به گزارش خبرنگار دفاعپرس از زاهدان، گاه بسیاری از مومنین حماسه میآفرینند تا به دیگران بیاموزند در سایه صبر و ایمان می توان به زندگی رنگ خدا بخشید، از آن جمله می توان به بیگم نادری مادر شهیدان «حسین و نعمت الله پیغان» اشاره کرد.
چهرهای آرام و با اطمینان و با خطوطی عمیق که بیانگر زندگی پر پیچ و خمش بود لباس ساده و پاکیزه بر تن داشت عاشق و شیفته فاطمه زهرا(س) بود او را به عنوان الگو برای زندگیش انتخاب کرده بود.
شکر خداوند متعال لحظه ای از زبانش نمی افتاد زندگیاش را با تلاش و کوشش فراوان ساخته و پا به پای همسرش برای رضای خدا گام برداشته. اوایل انقلاب با خانواده در مبارزات مردمی شرکت میکرد وقتی پای صحبت با او را باز کردیم این چنین شروع کرد.
«بیگم نادری» مادر شهیدان حسین و نعمت الله پیغان در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در زاهدان اظهار داشت: خدا را شاکرم که در سایه الطافش به من 10 فرزند، هفت پسر و سه دختر هدية داد قبل از انقلاب بود که ظلم و ستم ماموران شاه مردم را به ستوه آورده بود.
وی گفت: شرایط سخت بود اما این مسئله باعث نمی شد که تلاش و ایمانم را از دست دهم در کنار تربیت فرزندانم فرش میبافتم هر روز که می گذشت مهارت بیشتری پیدا می کردم تا اینکه استاد کار فرش شدم خانم ها به خانه می آمدند و به آنها آموزش بافندگی فرش را می دادم و خوشحال بودم از اینکه دختران و زنان در روستا هنری یاد گرفتهاند تا کمک خرجی برای خانوادهایشان باشند.
مادر شهیدان پیغان ادامه داد: از آن طرف در مورد مسائل مملکت هم بی تفاوت نبودیم و به همراه همسر و فرزندانم اعلامیههای امام خمینی (ره) را بین مردم ادیمی و روستاهای اطراف پخش میکردیم تا مردم با شخصیت امام خمینی (ره) بیشتر آشنا شوند و از اوضاع مملکت باخبر شوند یک روز که در حال آموزش قالیبافی در خانه بودم شنیدم درب به شدت کوبیده می شود صدای ماموران ساواک بود که با پاهایشان محکم بر درب خانه میزدند و میگفتند باز کنید.
نادری بیان داشت: فورا اعلامیه ها را که در کاهدانی (محل انبار علوفهها) پنهان شده بود در کیسهای گذاشتم و کیسه را از داخل پنجره انبار به درون باغ انداختم به دختران هم تعدادی از رسالههایی که مانده بود دادم، و از آنها خواستم تا از داخل باغ فرار کنند ماموران ساواکی آنقدر با لگد به درب چوبی کوبیدند تا درب چوبی شکست و وحشیانه وارد شدند هر یک به سمتی رفتند و خانه را تفتیش کردند مدام می پرسیدند پسرت علی کجاست؟ گفتم نیست اما باز هم میپرسیدند تمام خانه را زیر و رو کردند بسیاری از وسایلها را شکستند و وقتی از پیدا کردن على و اعلامیهها ناامید شدند رفتند. اما پسر بزرگم علی به همراه حاج حبیب لک زایی سوار بر موتور به روستاهای اطراف مثل ده میانکنگی، ده عیسی و... برای پخش اعلامیه ها بین مردم رفته بود.
مادر شهیدان پیغان گفت: یادم است خیلی وقتها رساله ها و کتابهای امام خمینی (ره) را زیر چادر می گذاشتم و به مغازهای در شهر زابل می بردم که از آنجا توزيع می شد، شوهرم هم از بسیاری از علما شبانه در خانه دعوت میکرد و در خصوص مسائل مملکت با آنان صحبت می کرد خلاصه این وضعیت ادامه داشت تا اینکه انقلاب شد اما دشمنان اسلام چشم دیدن این انقلاب را نداشتند و به فاصله کمی از پیروزی انقلاب جنگی نابرابر علیه ما شروع کردند رزمندهها گروه گروه به جبهه میرفتند. پسر بزرگم حاج علی به همراه دامادم حاج حبیب لکزایی به جبهه رفتند و شجاعانه در راه از میهن میجنگیدند.
نادری بیان داشت: حسین پسر دومم توسط اشرار به شهادت رسید وقتی شهادتش را به من دادند از خدا خواستم حسین من را با حسین فاطمه (س) محشور کند داغ فرزند سخت بود اما من صبوری میکردم و با خودم میگفتم حسین را خدا به من امانت داد و خودش هم گرفت.
وی ادامه داد: قصه ی نعمتالله هم قصه شهادت و بهشت بود، یادم می آید یک شب با من تماس گرفت دلم برایش خیلی تنگ شده بود با لحنی خوشحال و خندان گفت؛ مادر مهمان نمیخواهی؟ نذریات را آماده کن که پسرت دکترایش را گرفته و دارد دست بوس مادر و پدرش می آید انگار دنیا را به من داده بودند فورا نذری را که برای اتمام تحصیلش به گردنم گذاشته بود تهیه کردم. نذر کرده بودم گاوی را برای رضای خدا و برای شکر نعمتش قربانی کنم آخر داشتن یک پسر روحانی افتخاری بزرگ برای من بود خانه را آب و جارو کردم لباسهای نو پوشیدم و بی صبرانه منتظر رسیدنش بودم.
وی تصریح کرد: اما در آن ساعتی که باید می رسید، نرسید دو، سه ساعتی که گذشت خیلی نگران شدم دلم آشوب شده بود تلفن زنگ زد دوان دوان به سمت تلفن رفتم و جواب دادم خبر بدی بود گفتند: نعمت الله و نوهام مسلم در بین راه تصادف کرده اند خودم را سراسیمه به بیمارستان رساندم اما هر چه گشتم عزیزانم را پیدا نکردم به خودم دلداری دادم و گفتم حتما به زاهدان اعزام شده اند گلویم خشک شده بود اضطراب زیادی داشتم سرم گیج می رفت پاهایم سست شده بود.
نادری متذکر شد: ساعتی گذشت حرفهایی میان مردم رد و بدل می شد در مورد حادثه تاسوکی حرف می زدند می گفتند ملعونی به نام عبدالمالک در تاسوکی کمین زده و خودروهایی را که از زاهدان به زابل میآمده متوقف کرده عدهای از مسافرانش را اسیر کرده و عدهای دیگر را به شهادت رسانده پسرم و نوهام بین شهدا بودند لحظات سختی را پشت سر گذاشتم اما نگذاشتم دلم بلرزد به یاد حضرت زینب (س) افتادم «اناللہ و انا عليه راجعون» گفتم و به خدا گفتم راضیام به رضایت و اکنون تنها آرزویم این است که خداوند همه مسلمین را یاری کند و اسلام را سرافراز و پیروز و ریشه کفر و استکبار را بخشکاند.
انتهای پیام/