به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شروین است:
چیز دیگری هم استخوان تو زخم مان شده بود. یکی از افسران نیروی زمینی که لشکر ۹۲ خدمت می کرد و خودش را به چند اسم به ما معرفی کرده بود و اشعار میهن پرستانه می خواند و دم از ملی گرایی و عشق به وطن می زد و می گفت داوطلبانه به جبهه آمده، شب ها برنامه تفریحی جور می کرد. یا خودش جوک می گفت و مسخره بازی در می آورد یا گردانندگی برنامه تفریحی را به عهده می گرفت.
او را با نام مستعار «آزر» می خواندیم. روزها هم برنامه ای چیده بود به اسم معرفی. یکی دو نفر را بلند می کرد و ازشان می خواست با صدای بلند خودشان را معرفی کنند و بگویند چکاره بودند و چطور اسیر شده اند تا باقی بچه ها با آنها آشنا بشوند و بشناسندشان. این کار مرا به شک انداخته بود.
در مورد خلبان ها چیز پنهانی از عراقی ها نداشتیم. آنها می دانستند کجا هواپیمایمان را زده اند و ما کجا را بمباران کرده ایم، ولی بچه هایی بودند که اطلاعات نظامی مهمی داشتند و خودشان را برای نجات از بازجویی ها درست معرفی نکرده بودند. البته همه آنها موقع معرفی کوتاه حرف می زدند و دانسته هاشان را رو نمی کردند، ولی آنها حتی همین حرف ها را هم تحویل عراقی ها نداده بودند.
مدتی تو نخ آزر و کارهاش بودم تا این که شکم به قوت گرفت. حدس زده بودم اسم و رسم خواستن از بچه ها با صدای بلند ربطی به دم و دستگاه استراق سمع و کار گذاشتند میکروفون تو آسایشگاه داشته باشد. تا اینکه توسط آقای والی و یکی از خلبانان متعهد و سختی کشیده (که دو دستش در موقع پرش از هواپیما شکسته بود ودر گچ بود) به نام قادری، زیر تخته های پشت پنجره ها تکه های باریک و ظریف سیم را پیدا کرد. با دانشور درباره اش حرف زدیم.
یک بار وقتی آزر خواب بود، دنبال میکروفون ها گشتیم. حدس مان درست از آب در آمد. آنهایی را که دست مان رسید، از کار انداختیم. سه چهار تاشان ماند که قرار شد کاری با آنها نداشته باشیم تا عراقی ها هم از کارمان بو نبرند. فقط به بچه ها گفتیم موقع صحبت حواس شان جمع باشد چیزی از دهان شان در نرود. نماز جماعت هم به کمک رضا احمدی و سلمان و اسکندری برپاشد. و بعد از نمازهای جماعت سخنرانی می کردند. باقی بچه ها گروه گروه به ما اضافه می شدند.
منبع:سایت جامع آزادگان