به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس و در سالروز شهادت شهید «عبدالوهاب خزایی پول» از شهدای شهرستان نوشهر فصلهایی از زندگینامه این شهید را از نظر میگذرانیم.
زندگینامه شهید:
«عبدالوهاب» در 01/02/1338 دیده به جهان گشود. او نخستین ثمره زندگی «ابوالفتح و نرگس» و برخاسته از طبیعت زیبای روستای «پول» در نوشهر است.
ابوالفتح در گذر از سالهای كودكی فرزندش، اینگونه روایت میکند:
«گاهی كه برای نماز به مسجد میرفتم، میخواست همراهم بیاید. بعضی وقتها كه او را به مسجد میبردم، چون تلفّظ عبارات نماز را بلد نبود، فقط حركات نماز را به تقلید از من انجام میداد.»
دوران ابتدائی و راهنمائی عبدالوهاب، به ترتیب، در مدرسههای «شهید هرجپور» فعلی و «وحید» چالوس سپری شد. تحصیلات متوسطه خود را نیز در مدرسه غیرانتفاعی وحید چالوس، در رشته اقتصاد طی كرد. او دانشآموز سال آخر دبیرستان بود، كه به دلیل حضور در جبهه، از اَخذ دیپلم بازماند.
پدر در ادامه از خصوصیات اخلاقی عبدالوهاب میگوید:
«در جوانی، یک روز با لباس خونی به خانه آمد. وقتی با هراس، دلیل این امر را جویا شدیم، چیزی نگفت. بعدها متوجه شدیم که فردی در خیابان تصادف کرده بود و کسی به دادش نرسید. تا اینکه عبدالوهاب، آن فرد زخمی را به دوش کشید و داخل ماشین گذاشته، به بیمارستان رساند.»
«فرامرز» در وصف برادرش، اینگونه سخن میراند: «به مادر، احترام شایانی میگذاشت و در کارهای منزل کمکش میکرد. با حوصله، به سخنان او و پدرم گوش میداد و اگر موردی پیش میآمد و از نظر عبدالوهاب، غیرمنطقی بود، جواب سربالا نمیداد. علاوه بر آن، همیشه من و برادرم را به اطاعت و احترام نسبت به آنها توصیه میکرد.»
این روایت ابوالفتح نیز درباره فرزندش شنیدنی است:
«نسبت به ظاهر و لباسش، توجه خاصّی داشت. همیشه مرتب بود. بهگونهای كه دوستانش به او معترض میشدند كه تو چقدر حوصله داری که همیشه با لباس زیبا در محل حاضر میشوی! عبدالوهاب همیشه در این فكر بود كه پوششی آراسته و مرتب، درخور یك شخصیت مذهبی داشته باشد.»
نوجوان بود که در سال 1357، همزمان با طی دوره سربازی در پادگان ارتش چهلدختر، به انجام فعالیتهای انقلابی روی آورد. از جمله: حضور در تظاهرات، ترویج افكار امامخمینی (ره)، و تهییج سربازان پادگان، در پیوستن به موج عظیم انقلابیون.
ناگفته نماند كه عبدالوهاب در جریان این فعالیتها، از سوی فرماندهان پادگان، مورد ضرب و شتم واقع میشد.
عبدالوهاب در سال 1359 و در اوّلین اعزام خود، با عضویت بسیجی، رهسپار مناطق نبرد شد.
او در سالهای 1362 الی 1366 نیز، به عنوان امدادگر بسیج ویژه، رانندۀ واحد آموزش نظامی پادگان المهدی چالوس، و واحد تداركات مریوان، به انجام خدمت پرداخت. او همچنین، برای مدتی در هفتتپه، در سِمَت راننده انجاموظیفه نمود.
برادرش در مورد عبدالوهاب نقل میکند:
«همه ما، دوستان و آشنایان را، به جبهه رفتن و جهاد فیسبیلالله تشویق میکرد. او عقیده داشت که این جنگ تا انقلاب حضرت مهدی (عج)، به اشکال متفاوت ادامه خواهد داشت. حضور همهجانبه و اقشار مختلف را در جبهه و جنگ، الزامی و یک تکلیف میدانست.»
خانم «پری شاهشمس»، خاطره آخرین دیدار همسرش را اینگونه روایت میکند: «آخرین روزی که از پیش ما رفت، مرخصیاش تمام شده بود. صبح زود بود. حمیدرضا و دانیال خواب بودند. هر دوی آنها را بوسید. بعد، من در بیرون از حیات، چند قدمی با او راه رفتم و با آب و قرآن بدرقهاش کردم.»
و سرانجام، عبدالوهاب كه در طی این سالها، جامه پاسداری را زینتبخش تن خود كرده بود، در 17 مهر 1368، در كِسوت مسئول موتوری پاسگاه مریوان، به ندای حق لبیك گفت. سپس در پنج روز بعد، تا گلستان شهدای «كشكسرا» در نوشهر بدرقه و به خاک سپرده شد.
«آخرین باری كه از جبهه برگشته بود، چند روزی به پایان مرخصیاش مانده بود كه بیقرارتر از همیشه، راهی منطقه شد. شب قبل از حركت نیز، تا صبح گرم مناجات و تهجّد بود. در جبهه هم، با اینكه موعد مأموریتش به اتمام رسیده بود، امّا كنار همسنگرانش ماند و به نبرد پرداخت. لحظه شهادت، برگه مرخصی در جیبش بود. برگهای كه با اصابت تیر به پایش، سوراخ شده بود.»
اینها آخرین واگویههای همسر شهید است از مردی که آسمانی شد.
وصیتنامه شهید:
بسم الله الرحمن الرحیم
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا خُذُوا حِذْرَكُمْ فَانْفِرُوا ثُبَاتٍ أَوِ انْفِرُوا جَمِيعًا»
سلام علیکم
به نام خدا و با یاد یاد او و با سلام و درود بر امام زمان و با سلام و درود بر نائب بر حقش امام خمینی و سلام بر شهیدان صدر اسلام تاکنون و با درود و سلام بر تمامی معلولین انقلاب و با درود بر رزمندگان کفر ستیز.
اینک صدای «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان برآمده است. انقلاب به خون و جان نثاری و فداکاری احتیاج دارد. من هم به دنبال سیل عظیم جندالله لبیکگویان به میدان مبارزه با بعثیون و در اصل با کفار جهان میروم و با آنکه، فکر تجاوز و دست درازی به اسلام و خاک عزیزمان را به مغزشان خطور دادهاند پرداختم.
آری آمدهام که بگویم ای خمینی گوش به فرمان تو تا آخرین نفس و آخرین قدم و لبیک بر این ندای روح اختر و الهیات آمدهام که سرباز تو و جاننثار تو هستم.
لبیک ای امام و ای پرچمدار، آمدهام تا در میدان مبارزه، فرامین الهی را با خون خود ثابت کنم که سرباز خمینی تن به زیرخفت نمیدهد.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
انتهای پیام/