودم، این مقاطع نقاط اوج درد عذاب برای من بود.
در مرحله تکمیلی عملیات کربلای پنج وقتی دستور عقبنشینی داده شد و ما مجبور به عقبنشینی شدیم درحالی که پیکر دوستانمان در کانال مانده بود یا پیکر برخی از شهدا بیرون کانال بود و مورد اصابت ترکش قرار میگرفت؛ خیلی برایم دردناک بود. دیدن این صحنهها و نزدیک بودن شهادت خودمان خیلی سخت بود؛ این فکر که چطور من بهشهادت نرسیدم همواره بعد از جنگ نیز همراه من بود.
روح و روان من با داستانهای هشت سال دفاع مقدس عجین شده است؛ و تعدد یادآوری خاطرات جنگ در ذهنم، در مقاطعی از زندگی باعث افسردگی من شد که سعی کردم با درمانهای مختلف روانشناسی و روانپزشکی خودم را حفظ کنم تا بتوانم خاطرات آن ایام را ثبت کنم. اینکه روزگاری دوستانی داشتم که با هم بودیم و عقاید و نظرات نزدیکی داشتیم و دوشادوش میجنگیدیم، اما حالا به شهادت رسیدهاند و خون و جانشان را خالصانه فدا کردند و برای شهادت سبقت میگرفتند؛ موضوع کوچکی نیست. چیزی که فهم آن در این دوره برای خیلیها سخت است. سبقت گرفتن برای شهادت و پارتیبازی کردن برای حضور در خط مقدم چیزهایی است که عجیب است. اینها نشان دهنده عشق و عاشقی و روح صیقل داده شده این عزیزان بود که فقط با عشق میتوان چنین بود.
دفاعپرس: شما اگر قرار باشد کتاب «اعزامی از شهر ری» را به کسی پیشنهاد کنید تا مطالعه کند، چه چیزی درباره آن خواهید گفت؟
زمانی که انقلاب شد من دوم راهنمایی بودم؛ هنوز هیچ ایده و عقیدهای نداشتم، اما چند سال که گذشت وظیفه ما که محصل بودیم درس خواندن بود؛ داشتیم وظیفه خودمان که درس خواندن بود را انجام میدادیم؛ پدر و مادرم با جبهه رفتن مخالف بودند. بهخصوص پدرم که بهشدت مخالف بود و انواع و اقسام ترفندها را اعمال کرد که من به جبهه نروم. من آن زمان خیلی با خودم حلاجی کردم و گفتم «منِ نوجوان ۱۷ ساله اگر به جبهه نروم درحالی که وظیفه دارم، پس چه کسی باید برود؟»؛ آن زمان هرگز اینگونه فکر نمیکردیم حالا که ما داریم به جبهه میرویم، ببینیم چه کسی میآید، چه کسی نمیآید و ابداً پشت سرمان را نگاه نمیکردیم که حالا که من میروم آیا پسر همسایه هم خواهد آمد؟ نه اصلا چنین نبود و هرکسی قرار را با خودش گذاشته بود و با خودش به نتیجه میرسید.
من دو برادر دیگر هم داشتم که یکی از آنها سه سال بزرگتر از من و یکی دیگر یک سال کوچکتر از من بودند که در آن مقاطع سرباز بودند و من نیز بسیجی داوطلب و در جبهه بودم؛ یعنی ما هرسه نفر از یک خانواده در مقطعی همزمان در خوزستان بودیم. پدر و مادرم اذیت میشدند. بیشتر نیز نگران من بودند چراکه دیگر برادرانم سرباز بودند و در پادگان و پدافند بودند و خیلی در معرض خطر نبودند، اما معتقد بودند من، چون بسیجی هستم و در خط مقدم هستم، خطر بیشتری متوجهام خواهد بود.
اگر بخواهم درخصوص مطالعه این کتاب برای کسی توصیهای داشته باشم باید اول اشاره کنم که شیوه روایی کتاب که در ۳۴ فصل بیان شده است به صورت یک داستانِ ادامه دار است. خواننده همراه نوجوانی وارد کردستان میشود و میبیند که چه اتفاقاتی برای این نوجوان در کردستان رخ میدهد او به عنوان رزمندۀ امدادگر در روستاهای کردستان حضور داشته و مردم روستا او را دکتر خطاب میکنند درحالی که بهاندازه یک امدادگر سواد دارد، ولی انتظار درمان مریضها را از او دارند؟ عکسالعمل این امدادگر در برابر این تقاضاها و انتظارات و قصههای مختلف کردستان و سپس حضور در لشکرهای رزمی و عملیاتهای مختلف و زخمی شدن و ماجراهایی که در پشت خاکریز رخ میدهد همگی جذابیت این کتاب است.
من میخواهم عرض کنم که این قسمت و سرنوشت من بود که من از این حجم از ترکش و تیرهای جبهه زنده بمانم تا بتوانم کتاب «اعزامی از شهر ری» را بنویسم و در اختیار جامعه قرار دهم و عجلهای برای شناخته شدن سریع این کتاب ندارم و معتقدم این کتاب به مرور زمان راه خودش را پیدا میکند و افراد زیادی خواندن این کتاب را به دیگران توصیه خواهند کرد. بخصوص جوانان. این کتاب حالا در شرایطی چاپ شده که مشکلات بودجه، چاپ، کاغذ، تحریم و کرونا و ... وجود دارد، اما روزی همه اینها از بین خواهد رفت؛ و البته آن روز شاید من نباشم و این کتاب گوشهای از کتابخانه باشد و نسل بعدی از آن استفاده کند و من توانسته باشم خواننده و خوانندگان آن را را با قسمتی از رویدادهای جنگ و انسانهای فداکاری که در آن شرکت داشتند، آشنا کنم.
این کتاب ماندگار خواهد شد و من نیز همین قدر که توانستهام رسالت خودم را که برای ادای دِین به دوستان شهیدام را احساس میکردم، انجام دهم. بارها دعا کردم و گفتم خدایا من را نمیران مگراینکه نوشتنِ کتابِ خاطراتِ دوستان شهیدام را به پایان ببرم و سپس آماده این سفر خواهم شد. حالا که این کتاب چاپ شده است من احساس بسیار خوب و راحتی دارم که توانستهام رسالتم را اینچنین به سرانجام برسانم.
دفاعپرس: درخصوص اسم کتاب بفرماید؛ چطور شد «اعزامی از شهر ری» انتخاب شد؟
(خنده) ماجرای اسم کتاب خیلی اتفاق جالبی است؛ من سه اسم برای کتاب معرفی کرده بودم که حوزه هنری اسم «اعزامی از شهر ری» را انتخاب کرد. من، چون از سپاه شهر ری اعزام میشدم روی ساک وسایلم نوشته بودم، محمود روشن اعزامی از شهر ری؛ این ساک همیشه همراه من بود. من دوستی در جبهه و در گردان علی اکبر لشکر سیدالشهدا علیهمالسلام داشتم به اسم «حسن یدالهی»؛ این دوست عزیزم ۱۷ تیرماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک در قلههای قلاویزان به شهادت رسید. او اعزامی از شهریار بود، خیلی با هم خوب بودیم و شوخی میکردیم، او بچه بسیار عزیز و دوستداشتنی بود. اوایلی که با هم آشنا شده بودیم از من پرسید اعزامی از کجا هستی؟ من به او گفتم اعزامی از شهرری؛ و وقتی من از او پرسیدم تو اعزامی از کجا هستی؟ او که اعزامی از شهریار کرج بود با یک لحن خاص و جالبی گفت اعزامی از شهرِ-یار. بعد از آن اولین آشنایی و بعد از اینکه با هم دوست شده بودیم، همین موضوع را دست مایه قرار میدادیم و با هم شوخی میکردیم. او با شوخی و با صدای بلند به من میگفت «روشن اعزامی از کجایی؟» من هم با خنده و با همان لحن شوخی میگفتم «اعزامی از شهر ری»، وقتی میگفتم حسن یدالهی تو اعزامی از کجا هستی؟ با صدای دلنشین و طنازی میگفت اعزامی از شهرِ- یارر! و سرانجام، شهید حسن یداللهی توفیق یافت و رفت به شهرِ- یار؛ این شهید عزیز که طلبه هم بود در گلزار شهدای صبا شهر آرمیده است. بخاطر همین دوست داشتم این اسم، نام کتاب شود، چون من را به یاد اعزامی از شهرِ- یار گفتنهای شهید حسن یدالهی میاندازد.
انتهای پیام/ ۱۲۱