به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «مستجاب الدعوه» عنوان داستانی کوتاه به قلم «هدا حشمتیان» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
برشی از کتاب:
اولین بار است دلم هوا خانه مان را نکرده. توی این یک سال همه اش دلم میخواست هرجا که هستم برگردم و بروم کز کنم کنج اتاق، همانجایی که زار و زندگیمان را گذاشته ام. همانجایی که شده موزهی پنج سال توی سروکله ی هم زدنها و خندیدنها و گریه کردنها و با هم بودنها. بیرون که میرفتم هی نفسم تنگ میشد و دلم هوای خانه را میکرد. انگار همه جا مسموم بود جز کنج همان اتاق تنگ و ترش و بی پنجره ی خودمان .اصلا وقتی گفتی که یک آپارتمان چهل و پنج متری اجاره کرده ای و عنقریب است برویم زیر یک سقف ، همان لحظه خواب یک همچین اتاقی را دیده بود. اتاقی که هیچ درز و دورزی نداشته باشد، کیپ باشد و ساکت و آرام مثل پناهگاه .همان چیزی بود که میخواستم. ماتت برده بود فکر کردی پایم بخورد توی آپارتمان فسقلی قناصی که ته یک کوچه ی باریک علم شده بود می روم و پشت سرم را نگاه نمی کنم، حتی اگر به روی خودم نیاورم ، تلخ می شوم ، ولی اتاق را که دیدم گفتم :کی وسایلارو بیاریم ؟
کنار دستی ام خانمی است که مثل من تنها آمده ، می پرسد: اولین باره می آید پیاده روی اربعین ؟
-نه سال گذشته هم اومدم
-پارسالم تنها اومدین ؟
بغض چنگ می اندازد به گلوم، میگویم: آره و گم میشوم توی برهوتی که بیرون شیشهی اتوبوس تا چشم کار میکند پهن شده، ذره به ذرهی تنت جان میگیرد توی چشمهام. پیراهن مشکیات، محاسن سیاهت، حلقههای آشفتهی موهات که نمیگذاشت گمت کنم لای جمعیت و لجم میگیرد که چرا دروغ گفتهام. اصلا میبینمت که راه میروی، جلوتر از من، پر سربند یا زینبت که تاب بر میداشت و کولهی سنگین روی دوشت که بی هوا جلو میرفتی، مکث میکردی و انگار تازه یادت بیوفتد یکی هول و ولا به دلش افتاده و از پیات روان است، نگاهم میکردی، پا سست میکردی تا برسم به تو و باز دلت که قرص میشد قدمهات و حلقههای موها و لتههای سربندت راهنمایم میشدند. غصهام میگرفت که شدهام وزنهی پاهات، میدیدم انگار یک هو جان بگیری و از خود بیخود بشوی مثل باد میخزیدی لای جمعیت و دوباره هی یاد من میافتادی و انگار پاهات جا بماند میماندی تا برسم. تاب میخوردی بین زودتر رسیدن و بودن کنار من. درست یادم میآید کدام ستون بود، جایش را درست یادم بود، حواسم بود درست بشمرم. صبر کرده بودی برسم و وقتی رسیدم چشمهات خیس بود. دلم نمیخواست اینجور وقتها که حالت عوض میشود سین جیمت کنم اما یک چیزی توی نگاهت بود که دلم را لرزاند، دستهات رو به آسمان بود. پرسیدم: چی خواستی؟
گفتی: هیچ
-جان من
-عاقبت به خیری
دلم آشوب شد، تمام مسیر هی رفتی، صبر کردی و باز رفتی. بودی ولی نبودی. مثل تمام آن سالها که فکر میکردم همهات مال من نیست و آن اواخر که میدانستم چیزی داری برای گفتن که نمی گویی. مثل همان وقتهایی که سرت روی پاهام بود و دستهام لای حلقههای موهات که یکهو انگار چیزی یادت بیاید، بلند میشدی، چشمهات دودو میزد، دست میگذاشتم روی قلبت و دل ضربههات به تنم سرایت میکرد و باز چیزی نمیگفتی.
به همان ستون که رسیدم حالم مثل تو شد، مثل تو اشک دوید توی چشم ها، دستهام را بردم بالا و دعا کردم.
لب مرز بود که بالاخره گفتی، تازه رسیده بودیم لب مرز. آن طرف تر زنها گعده گرفته بودند، صدای یکی شان میآمد: قربون کربلا برم ولی هیچ جا خونه ی آدم نمیشه یاد اتاقمان افتاده بودم و دلم می خواست زودتر برسیم همان گوشهی دنج خودمان، آرام گفتی: توی مسیر یه دلم پیش تو بود یه دلم به اینکه زودتر برسم به حرم
- اگه من نبودم زودتر میرسیدی
- الانم همین حالو دارم، یه دلم پیش توئه، یه دلم پیش حرم
زیر گوشت گفتم: دلت به همین زودی تنگ شد؟
سرت را آوردی بیخ گوشم :حرم بی بی زینب
فقط پرسیدم: کی؟
گفتی: به همین زودیا
وا رفتم، دستم را گرفتی، نشاندیم روی سکوی سیمانی که آن نزدیکیها بود، توی چشمهام نگاه نمیکردی و من دنبال چشمهات بودم، رفتی آب بیاوری و رفتنت را نگاه میکردم.
به همان زودی رفته بودی، آب و قرآن توی دستم بود که گفت: دعا کن...دعا کن برای...
انگشت گذاشتم روی لبهات: هیس، خدا پشت و پناهت باشه
شک ندارم که همهاش بخاطر آن لحظه بود، آن لحظه که انگار چشمهات نم بهاری خورده بود بهشان و حس عجیبی داشت نگاهت با خودم عهد کردم به آنجا که رسیدم یک جور تروتمیزی حالم مثل حال تو بشود.
راستش نه فقط دلم هوای خانه را نکرده، اصلا دل برگشتن به خانه را ندارم. حتی اتاق تنگ و ترشمان هم دیگر حالمان را خوب نمی کند، حالم زیادی بد شده.
بوی نارنگی میپیچد توی مشامم. خانم کنار دستیام یک نارنگی پوست کنده می گیرد جلوم: «بفرمایید، نمک نداره»
یک پر نارنگی برمی دارم، بی اختیار. تشکر می کنم و باز می چرخم سمت شیشه. می پرسد: «چرا تنهایی اومدی؟»
میچرخم سمتش، حسی توی نگاهش هست که از خودم خجالت میکشم. نگاه کسی را دارد که انگار همدردی پیدا کرده و می خواهد سفره ی دلش را پیشش وا کند:
-چون کسی رو ندارم
سرم را می اندازم پایین، دلسوزانه تر میپرسد:
-هیچ کس؟
طاقتم طاق میشود: «شوهرم شهید شده، توی سوریه»
دیگر هیچ نمی گوید، سوریه شکست توی گلوم، سرم را که گرداندم سمت شیشه، اشکها لغزیدند و برهوت پشت شیشه لرزید توی نگاهم. زن ساکت شده بود، حتی صدای خس خس سینه اش هم مثل قبل نمی آمد. تا وردی هله نگاهم به بیابان است و آن یک پر نارنگی توی دستهام مانده. چقدر نارنگی دوست داشتی. فصل سرما کشوی یخچال پر بود از این به قول خودت گردالوهای نارنجی خوشمزه، نارنجی، نارنجک ...و باز خانه ی مخروبه سوراخ سوراخ توی ذهنم آوار می شود. گفتند نارنجک درست خورده توی همان خانه که بوده اید، یکی از آن خانهها که توی تلویزیون خودمان نشان میدهد و گله به گله اش جای گلوله است. نارنجک عمل کرده بود، وقتی رسیده بودند بالای سرت چشمهات بسته شده بود و خون دویده بود روی پلکهات.
به خودم که میآیم آب همان یک پر نارنگی از لای انگشتهام میچکد روی چادرم. حله پر است از اتوبوس و ماشینهای سواری و آدم که بیشترشان ایرانی هستند و دارند بر میگردند به شهرشان، به خانههاشان، به اتاقهایی که دوست دارند و شاید دلشان برایش تنگ شده، اما من دلم می خواهد این جاده هیچ وقت تمام نشود.
پمپ بنزین شلوغ است. پنج، شش تایی اتوبوس و یک کامیون پرسرو صدا که صدای اگزوزش پرپرکنان دود غلیظی بیرون می دهد، مثل موتورت.
پارسال قبل راهی شدن، مادر گفته بود: «بعد دعای سلامتی و عاقبت بخیری دعا کن از این آلاخون والاخونی در بیاین»
یادم رفته بود دعا کنم و تو هم بعید می دانم دعا کرده باشی. بقیهی لحظهها را نمیدانم اما ان لحظه از نگاهت پیدا بود مستجاب الدعوه شدهای. کاش کسی هم بود که توی آن لحظه نگاه من را میدید، که ببیند آیا نگاه من هم شبیه نگاه توست یا نه، زیر همان ستون که همه ی جانم را ریختم توی دستهام و بلند کردم رو به آسمان، همان لحظه که دلم پیش تو و حرم بود، همان لحظه که کسی پشت سرم نبود که یک دلم پیشش بماند. صدا زیادی بلند است و هیچ نمیشنوم جز صدای تو که دست دراز کردهای سمتم. تو؟ اینجا؟ باز خیالاتی شدهم؟ جلوتر میآیی و آرام میگویی: «نگات چقدر شبیه مستجاب الدعوه ها شده...»
مجموع جرعههای آخر
یعنی این همه راهو بخاطر دیدن یه درخت اومدی؟؟
- یه درخت نه... یه دررررخت!
-خب همون دررررخت ... این همه راه تا اینجا ؟ تو این شرایط
- تو چطور انقد خوب فارسی حرف می زنی ؟؟
- خیلیا الان تو سوریه فارسی بلدن
-خب پس حتما درک می کنی یه دررررخت یعنی چی ؟
- نه والله ... لا ادرک ... ضرب المثل؟؟
گفتم : صبر کن به وقتش
صبر کن به وقتش ! آخرین باری که این جمله را گفته بودم، فرهان سرش را یکبری گرفته بود ، نگاهم می کرد و می خندید: صبر...کن به وقتش ...اینم ضرب المثله ؟؟
گفتم: بعله، ضرب المثله
-یا لها من شجره؟
-اگه یکم دندون رو جیگر بذاری میفهمی درخت چیه.
یکی از چشم هایش را بست و سر تنکش را خاراند : دندان ؟؟ جیگگر ؟؟بازم ؟ یا الله انصرنی !!
گفتم : لا اله الا الله ...آقا من اصلا غلط کردم گفتم به تو فارسی یاد میدم ...دست از سر کچل من بردار !
-دست ؟...سر؟ ...کچل ؟؟
بیل را گذاشتم روی کولم: صلوااااات
صلوات فرستادند و من از حلقه ی بستهی بچه ها بیرون زدم تا از سوال های بی امان فرهان در امان بمانم.
این نهال را یکی از بچه ها از روستایشان آورده بود تا با هم بکاریم به یادگار، بچه ها همانجا کنار نهال ماندند و یکی شان درخت را آبیاری کرد ، فرهان پشت سرم می آمد، از همان فاصله داد زد : اگه بخوای به یکی بگی که یعنی ...من معلوم نمیکنه فردا حیات داشته باشم تا چندین سال دیگر چی باید گفت ؟ یعنی چی ضرب المثل ؟
دستم را پرت کردم رو به بالا : نمی دونم فرهان
چرخیدم سمتش توی صورتش شوخی نبود، خیلی جدی، اولین بار بود که آن خط و خطوط اطراف چشمش عمیق نشده بود، فرهان همیشه با چشم هایش می خندید با خط و خطوط منحنی ِ عمیق کنار چشم هاش. دلم گرفت، ماندم تا برسد، همه ی ذهنم را جوریدم، کفری که چرا چیز دندان گیری برای این مسئله ی مهم پیدا نمی کنم ؟ این همه جنگ و لشکر کشی توی این سرزمین بوده، یکی نبوده وسط قشون کشی اجنبی و دشمن؛ چه میدانم زنی از مردش، برادری از برادرش، رفیقی از رفیقش بپرسد از آینده؟ از روزهای نیامده و آن یکی بگوید من از یک ساعت خودم خبر ندارم وسط این آتش و خون و بعد بماند و هی توی موقعیت های مشابه تکرار شود، کم ندیده این مملکت خون و خونریزی و قشون کشی.
پاهایم انگار شمع باشد آب می شود توی خاک و خل و نمی توانم جلوتر بروم ، فرهان دستش را می گذارد روی شانه ام ، هنوز آن چین و چروک های عمیق برنگشته و چشم هایش یک جور دیگر است ، به مغزم فشار می آورم: صبر کن ... هان، یادم اومد، امشبی را که درآنیم غنیمت شمریم/ شاید ای جان نرسیدم به فردای دگر
یک جور متفاوتی خندید : خوب لا افهم، لیکن به قول خودت از جیبتون شعر در میاد
خندیدم، تلخ، دستم را انداختم روی شانه اش و رفتیم به سمت سوله، بعضی از بچه ها آن بالا هنوز بلند بلند حرف می زدند، بعضی کلماتشان را باد می اورد، فارسی؛ عربی، لهجه هایی که قاطی هم میشدند، می لولیدند توی هم و باد پخششان می کرد همهجا. نهالکمان را به قول فرهان غرس کرده بودیم، یک چوب دراز با تک شاخهی کوچک و یک برگ تازه رستهی بی رنگ و رخ که هیچیش به درخت نمی خورد، گفتم: نمیخواد خیلی صبر کنی، نهال زیتونه
باز چشم هایش خندید : انظر ...زیتون
گفتم: په توقع داشتی آووکادو باشه؟
غم از چشم هایش رفته بود: چیزی که کثیر، تو سوریه ...زیتون ...گفتم از ایران اومدی لابد محصول جدید داری
تنگ هم از در سوله رفتیم تو، خنک تر بود، بچه های فاطمیون گرم گپ و گفت بودند، دوستِم داد زد: کجا رفته بودید حاجی ؟
گفتم: حقیقت یَک عدد نهالی زیتون کاشته کردیم
راننده پرسید: خب این چجور شجری، که این همه فاصله تا سوریه اومدی؟
گفتم: این درخت از عجایب زمانه س، خیلیا سعی کردن تیشه به ریشه ش بزنن
مرد سوری خندید، پیشدستی کردم: ها، اینم اتفاقا ضرب المثله
وسط شیشه عکسی از حرم بی بی زینب تاب می خورد، کلمات رنگ و رو رفته ی سیده زینب را میشد هنوز خواند ، باز نگاهم ثابت شد روی چشم های آبی راننده و ادامه دادم : از شیوخ خلیج فارس بگیر تا اسراییل و آمریکا و ترکیه و داعش و خلاصه خیلیا ، حتی اون چشم آبیای پدرسوخته
خندید: لوبیای سحرآمیز بوده؟؟
گفتم: نه زیتون سحرآمیز
-ورژن الجدید؟ تازه اکتشاف؟
- نه از قدیما بوده، ولی خیلیا یادشون رفته همچین درختی هم بوده، «یوقد من شجره مبارکه زیتون »
به نرمی خندید: به این میگن لسان بین المللی ... خب، یعنی این چرا انقدر مهم؟
-ها ... چه سوال خوبی پرسیدی ... ببین این نهال به دست خیلیا آبیاری شده، از ایرانی گرفته تا سوری ... تا لبنانی تا افغانی ... همه متحد بودن برای نگه داشتن این درخت ... راز این درخت اینه
بهار بود ، بوهای دیوانه کننده هوا را پر کرده بود، فرهان لیوان استیلش را گرفته بود و می دوید ، بچه ها می خندیدند، لازم نبود فرهان حرفی بزند ، راه که می رفت همه می خندیدند.
دوید، از بین حفاظ باضافه ای پنجره ی کوچک سوله نگاهش کردم، می رفت پیش نهال که داشت برای خودش درختی می شد، ساقه ترکانده بود، ریشه دوانده بود و آن برگ رنگ و رو رفته چندتا شده بود. رفت تا بالای تپه و ته لیوانش را ریخت پای درخت می دانست نگاهش می کنم، از آن بالا دست تکان داد، می خندید.
مصطفی گفت: باز دیونه بازی درآوردی؟؟ مگه این سطلو نذاشتیم اینجا، سرش را تکان می داد و خنده چهر ه اش را پر کرده بود.
آب کم بود و آوردنش سخت .یک سطل رنگ خالی گذاشته بودیم کنج دیوار نزدیک در آهنی که هر کس ته جرعه ی لیوانش را می رخت تویش و بعد هر روز یکی مجموع جرعه های آخر بچه ها را می برد و می ریخت پای نهالمان. اصلا بعد از کاشتن نهالمان هیچ کس لاجرعه لیوانش را سر نکشید، آن جرعه ی آخر را میگذاشت برای نهال به راننده گفتم: نزدیک بزرگراه حلب، چند کیلومتری خان طومان، اون سوله رو که بچه های مقاومت توش بودن، البته نمی دونم هنوز سرپا باشه این را گفتم و تنم لرزید.
سرم را آنقدر چسبانده بودم که مجبور بودم از توی شیشه سه گوش بیرون را نگاه کنم، در این حجم مثلثی آن چیزی که بیرون داشت جلوی چشم هایم می دوید و دور می شد فقط بلوک های متلاشی شده بود، میلگردهای بیرون زده و نخاله های ساختمانی. آنقدر زیاد که زمین خاکی زیرشان را که حالا لابد باید از مخملی سبز پوشیده شده باشد را نمی شود دید، انگار توی یکی از آن فیلم های آخر الزمانی حمله ی فضایی ها هستیم و زمین کاملا نابود شده و فضایی ها همه جا را گرفته اند، آن صحنه هایی که فقط توی فیلم های هالیوودی برای خودشان اتفاق می افتد و واقعیش را برای ما رقم می زنند، آنجا تمرین می کنند و اینجا پیاده.
راننده متوجه حالم می شود، می گوید: ها ...مثل مردمی که بعد مدت مدید میان سوریه تعجب کردی
-تعجب ؟؟ نه دیوانه کننده س؟ میدونی آقای ...
-نجیب
-آقای نجیب ..وقتی بچه بودم روغنو توی پیت حلبی می خریدیم، بابام می گفت: اینا از حلب سوریه میاد، میگفتم: سوریه چجور جاییه، میگفت: یه سرزمین کهن، پر از اثر باستانی، حرم بی بی زینب اونجاست، پر از زیتون، مردم رنگارنگ، مسیحی، شیعه، سنی، همه با صلح و صفا کنار هم زندگی می کنن. من دلم می خواست سوریه رو ببینم، اون همه اثر باستانی رو، اون شهرای آباد و ....اما وقتی دیدم که با خاک یکسان شده بود، حیف سوریه ...حیف ..کاش مردم بیشتر حواسشون بود ...کاش یادشون می موند چند هزار سال کنار هم بی جنگ و دعوا زندگی کردن. اون موقع که همین اروپاییا سر کاتولیک و پروتستان بودن می جنگیدن، اینجا جنگ مذهبی نبود، اما خود همین متمدنا جنگ درست کردن تو خاورمیانه نعیم و دوستِم با دوربین ترمال برگشته بودند ...بزرگراه را می پاییدند، نعیم به عربی گفت : بخدا که اینا به آتش بس پایبند نیستند ...بخدا فقط دست ما رو بستن که تجدید قوا کنن یکی از بچه های فاطمیون گفت: عین ریگ بیابون سلاح و ماشین جنگی میفرستن، با هواپیما، زمینی، از ترکیه میاد، عربستان زندانی اعدامی می خره میفرسته
گفتم: هعی خدا پول بی زبونو به کی میدی، به یکی مثل بن سلمان اینجوری بریزه به پای تکفیری جماعت، اونوقت ما اینور باید حواسمون به دونه دونه ی فشنگامون باشه
یکی از بچه های لبنانی گفت: از کی تا حالا آمریکا به توافقش عمل کرده، سر روسیه کلاه گذاشتن که نیروهای تازه نفس و سلاح بیشتر بیارن ... آدم عاقل مگه به قول آمریکا اعتماد می کنه ؟؟
آن روز آخرین باری بود که روی تپه ی کوچک، نزدیک نهال زیتون نشسته بودیم و کسی فکرش را نمی کرد که فردا خیلی از بچه ها دیگر نباشند.
مرد سوری سرش را از شیشه بیرون برده بود و داشت آدرس سوله را می پرسید، از بین کلماتش، ایرانی ... خان طومان و شهید آوار می شود روی سرم، انگار توی این ماشین زهوار در رفته نیستم، صدای بچه ها دور و نزدیک می شود، صدای خنده هاشان، صدای حرف زدن ها، صدای رگبار، صدای انفجار، سفیر گلوله ی تک تیرانداز تکفیری که توی پیشانی یکی از بچه ها نشست، صدای پرت شدن تکه های خاک، بوی خون، بوی باروت.
خورشید زور نداشت خودش را بکشد بالاتر و توی تشت خون غوطه ور بود انگار ...مثل غم سنگینی که ته نشین شده بود توی دلم و تلخی اش هی نشت می کرد به همه ی وجودم ...مگر فراموش می شد ؟؟ مگر آن صورت ها ؟ آن خنده ها و آن حرف ها از یاد می رفت ؟ آن سفره های خالی که گوش تا گوش هم دورش می نشستیم ، آن وقت هایی که بعضی حرف های هم را نمی فهمیدیم و باید می پرسیدیم تا دوزاری مان می افتاد ... بی اختیار می خندم: تازه دوزاریم افتاد، یعنی تازه فهمیدم !! و صدای فرهان: آی ...آی ایرانی
مرد سوری می راند توی خاکی، صدای خرت و خرت سنگریزه ها زیر چرخ فیات قدیمی راننده سرو صداهای آن روز را دوباره منعکس میکند توی فضای بسته ی جمجمهام. از دور سوله را میبینم، نوری می تابد توی قلبم، می گویم: همینجاست، برو جلوتر ماشین را نگه می دارد، هوای دم غروب سرد است، می پرم پایین، پشت سوله را هنوز نمی بینم، تمام راه ترس این را داشتم که درخت خشکیده باشد.
این پا و آن پا میکنم، شاید بهتر است برگردم. بعد از آن شبها و روزهای عجیب و غریب، بعد از شهادت بچهها، بعد از اسارت بعضی هایشان، آن موج کشندهی درد و ناامیدی که یک دفعه یاد قول فرهان و این درخت افتادم جوری بند این درخت شده بودم که اگر نباشد احساس می کنم، علقهام با این دنیا گسسته شده. شب قبل از حملهی تکفیریها، قبل از اینکه آتش بس را بشکنند، آتش روشن کرده بودیم، فرهان نگاهش به شعلههای آتش بود و من گوشم به چرق چرق هیزم ها و دل تارکی را نگاه می کرد، گفت: بیاید یه قرار بذاریم ... یعنی ... یه عهد ...هر کس موند بعدا به یادانصار بیاد اینجا کرختی رخنه کرده بود توی تنم، همه چیز عجیب بود، دلم نمی خواست چیزی بگویم، هیچ کس چیزی نگفت، ستاره ها بدجوری بالای سرمان بودند، جوریکه انگار می شد دستت را دراز کنی و هرچندتا که دلت میخواهد بچینی، دشت آنقدر وسیع بود که انگار تا مشرق و مغرب زمین هیچ جنبندهای نبود و فقط ما بودیم و سکوت.
توی گرگ و میش دم غروب درخت پیدا نبود، دویدم تا نزدیکی تپه، دقیق شدم، قلبم تند می زد، خودش بود، آن بالا درخت پا برجا بود. دویدم، انگار پاهایم مال خودم نبود. رسیدم کنارش، بزرگ شده بود، شاخ و برگ داشت، نشستم، باورم نمیشد، سایه انداز درخت خیس بود، دست بردم توی گل و لای، گل های تازه و نرم، گریه امانم نمی داد، یکی که نمی دانستم کی بود، یکی از بچه ها آمده بود و درخت را آب داده بود.
هر چیزی که داشت دلم را میلرزاند، تنم را سرد می کرد دود شده بود و رفت هوا، بچه ها رفته بودند اما این درخت مانده بود، یاد دوستِم افتادم، میگفت: خیلی شهرها سقوط کرد، خیلی خون ها ریخت، ولی خیلی ریشه ها هم قوی شد.
خیلی های دیگر هم میرفتند، من هم یک روز میرفتند اما دلم قرص بود تنهی این درخت روز به روز قوی تر میشود.
هوا تاریک شده بود، مرد سوری چراغهای ماشینش را روشن کرده بود تا راه را پیدا کنم، آن پایین دوتا باریکهی نور سیاهی را درو می کرد. فرهان میخندید: انشالله اولین محصول درختمون کجا صادر میشه؟؟
خندیدم: به قول ما ایرانیا با همین فرمون جلو بریم ...مستقیم تا حیفا.
انتهای پیام/ 121