دفاع‌پرس منتشر کرد؛

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «تخت شماره ۴»

«تخت شماره ۴» عنوان داستانی کوتاه به قلم «لیلا غلامی ونوول» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۴۸۳۳۲
تاریخ انتشار: ۰۹ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۲:۴۷ - 29March 2021

تعطیلات نوروز با داستان‌های کوتاه دفاع مقدس/ «تخت شماره ۴» //// اتونشر 9فروردینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «تخت شماره ۴» عنوان داستانی کوتاه به قلم «لیلا غلامی ونوول» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است که در ادامه می‌خوانید.

ساعت ازهشت صبح گذشته و من دارم از اتاق آی سی یو بر‌می گردم. صدای قیژ قیژ آمبولانس‌ها داخل محوطه بیمارستان، هر چند دقیقه بلند می‌شود. دفترچه یادداشت داخل جیبم را برای چندمین بار لمس می‌کنم. جلوی آینه دستشویی اتاق استراحت، می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. هنوز هم نمی‌دانم باید این کار را انجام بدهم یا نه؟

طبق عادت معمول دست‌هایم را زیر شیرآب می‌گیرم، بلکه بتوانم کمی از گرمای بدنم را تقلیل دهم. اما دست‌کش‌های نایلونی مانع می‌شوند. هوای داخل این گان‌های مخصوص بیماری‌های واگیر، به کوره آجرپزی می‌ماند. به بیمار تخت شماره ۴ فکر می‌کنم. به بی قراری هایش روی تخت و به هزیان‌های شبانه اش، مدام از آرپی جی و تانک‌های ضد نفر می‌گفت و از نارنجکی که عمل نمی‌کرد. تبش از وقتی که آمد بالا بود و هر روزبر تعداد نفس زدن‌هایش افزوده می‌شد.

روز‌های اول که آمده بود، دفترچه یادداشتش را محکم توی مشتش نگه می‌داشت. عکس لای دفترچه کامل لول شده بود و لبه‌های بیرون افتاده‌اش چروک شده بودند. نای حرف زدن نداشت. مدیر هتل خیلی دیر متوجه حالش شده بود و او را با یکی از کارمندانش روانه بیمارستان کرده بود. تا خودش را داخل تختش پیدا کرد خیلی طول نکشید. مسئولیت پرستاری‌اش را از همان روز اول به من دادند. مرد آرامی به نظر می‌رسید. با چشمانی غمگین که بی وقفه زل می‌زدند به برگ‌های درخت پشت پنجره. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم.
- سلام آقای تقوی محجوب هستم پرستار شما. کاری داشتید به من بگوید.

بعد چند بار سرفه کردن بی وقفه، با سر سلامی کرد و مشغول نوشتن روی برگه‌های لوله خورده دفترچه یادداشتش شد. حین گرفتن علائم حیاتی زیر چشمی به نوشته اش نگاه کردم، فهمید. لبخند تلخی روی پهنه‌ی صورتش نشست و ریش‌های جوگندمی‌اش از هم باز شدند. دوباره به سرفه افتاد. ماسک اکسیژن را روی دهانش گرفت و چند نفس عمیق کشید. خودکارش را داخل جیبش آویزان کرد و دفترچه یادداشت را دوباره داخل مشتش لول کرد. از آن روز به بعد کارم شد سرک کشیدن داخل دفترچه یادداشت کوچکش حین گرفتن علائم حیاتی، گرچه به زحمت می‌شد جمله‌ای را خواند.

اوایل تیر است و گرما بیشتر از ویروس کرونا آزارت می‌دهد. داخل دستشویی پرسنل، شیلد را بالا می‌برم و تل بالای شیلد را جابجا می‌کنم تا کمی شقیقه هایم را از فشارو درد رها کنم. داخل آینه خودم را می‌بینم با چشم‌های خسته و پر خون و قطره‌های عرقی که از پیشانی ام لیز می‌خورد. دستکش‌های نایلونی را بیرون می‌کشم و داخل سطل زباله مخصوص می‌اندازم. صندلی را زیر پایم می‌گذارم و پنجره اضطراری اتاق استراحت پرسنل را باز می‌کنم. ماسک N۹۵ را برمی‌دارم و با تمام قدرت نفس می‌کشم. دست هایم را زیر شیرآب سرد می‌گیرم و چند مشت آب سرد را روی صورتم رها می‌کنم. ماسک دیگری می‌زنم و دستکش جدید می‌پوشم. روی بازویم را با وسواس می‌خارانم. از داخل کمدم، تلفن همراهم را بر‌می‌دارم. چهار تماس بی پاسخ از دختر هشت ساله ام دارم با چند پیام ضمیمه اش.
" مامان خیلی دوست دارم. کی میای خونه؟ "

" مامان گوشیت رو جواب بده"
"مامان دلم برات تنگ شده. "
یک هفته است که جز از طریق واتساپ، شوهر و دخترم را ندیده‌ام. به عکس‌های روی گوشی‌ام نگاه می‌کنم. کاش می‌توانستم دخترم را بغل کنم. بی‌اختیار گوشی را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. لعنت به کرونا، ماسک مانع بوسیدنم می‌شود.
تعداد بیماران هر روز بیشتر می‌شود و هر روز نیرو برای پرستاریشان کم می‌آوریم. دیروز پنج نفر از همکارانم به مرخصی استحلاجی رفته‌اند. هیچ شبی نیست که صدای آه و ناله بیمار‌ها از بدن درد مانع خوابیدن‌مان نشود. هیچ علاج دارویی نیست مگر دارو‌های ام اس و ایدز، آن هم برای تقویت سیستم ایمنی بدنشان که البته خیلی جوابگو نیستند.
دیروز تقریبا ساعت چهار صبح بود که رفتم علائم حیاتی بیماران را بررسی کنم. بیمار تخت شماره ۴ هنوز نخوابیده بود. خم شده بود روی دفترچه یادداشتش، مرا که دید لبخند زد. برایش به نشانه سلام سر تکان دادم. تا علائم حیاتی تخت رو به روی‌اش را گرفتم، آستین پیراهن آبی اش را برای گرفتن فشار خون بالا کشید.
- حالتون خوبه آقای تقوی؟
کمی سر جایش جابجا شد و گفت:
- من خوبم، اما دکتر میگه کرونا شصت درصد از ریه ام را درگیر کرده.
- نگران نباشید هنوز چهل درصد باقیه.
مثل همیشه لبخند تلخی زد و دفترچه اش را به طرفم گرفت.
- دوست دارید بخونیدش؟
- خب... این باید خیلی خصوصی باشه.
- شما که تقریبا بیشترش رو خوندید.
خودم را به نشنیدن زدم. دفتر چه را گرفتم و به خطوط ریزش نگاه کردم. به شوخی گفتم:
- خیلی ریز نوشتید. نمیشه راحت خوند.
لبخند زد و گفت:
- می‌خواستم جای بیشتری برای نوشتن داشته باشم.
هنوز چشمانم پی خطوط دفتر چه یادداشت را درست نگرفته بودند که آقای تقوی دچار حمله تنفسی شد. توان زدن ماسک را نداشت. ماسک را جلوی دماغش گذاشتم و کپسول اکسیژن را روی فشار مناسب تنظیم کردم.
چشمانش مدام به دفترچه داخل دستم اشاره می‌کرد. به او اطمینان دادم که پیش خودم نگه‌اش می‌دارم. ولی حالا هر بار که لمسش می‌کنم، احساس می‌کنم حجم زیادی را روی دوشم حمل می‌کنم.
گرفتن علائم حیاتی وقت زیادی نمی‌برد. داخل راهروی پهن بخش مراقبت‌های ویژه کسی نبود. بیماران اکثرا خواب بودند. دفترچه را از جیبم بیرون آوردم. هنوز بازش نکرده بودم که عکس داخل دفترچه کف راهرو افتاد. عکس تقریبا لول شده را با فشار دست صاف کردم و با اسپری الکل نصب شده روی دیوار راهرو ضدعفونی‌اش کردم. کاغذ مقوایی عکس تقریبا شکسته و چروک شده بود، اما می‌شد آدم‌های داخل عکس را تشخیص داد. یک زن جوان با دو دختر و یک پسر که از همه کوچک‌تر بود و آقای تقوی که داشت لبخند می‌زد. پشت عکس با خط درشت یک شماره تلفن همراه رابا خودکار آبی نوشته بودند. صفحه اول دفترچه را باز کردم، بالای صفحه نوشته بود "کربلای ۴؛ فکر کردن به این عملیات آزارم می‌دهد. کاش می‌توانستیم زخمی‌ها را با خودمان بیاوریم. "

آه، همیشه با جای سوزن آمپول مشکل دارم. خارش جای سوزن آزمایش خونی که چند روز پیش داده‌ام کلافه‌ام کرده کاش از کیت برای تست کرونا استفاده می‌کردم. کسی از پشت سر صدایم زد.
- خانم پرستار. خانم پرستار به دادش برسید. به دادش برسید.
زن میانسال تخت شماره ۱۳بود. می‌شناسمش زن چاقی است و از تنگی نفس رنج می‌برد. صدای خفه‌اش انگار از ته چاه بیرون می‌آید. تا چند ساعت قبلش نای حرف زدن نداشت، ولی آن موقع شب از روی تخت خودش پایین آمده بود و به طرف من می‌آمد. ترسیده بود. چشم‌های قهوه‌ایش گرد شده بودند.
- چی شده؟ آروم باشید خانم، شما نباید از تخت پایین بیاید. برگردید لطفا.
- دختر تخت کناری من نمی‌تونه نفس بکشه. به دادش برسید. مُرد. مُرد.

با عجله به طرف تخت شماره ۱۲رفتم. دختر جوانی که هنوز ۳۵ سال را رد نکرده بود. اوضاع چند روز اخیرش خوب نبود. صدای تنفسش مثل خرناس شده بود. خانم حمیدی را خبر کردم. خودش دکتربخش را پیج کرد. آمدن دکتر خیلی طول نکشید. بیمار تنفسش مناسب نبود. دکتر مجرای تنفسی بیمار را بررسی کرد و نظر به اینتوبه کردن بیمار داد. وسایل و دستگاه انتوبه را جلوی دستش گذاشتیم. تب بیمار بالا و فشار خون نامتعادل بود. لوله گذاری داخل مجرای گوارشی بیمار برای جلوگیری از ورود غذا به داخل مجرای تنفسی، و وصل کردنش به دستگاه، تنها امید دکتر برای زنده ماندن بیمار بود. ریه‌ها به سختی عمل می‌کردند. زن میانسال مدام بی تابی می‌کرد و از بیمار می‌خواست نفس بکشد. خودش مدام بالا و پایین می‌پرید و به شکل دیوانه واری فریاد می‌کشید:
- نفس بکش دختر ... نفس بکش... نفس بکش...
سخت قانعش کردم که روی تختش دراز بکشد و بگذارد سرُمش را دوباره وصل کنم. با آمپول آرام‌بخشی در خواب عمیق فرو رفت.

دکترنتوانست فشار خون بیمار را کنترل کند و اعلام کد نود و نه کرد. خوب می‌دانم که فردا وقتی بیمار تخت شماره ۱۳بیدار شود و بیمارتخت شماره ۱۲ را نبیند چه حالی می‌شود. وقتی دو نفر در شرایط یکسان هستند و یکی‌شان می‌میرد، فرد باقی مانده احساس می‌کند لبه سیاه‌چالی ایستاده و نمی‌داند کی قرار است داخلش سقوط کند.
دکتر ساعت مرگ را ثبت کرد و خانم حمیدی ملحفه سفید را روی صورتش کشید. ناخودآگاه به سمت تخت شماره‌۴ رفتم. خوابیده بود و زیر لب هزیان می‌گفت. آرام به کنار تختش رفتم تا نفس کشیدنش را بررسی کنم.
" دارن می‌رسند. تانک‌ها پشت سرتونن... برگردید... برگردید... برگردید... یا خدا... لو رفتیم ... یا خداااااا.. یا‌خداااااا"
تعداد تنفس‌ها دردقیقه از بار قبل بیشتر است. صدایش یک آن بالا می‌رود.
" زخمی‌ها... موجی شد... یکی بره بیارتش... یکی بیاد کمک... چرا هیشکی نیست... ولم کن من نمیام... من نمیام... "
نفس هایش هر لحظه سریع ترمی‌شدند. داخل تختش به شدت تکان می‌خورد و بی‌وقفه جملاتی را فریاد می‌زد. دکتر هنوز از بخش خارج نشده بود، صدایش زدم. دکتر جوان است و تجربه چندانی ندارد. مو‌های بلند مشکی اش وقت نگاه کردن به برگه کنترل علائم روی صورتش می‌افتند. دو نفر را از نگهبانی خبر‌کردند تا بیمار را روی تختش نگه دارند. آمپول آرام‌بخش خیلی زود جواب داد. دکتر‌پرسد:

- این بیمارسابقه بیماری روانی دارد؟
گفتم:
- جانباز جنگ است آقای دکتر.
داخل جیبم دفترچه یادداشت را محکم فشردم.
- بگوید خانواده‌اش پرونده پزشکی اش را بیاورند.
خانم حمیدی گفت:
- متاسفانه شماره‌ای از خانواده‌اش در دسترس نیست.
یک آن یاد شماره پشت عکس افتادم. دکتربرگه کنترل علائم را سر جایش گذاشت، و گفت:
- خب با بیمارستان نیرو‌های مسلح تماس بگیرید و از آنجا پروند‌ه‌اش را بگیرید.
- چشم دکتر پیگیری می‌کنم.

این را خانم حمیدی گفت. دکتر و خانم حمیدی رفتند. من ماندم و دفترچه یادداشتی که از چند ساعت پیش ولع خواندنش را داشتم. داخل راهرو سه نفرمرد بلند قد برای بردن دختر تخت شماره ۱۲ به سردخانه آمده بودند. خانم حمیدی پشت میز بزرگش گم شد، همیشه این تصویرش مرا می‌خنداند. با وجود قد کوتاهش به شدت فعال و باهوش است. برگه‌ها را دست یکی از مرد‌ها داد و با تاکید خواست که زودتر بروند. شاید از بیدار شدن تخت شماره ۱۳ می‌ترسد.

هنوز هم سرم به شدت درد می‌کند. شاید بخاطر بد خوابی این چند شب است. از وقتی همکارانم رفته اند کار ما چند برابر شده است. مرد‌ها که رفتند، دنبال گوشه دنجی بودم تا چند صفحه از دفترچه را بخوانم. آمدم اینجا داخل اتاق استراحت پرسنل. دستکش‌ها را بیرون کشیدم و زیر آب دست‌هایم را خنک کردم. چای کیسه‌ای را داخل یک لیوان آب داغ تکان دادم و شروع کردم به خواندن. صفحات اول نظم خاصی نداشتند و نوشته‌های داخل‌شان آدرس بود و شماره تلفن. نوشته‌ها از صفحه ششم توجهم را جلب کردند.

" روی رفتن به خانه را ندارم. حتم دارم، مریم دختر کوچکم تا مرا ببیند جیغ می‌کشد. دختر بزرگم فاطمه در حالی که ناخن‌هایش را می‌جود خودش را پشت در اتاق پنهان می‌کند. اما علی کوچولو ... امیدوارم کاری از من را به خاطر نیاورد. هنوز هم کوچک است. دیروز دیدم پشت سر مادرش تاتی تاتی راه می‌رفت. دلم قنج می‌رفت برای بوسیدنش. جسارت نداشتم جلو بروم. هر چند مطمئنم پری زن مهربانی است و مثل همیشه مرا بخشیده. "

به عکس لای دفترچه نگاه کردم. احتمالا دختر مو طلایی که انگشت‌هایش را جلو دهانش گرفته تا خنده‌اش را پنهان کند دختر بزرگش باشد؛ و دختر نوجوانی که مانتو صورتی بلندی تنش کرده و دست به کمر ژست گرفته، مریم دختر کوچکترش و قطعا آن کوچولوی تپلی که بغل مادرش لم داده علی باشد. پری زن بلند قامتی است با خط‌وطی عمیق بر پیشانی. زن و شوهر لبخند زده‌اند و پشت سرشان تصویری از مرقد امام رضا (ع) است.

صفحه دیگری را باز کردم.
"امروز صاحب هتل گیر داده بود به شناسنامه‌ام. شناسنامه را همراه کارت ملی ام به اضافه کارت شناسایی‌ام گروه گذاشته‌ام تا اجازه بدهند همراه آمبولانس‌ها بروم و بیمار‌های فوت شده را به کمک‌شان دفن کنم. به هیچ کس نگفته‌ام مشکلم چیست. قرص‌ها را سر وقت می‌خورم. دکترم گفته اگر وقت قرص‌ها را فراموش نکنم مشکلی پیش نمی‌آید. بخاطر همین گوشی ام را روی ساعت هشت ویبره گذاشته‌ام. وقتی آژیر آمبولانس را روشن می‌کنند توی گوشم چوب پنبه می‌گذارم. بچه‌های اینجا به من می‌خندند می‌گویند داخل ماشین کر می‌شوی. همان روز اول گفتم رانندگی بلد نیستم. نمی‌دانم باور کردند یا نه. راننده آمبولانس از پشت فرمان تکان نمی‌خورد. گان مخصوص بیماری‌های واگیر خیلی گرم است، ولی می‌شود تحمل کرد. از گرمای جنوب بدتر نیست. "

کسی در اتاق را زد. به ساعت نگاه کردم ساعت از هفت صبح گذشته بود. چند دقیقه‌ای خوابیده بودم. چایم سرد شده بود. سرم گیج می‌رفت. با اکراه لقمه‌ای نان و پنیر داخل دهانم گذاشتم. دفترچه داخل مشتم لول شده بود. بلند شدم و در را باز کردم. خانم حمیدی بود که با عجله داخل آمد و لب تاپش را از داخل کمد بیرون آورد. تا روشن شد برنامه واتساپ را باز کرد و با خوشحالی گفت:

- می‌خواهم با پسر‌ها و شوهرم حرف بزنم.
غم سنگینی قلبم را فشرد، دلم برای دخترم تنگ شد. یک هفته است خانه نرفته‌ام. با احتیاط از جلو کمد توسی پشت سر خانم حمیدی رد شدم تا جلوی دوربینش نباشم. از پشت لب‌تاپش شماره پشت عکس را نشانش دادم وبا اشاره گفتم:
- مربوط به تخت شماره‌۴ است.
از اتاق بیرون رفتم. پشت میز رایانه نشستم و گزارشات را تکمیل و ثبت کردم. صدای گوشی همراهم بلند شد.
- الو مامان. صبح بخیر.
- سلام دختر قشنگم. حالت خوبه؟
- آره مامان، دلم برات تنگ شده بود. گفتم بابا شمارت رو گرفت. مامان کی میای؟
- میام دخترم. الان بیمار زیاده و پرستار کم. چند روز دیگه همکار جدید می‌فرستند من میام.
- طول میکشه؟
- نمی‌دونم دخترم. ولی تا اون موقع مواظب خودت و بابات باش. الان کارم زیاده بعداً باهات حرف می‌زنم. دوست دارم دخترم. خدا حافظ.

تماس را قطع کردم، اگرچه دلم می‌خواست بیشتر با دخترم صحبت کنم. کارثبت گزارشات تمام شد و به اتاق استراحت پرسنل برگشتم. خانم حمیدی لب تاپش را خاموش کرده بود. چشم‌های قهوه‌ایش پر آب شده بودند. سرش را پایین انداخت تا افتادن قطره‌های اشکی که زیر ماسکش محو می‌شدند را نبینم. چقدر دلم می‌خواست بغلش کنم. اما نمی‌شد. حتی نمی‌توانستم دستهایش را بگیرم و آرامش کنم. عکس را روبرویش گرفتم.

- این عکس خانواده تخت شماره‌۴ است. شماره پشت عکس هم احتمالا شماره زنشه.
- خب که چی؟
بغض گلوی خانم حمیدی را می‌شد از طرز حرف زدنش فهمید. با اشتیاق گفتم:
- شاید بتونیم از این طریق با خانواده اش تماس بگیریم.
- اگر می‌خواست با خانواده‌اش تماس بگیریم خودش می‌گفت.
تا حالا هر کاری کرده‌اند آقای تقوی از خانواده‌اش چیزی نگفته بود. خانم حمیدی لب‌تاپش را داخل کمدش گذاشت و کلیدش را چرخاند و از اتاق بیرون رفت. عکس را داخل جیبم گذاشتم و دفترچه را بیرون آوردم و شروع کردم به خواندن.

" امروز سر کوچه منتظربودم پری یا یکی از دختر‌ها از خانه بیرون بیایند و از دور ببینم‌شان. چهار ساعت منتطر بودم. حتم داشتم برای خرید نان که شده بیرون می‌آیند. چون بچه‌ها نان بیات نمی‌خورند. پری آمد، خدا مرا لعنت کند هنوز می‌لنگد. دستم بشکند، نفهمیدم. بخدا وقتی به هوش آمدم فهمیدم چه کرده‌ام. کاش نمی‌دیدمش، مثل همیشه از خودم بدم آمد. "

صفحه بعدی را ورق زدم.
" امروز بدترین خبررا شنیدم. بعد از شش روز ماندن در هتل تصمیم داشتم به خانه بروم. سه ماه است حمله عصبی نداشته‌ام. اما جواب تست کرونایم مثبت شده. اگر از بیماری جان سالم بدر بردم حتما می‌روم خانه و بچه هایم را بغل می‌کنم. "
صفحات بعدی پر از دلتنگی است. پر از دعا‌هایی است که برای سلامتی خانواده‌اش کرده و آرزو‌هایی که برای فرزندانش دارد. صفحه آخر همه باری می‌شود بر دوشم.

" چندروز است بیمارستانم. نمی‌دانم چند روز از بیماری را گذرانده ام. دکترم می‌گوید شصت درصد از ریه ام رفته. اما من فکر می‌کنم بیشتر است. خودم آنقدر به بیماران دم احتضار امیدواری داده ام که امیدواری دادن دکترو پرستارم در نظرم مانند یک شوخی تلخ می‌ماند. کاش می‌شد پری و بچه‌ها را از دور ببینم یا حتی از پشت پنجره یا حداقل صدایشان را از پشت گوشی تلفن بشنوم. کاش بتوانم به پرستار بگویم. کاش قبول کند. "

با صدای زنگ اضطراری یکی از اتاق‌ها از جا پریدم. سر درد امانم را بریده بود. احساس کوفتگی و حالت تهوع داشتم. دفترچه را داخل جیبم گذاشتم و ازاتاق خارج شدم. صدا از اتاق تخت شماره‌۴ می‌آمد. با عجله به سمتش رفتم. یکی از بیمار‌های مرد هم تختی اش، دستش را گذاشته بود روی زنگ اضطراری و خیال برداشتن نداشت. آقای تقوی دچار حمله تنفسی شده بود. غذای صبحانه‌اش پخش شده بود روی زمین. دکتر بخش را خانم حمیدی پیج کرد. آمدنش خیلی طول کشید. باز هم انتوبه و لوله گذاری داخل دهان برای جدا کردن مجرای تنفسی از مجرای گوارشی و دستور پزشک برای انتقال بیمار به بخش آی سی یو. این چند روزه هر وقت بیماری کارش به آی سی یو می‌کشد تنم می‌لرزد. تخت خالی آی سی یو این روز‌ها به زحمت پیدا می‌شود. خودم پیگیر شدم سخت بود، اما خوشبختانه تخت پیدا شد. بلافاصله برای انتقالش دست بکار شدیم.

از وقتی که از اتاق آی‌سی‌یو برگشته ام آرام و قرار ندارم،‌ای کاش زودتر صفحه آخر را می‌خواندم. هر بار گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم و دوباره برمی گردانم داخل جیبم، گاهی مواقع نمی‌شود راحت تصمیم گرفت. از اتاق استراحت پرسنل بیرون می‌آیم. یکی از آقایان خدمه مثل هر روز صبح، برگه‌های جواب آزمایش را جلوی دست خانم حمیدی کوپه می‌کند، باز هم آن صحنه طنزآلود جلوی چشمم ترسیم می‌شود. خانم حمیدی پشت میز و برگه‌ها و پرونده‌ها گم می‌شود. شروع می‌کند به تفکیک‌شان، یکی را هم جدا از بقیه نگه می‌دارد. کارش که تمام می‌شود، خمیده از روی صندلی اش بلند می‌شود. مدت زیادی که نشسته بمانی بلند شدن از هر کاری سخت تراست. خانم حمیدی می‌آید و رو به رویم می‌نشیند.
- شما حالتون خوبه خانم محجوب؟
از احوال پرسی بدموقع‌اش خنده‌ام می‌گیرد.
- خوبم خانم حمیدی. چرا می‌پرسی؟

- ببین عزیزم جواب تستت مثبت شده. باید بری خونه و استراحت کنی. مطمئنم تو به اندازه کافی در مورد کرونا می‌دونی و می‌دونی که چطور باید از خودت و خانوادت مراقبت کنی.
خانم حمیدی حرف می‌زند و من خیره شده‌ام به شماره پشت عکس، نمی‌دانم باید به پری خانم بگویم شوهرش اینجاست یا نه؟
چند بار شماره‌اش را گرفته‌ام و هر بار قطع کرده ام. آقای تقوی نوشته پری زن مهربانی است. احساس می‌کنم اگر خبردار شود می‌آید، اما آمدنش به اینجا کار درستی است؟ آن هم برای دیدار با مردی که امیدی به بهوش آمدنش نیست؟ نمی‌دانم ...

انتهای پیام/ ۱۲۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار