سرداری که از محضر عقد یک‌سره به جبهه رفت

با تعدادی از دوستانش قصد عزیمت به جبهه را داشت. ماشین را نگه داشت و گفت: آن طرف خیابان کاری دارم! بعد از برگشتنش، دوستان سپاهی‌اش پرسیدند: چرا این قدر دیر کردی؟ در جواب گفت: هیچی، رفتم عقد کردم و برگشتم!
کد خبر: ۴۴۶۶۰۳
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۷ - 08March 2021

سرداری که از محضر عقد یک‌سره به جبهه رفتبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، اوایل انقلاب بود که همراه با تدریس در دبیرستان‌های همدان و برگزاری کلاس‌های عقیدتی در کلاس‌های هلال احمر و آمادگی نظامی شرکت کرد. خاله همسرش، همکارش بود و وقتی ویژگی‌های اخلاقی و روحیه انقلابی‌اش را دید، او را به خواهرزاده‌اش که یک پاسدار بود، معرفی کرد.

مراسم ازدواجشان هم خاص برگزار شد. همین که عقد کردند، داماد رفت و تا یک ماه بعد هم برنگشت! قبل از مراسم عقد، آقای داماد که با تعدادی از دوستانش قصد عزیمت به جبهه را داشت، ماشین را نگه داشت و گفت: آن طرف خیابان کاری دارم! بعد از برگشتنش، دوستان سپاهی‌اش پرسیدند: چرا این قدر دیر کردی؟ در جواب گفت: هیچی، رفتم عقد کردم و برگشتم!

سردار علی شادمانی و همسرش به جای جشن عروسی به پابوس امام رضا (ع) رفتند و زندگیشان را شروع کردند. چند سال بعد با حمله دموکرات‌ها به پاوه به این شهر رفتند و با وجود اینکه شهر خالی از سکنه شده بود و فقط نیرو‌های نظامی مستقر بودند، در پاوه حضوری پررنگ داشتند.

با ملیحه فرجی، همسر سردار علی شادمانی، معاون فعلی هماهنگ‌کننده قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء که سال‌ها همراه با همسرش در جنگ با دموکرات‌ها حضور داشته و اکنون معلم بازنشسته است، به گفت‌وگو نشستیم. او در این گفت‌وگو درباره نقش خانواده در پشتیبانی از حضور رزمندگان در دفاع مقدس، همچنین سختی‌ها و دشواری‌های حضورشان در مناطق جنگی سخن به میان آورده که مشروح این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانیم. قبل از آن، این فیلم را مشاهده کنید:

خانم فرجی! شما قبل از ازدواج و آشنایی با سردار شادمانی هم به اقدامات انقلابی می‌پرداختید. از آن دوران برایمان بگویید.

زندگی من شامل چند برهه زمانی است که به زمان قبل از انقلاب، فعالیت دانشجویی، بعد از انقلاب و دوران دفاع مقدس؛ همراه همسرم تقسیم می‌شود. البته بعد از جنگ نیز فعالیت‌های مختلفی را در عرصه اجتماعی داشتم. قبل از انقلاب و دوران دانشجویی با هدایت شهید محمدرضا فراهانی به توزیع کتاب و نوار‌های مرتبط با انقلاب پرداختم. در سال ۵۷ دبیر آموزش و پرورش شدم و تمام تلاشم را به کار بردم تا ضمن هدایت دانش‌آموزانم، آن‌ها را به فعالیت‌های انقلابی به خصوص شرکت در تظاهرات تشویق کنم. بعد از انقلاب و در دوران دفاع مقدس نیز همراه با همسرم در مناطق جنگ‌زده حضور داشتم و در این زمان نیز به عنوان فعال اجتماعی در دو عرصه دبیری و مشاور خانواده فعالیت کردم.

اگر می‌خواهی موضوع سر بگیرد، به آقای داماد بگو بیاید

مراسم ازدواج‌تان چگونه برگزار شد؟

در آن زمان پدرم در قید حیات نبود و برادر بزرگم سرپرستی ما را بر عهده داشت. از طرفی دیگر به دلیل استعدادی که داشتم، خانواده‌ام دوست داشت، درس قضاوت را ادامه دهم. برای همین خانواده‌ام با ازدواج من با پاسداری که زندگی با او می‌توانست سرآغاز زندگی مبارزاتی باشد، مخالف بود.

آقای شادمانی چند بار با بستگان به خانه ما آمده‌اند، اما با مخالفت روبرو شدند. در نهایت تصمیم گرفتم برای همیشه برای ادامه تحصیل به تهران بیایم. اما باز ایشان با خانواده به خواستگاری آمدند. دیگر از این وضعیت ناراحت بودم و تصمیم گرفتم با عموی بزرگم مسأله را در میان بگذارم. چون از طرفی، خواهر کوچکم عروس آن‌ها بود. عمویم با برادرم که مدیر مدرسه بود، صحبت کرد. بعد با من تماس گرفت و گفت: عمو جان موضوع حل شده، اگر می‌خواهی موضوع سر بگیرد، به آقای شادمانی بگو ساعت سه بعدازظهر به محضری که در خیابان بوعلی است، برای عقد بیاید.

خیلی تعجب کردم و پیش خودم گفتم: این آخرین فرصت است. با آقای شادمانی تماس گرفتم و جریان را گفتم. او گفت: با برادران عازم جبهه هستم. به محضر می‌آیم و بعد همراه آنان عازم جبهه می‌شوم. خیلی خوشحال شدم؛ بنابراین مراسم ازدواج ما خیلی ساده برگزار شد. در محضر هم فقط عمو و برادر دومم حضور داشتند.

تفریح بچه‌ها در مناطق جنگی/ شرایط زندگی خیلی سخت بود

فرزندانتان از فضای جنگی محل زندگی واهمه نداشتند؟

در اوایل زندگی، آقای شادمانی در مناطق جنگی بود و بچه‌ها دو ماه یک بار یا ماهی یک بار پدرشان را می‌دیدند و خیلی غریبی می‌کردند. به خاطر همین تصمیم گرفتم همراه با ایشان به منطقه بروم. اول به کرمانشاه و بعد به پاوه رفتیم. شرایط زندگی خیلی سخت بود. ولی به خاطر پیوند عمیق عاطفی بین من، همسر و فرزندانم سبب شد سختی‌های زندگی آسان‌تر شود.

البته حضور در مناطق جنگی باعث شد که بچه‌ها بیش‌تر در معرض حملات دشمن باشند. اوایل از صدای مستقیم بمباران هوایی می‌ترسیدند. اما خودم ترسی از حملات دشمن نداشتم. سعی کردم صدای حملات دشمن از لحاظ عاطفی تأثیری در روحیه بچه‌ها نگذارد؛ بنابراین تلاش کردم بیش‌تر اوقاتم را با بچه‌ها باشم. با این وجود نیاز تفریحی فرزندانم را در مناطق جنگی با رفتن به گلزار شهدا و بازی با آن‌ها جبران می‌کردم.

تفاوت فرماندار پاوه دوران جنگ و پهلوی

چه مدت در پاوه بودید؟

از سال ۶۳ تا سال ۶۵ در پاوه بودیم. حضور من و فرزندانم باعث قوت قلب و آرامش برای همسرم شد. خاطرات زیادی از آن زمان دارم. از آنجایی که همسرم هم فرماندار پاوه بود و هم فرمانده سپاه این شهر، در سال ۶۵ از ساختمان سپاه به ساختمان فرمانداری منتقل شدیم. در زمان شاه، فرماندار شهر مستخدم و آشپز داشت. وقتی وارد آنجا شدیم، همسرم گفت از وسایل خودمان به اندازه نیازمان استفاده می‌کنیم. همه در‌های اتاق پذیرایی را بست.

یک هال و ۲ تا اتاق داشتیم. همسرم گفت: همین فضا برای ما کافی است. این در حالی بود که فکر می‌کردند از سرویس پذیرایی فرمانداری استفاده می‌کنیم. وقتی مهمان برای ما می‌آمد، انتظار داشتند که از پذیرایی هم استفاده کنیم، اما وقتی می‌دیدند فقط از این اتاق‌ها استفاده می‌کنیم، تعجب می‌کردند؛ بنابراین شب خانم‌ها در یک اتاق و آقایان هم در اتاق دیگر می‌خوابیدند.

سفر به سرزمین مادری با دره برفی/ وقتی کل پناهگاه برای آقایان بود

یک شب سرد زمستانی که حکومت نظامی در پاوه بود، همسرم ساعت دو بعد از نیمه شب آمد و گفت: خیلی وقت است که به همدان نرفته‌ایم. الان آماده شوید تا به سمت همدان برویم. برف شدید باریده بود و لباس‌هایی که پهن کرده بودم، یخ زده بود. وسایل را جمع کردم و بچه‌ها را که خواب بودند، آماده کردم و سوار تویوتا شدیم. به گردنه اسدآباد که رسیدیم، آن قدر برف باریده بود که نه دره مشخص بود و نه جاده! من و همسرم پیاده شدیم. از یک طرف همسرم رانندگی می‌کرد و پایش را روی جاده می‌گذاشت و من نیز از سمت دیگر تا متوجه شویم دره است یا جاده! این شرایط بیش از یک ساعت طول کشید تا به جاده اصلی برسیم.

ساختمان فرمانداری پاوه، یک پناهگاه داشت. زمانی که آژیر می‌کشیدند، من و بچه‌ها باید از طبقه دوم به سمت پناهگاه می‌آمدیم. یک سری وسایل ضروری و مایحتاج فرزندانم را باید آماده می‌کردم. از طرفی دختر ۴۰ روزه در بغل من بود و سه پسر بچه کوچک نیز همراه داشتم. تا ما به پناهگاه برسیم، دیگر جایی برای ما باقی نمی‌ماند. روزی خواهرشوهرم که بسیجی بود و به پاوه آمده بود، وقتی شرایط مرا دید، خیلی ناراحت شد. به پناهگاه رفت و به آقایان گفت: اینجا چادر می‌زنیم! نصف فضای پناهگاه برای آقایان و نصف دیگر هم برای خانم‌ها. من گفتم: بیشتر آقایان اینجا کار می‌کنند و من تنها خانم اینجا هستم. به همین دلیل دوست دارم سر پله پناهگاه باشم و داخل پناهگاه نروم!

بار‌ها توسط منافقین تهدید شدیم

قبل از آغاز جنگ، چه فعالیت‌هایی داشتید؟

سال ۵۹ فعالیت منافقین به اوج خودش رسید. منافقان بچه‌های مدارس را به فروش روزنامه و شرکت در کلاس‌های خودشان تشویق می‌کردند. در این میان به صورت ناشناس، با توجه به اطلاعاتی که از بچه‌ها گرفته بودم، در جلسات عمومی آن‌ها شرکت می‌کردم و خانواده‌هایشان را آگاه و از رفتن به آن جلسات منصرف می‌کردم. با وجود این فعالیت‌ها، خانه‌ای که در همدان اجاره کرده بودیم، بار‌ها به وسیله منافقین تهدید شد.

یک روز از خانه بیرون رفته بودم. وقتی برگشتم، دیدم تمام وسایل خانه وسط اتاق ریخته است. با پوتین‌های گلی روی پتو‌های ملحفه سفید رفته بودند. سریع به سپاه زنگ زدم. آقای بهمنی گوشی را برداشت. گفتم: آقای شادمانی از جبهه برگشته‌اند یا به منزل آمدند؟! گفت: نه! مگه چی شده؟ جریان را گفتم. او گفت سریع از منزل بیرون بروم. آن‌ها گروه منافقین هستند. کنجکاو شده بودم. دیدم در خانه همسایه نیمه باز است و چند نفر با چفیه روی صورتشان به خانه آن‌ها هم رفتند و وسایلشان روی زمین ریخته شده. سریع بیرون آمدم. مدتی بعد نیرو‌های سپاه رسیدند و آن‌ها را دستگیر کردند.

همسرم به همدان رفت و آمد داشت و منافقان برای ترور او بار‌ها تله گذاشته بودند، همچنین به دفعات در جاده از سوی دموکرات‌ها مورد تهدید قرار گرفت. برای حفظ ایشان و اینکه راحت‌تر به خدمتگزاری نظام و مردم بپردازد، سه سال مرخصی بدون حقوق گرفتم و به کردستان و پاوه رفتم.

بعد از جنگ به تهران آمدید یا در شهر دیگر ساکن شدید؟

بعد از جنگ از سال ۱۳۶۷ در تهران ساکن شدیم. اما در دهه ۷۰ همسرم به مدت ۲ سال فرمانده لشکر حمزه سیدالشهدا (ع) شد. به خاطر حضور در آذربایجان غربی با ۵ فرزندم در ارومیه ساکن شدیم. اما در سال ۸۰ که به عنوان فرمانده لشکر ۴ بعثت به کرمانشاه منتقل شدند، به خاطر شرایط درسی بچه‌ها امکان حضور ما در کرمانشاه نبود و فقط همسرم دو سال آنجا بود.

حضور فرمانده سپاه در میان طرفداران گروهک پژاک!

با توجه به فعالیت گروهک تروریستی پژاک در غرب کشور، مدت حضورتان در ارومیه چگونه گذشت؟

در سال‌های حضور در ارومیه نیز با تهدید و ناامنی گروهک تروریستی پژاک روبه‌رو شدیم. همسرم شخصاً به مقابله با گروه پژاک پرداخت و در آن سال، امنیت را در آذربایجان غربی برقرار کرد. یک روز خواستم از مدرسه به خانه بیایم که گفتند: نمی‌توانید به خانه بروید. به هر طریقی بود خودم را به خانه رساندم. در مسیر بازگشت به خانه متوجه تظاهرات طرفداران گروهک پژاک در خیابان‌ها شدم که دیدم همسرم بدون هیچ هراسی به میان تظاهرکنندگان رفته و برای حفظ آرامش شهر، با آن‌ها صحبت می‌کند.

بیش از ۴۰ سال زندگی مشترک شما می‌گذرد.

۴۰ سال زندگی ما چه در زمان جنگ و چه در زمان بعد از جنگ با واژه ایثار پیوند خورده است. در این مدت توانستیم با ازخودگذشتگی و به دور از آرزو و خواسته‌های شخصی، زندگی را منطبق بر فرامین امام و مقام معظم رهبری تشکیل دهیم که ثمره این ۴۰ سال، پنج فرزند انقلابی است که به دور از نام، عنوان و جایگاه پدرشان به عنوان افرادی جهادی در خدمت انقلاب هستند.

سردار علی شادمانی در سال ۱۳۵۸ در نخستین روز‌های درگیری ضدانقلاب در کردستان به مدت ۶ ماه در سپاه غرب حضور داشت و پس از آن تا آخر جنگ با مسئولیت فرماندهی لشکر در جنگ شرکت داشته است. در سال۶۰ فرمانده جبهه سرپل‌ذهاب بود و در عملیات مطلع‌الفجر، فتح خرمشهر و در سال‌های ۶۵-۶۴ نیز فرمانده لشکر حضرت حجت (عج) در عملیات والفجر ۵، فرمانده لشکر انصارالحسین (ع) در عملیات‌های کربلای ۱۰،۸، ۵، ۴ و عملیات بیت‌المقدس ۷،۵،۲ و نصر ۴ و بعد از دوران جنگ فرمانده عملیات نیروی زمینی سپاه، فرمانده لشکر حمزه سیدالشهدا (ع)، فرمانده لشکر ۴ بعثت کرمانشاه، قرارگاه نجف و رئیس اداره عملیات ستاد کل نیرو‌های مسلح برعهده داشته است. او هم اینک معاون هماهنگ‌کننده قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء است.

منبع: فارس

انتهای پیام/ 341

نظر شما
پربیننده ها