به گزارش خبرنگار دفاعپرس از آذربایجانشرقی، کتاب «آتش روی اروند» نوشته «منوچهر نظمی تبار» که به خاطرات رزمنده غواص «ارسلان بهاری» اختصاص دارد به چاپ دوم رسید.
چاپ اول این کتاب 128 صفحهای که خاطرات رزمنده غواص «ارسلان بهاری» را در برمیگیرد به قلم «منوچهر نظمی تبار» و اهتمام اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس آذربایجانشرقی، توسط انتشارات «صریر» و به شمارگان 1000 جلد در سال 1396 به چاپ رسیده و جلد دوم نیز در زمستان 1399 چاپ شده است.
قسمتی از کتاب:
روایت اروند
ماموریت ما شکستن خط دشمن، پاکسازی سنگرهای ساحلی، استقرار در آنها و هدایت نیروهای منتقل شده با قایق به جلو بود و خودمان اجازه پیشروی نداشتیم. هوا دیگر کاملا روشن شده و همه چیز دیده میشد. مشکلی در خط اول وجود نداشت و به قصد سرک کشیدن داخل نخلستان عراقی از سنگر بیرون آمدم.
شب فکر میکردم توپخانه عراقیهاست که مدام شلیک میکند و خط ما روشن میشود ولی حالا با دیدن حال و روز پشت خط ساحلی دشمن متوجه شدم این توپخانه ما بود که از شروع عملیات تا خود صبح مدام آتش ریخته، دلم خنک شد و گفتم یک بار هم که شده شما مزه آتش تهیه را بچشید.
داخل مسیرهای نخلستان و فاصله بین سنگرهای بتنی، انواع و اقسام سلاحهای سبک و سنگین و امکانات پیشرفته اعم از دوربین مادون قرمز و خیلی چیزهای دیگر که اسم و روش کارشان را نمیدانستم وجود داشت. همه جا انواع مهمات و تجهیزات مدرن به چشم میخورد.
جوراب غواصیام پاره شده و پای زخمیام را اذیت میکرد، از شب تا حالا با همان جورابهای غواصی روی همه چی راه رفته بودم! نیها و شاخههای شکسته نخلها و سیم خاردار جورابها را پاره کرده و کف پاهایم حسابی زخمی شده بود. شاید فکر و خیالهای جوانی باشد ولی دنبال یک جفت پوتین برای پوشیدن بودم تا حداقل از این وضعیت پابرهنگی خلاص شوم که وسط نخلستان چشمم افتاد به یک سنگر بزرگ عراقی.
داخل سنگر رگبار زدم و چند لحظهای صبر کردم خبری نشد و صدایی هم نیامد. چیز خاصی داخل سنگر نبود و میخواستم راهم را بکشم و بروم. کمی فاصله گرفتم و از دور سنگر را ورانداز کردم، یک جفت پوتین از لبه دیوارش آویزان بود و علیالظاهر به درد من میخورد.
دستم به پوتین نمیرسید و قنداق تاشوی کلاش را باز کردم تا به بند پوتین گیر کند ولی قدم هم نمیرسید. یک جبهه مهمات را کشان کشان آوردم و زیر پایم گذاشتم. کم مانده بود دستم بخورد به کف پوتینها که نیروی جاذبه برعکس شد. پوتینها بالا رفته و غیب شدند! ترسیدم و فوری از روی جبهه پائین پریده عقب رفتم.
بسمالله... پوتین کجا رفت؟! انگار که یک نفر بند پوتینها را از پشتبام سنگر کشید و برد! فورا از سنگر دور شدم و رفتم روی خاکریزی همان نزدیکی تا ببینم جریان چیست. بالای سنگر پر بود از سرباز و درجهدار عراقی که مسلح هم بودند.
بالای سرشان رگبار زدم و همه تفنگها را زمین انداخته دستهایشان را به نشانه تسلیم بالا بردند.
انتهای پیام/