به گزارش خبرنگار دفاعپرس از گرگان، آزاده سرافراز «موسی الرضا بزرعلی» در کتاب «به خانه برخواهم گشت» که به همت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گلستان در سال جاری و به قلم «محسن حیدریانفرد» به رشته تحریر در آمده است، خاطره خود در هنگام آزادی از اسارت را اینطور بیان میکند که در ادامه آن را میخوانید.
«صبح زود اتوبوسها وارد اردوگاه شدند. سر از پا نمیشناختیم. به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و آماده خروج از آسایشگاه شدیم. هرچند این اردوگاه جز سختی و درد برای من چیزی نداشت، اما یک دنیا خاطره و زندگی را اینجا میگذاشتیم و میرفتیم. خاطراتی که بیشترشان تلخ بود، اما در آن خاطرات، چیزهای شیرین نیز پیدا میشد. کمکم سوار اتوبوس شدیم. خنده و شادی از روی هیچ کس نمیافتاد. به هر بهانه صلوات میفرستادند. با صدای بلند، خدا را شکر میکردیم.
پس از چند ساعت حرکت، به یک اردوگاه مرزی رسیدیم. همه را از اتوبوسها پیاده کردند و پشت سر هم، در یک صف طولانی آماده حرکت شدیم. تنها چند متر با خاک ایران فاصله داشتیم. حال خود را نمیفهمیدیم و برای رسیدن به خاک ایران لحظه شماری میکردیم. هنوز باور نمیکردیم و هنوز قبول آزادی برای من سخت بود. با صف، ما را به سیم خاردارهای مرزی رساندند.
سربازان عراقی این سوی سیم خاردار و بچههای سپاه و ارتش آن سوی سیم خاردار ایستاده بودند. آرام آرام و یکییکی ما را از سیم خاردار رد کردند و به نیروهای ایرانی تحویل دادند. از سیم خاردار که عبور میکردیم، ناخودآگاه به سجده میافتادیم و بر خاک ایران بوسه میزدیم. هر کسی از راه میرسید مرا در آغوش میگرفت و آزادی من را تبریک میگفت. هیچ کس را نمیشناختیم، اما تمام آنها که آنجا ایستاده بودند برای من آشنا بودند. مهم نبود چه کسی هستند و چه سمتی دارند. همینقدر که ایرانی بودند برایمان کافی بود که همچون برادری آنها را در آغوش بگیریم. من نیز به سجده افتاده بودم. خاک ایران را بو میکردم و میبوسیدم. اشک تمام گونههایم را خیس کرده بود. تاب تحمل نداشتم. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. فقط اشک بود و گریه و بوسههای ممتد من بر خاک پاک وطن.»
انتهای پیام/