به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «بمان، برمیگردم» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مریم حسنوند» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران بهعنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه بخشی از این داستان را میخوانید:
...؛ هفده سالم بود که عاشق ات شدم.
ظهر قبل از رفتن به مدرسه، ناهار را خورده و نخورده، خودم را به سر کوچه می رساندم که وقت رفتن ببینمت. گاهی آنقدر با عجله، که بین راه، یک لنگ پا بند کتانی هایم را می بستم که زمین نخورم.
یادش بخیر، روزی چند مرتبه، روی نرمه ی پشت لبام تیغ می کشیدم تا زودتر پرپشت شود و چهره ی مردانه به خود بگیرم.
تو از آن دخترهایی بودی که توی حرکاتت عشوه و ناز و ادا، نبود. برعکس، خشک و مغرور و جدی بودی. اما همین ها تو را از همه متمایز می کرد.
همه جوره برایم قشنگ بودی. وقتی گوشه ی چادرت را به دندان میگرفتی تا وقت در زدن، از سرت سر نخورد، وقتی خواهرم با تو بین راه می خندید و تو فقط لبخند می زدی، خاص خودم بودی. دل مشکل پسندم فقط تو را میخواست.
اما انگار به چشمت نمیآمدم. گاهی زودتر از تو و خواهرم خودم را داخل اتوبوس می انداختم و سه بلیط پنج ریالی به راننده می دادم و با غرور، رو به شما میگفتم: حسابتان کردم.
خواهرم نیش اش باز می شد و تو نگاهت را میدوختی به پنجره! بیانصاف بودی که چشمهات همیشه از من دریغ میشد، اما عادت کرده بودم به دریوزگی، به اینکه مدام دنبال سایهات توی آفتاب بدوم و جای پاهایت را در برف دنبال کنم. درسم تمام که شد رفتم حجره دم دست آقام.
آقام، چرتکه میانداخت و من از کیسه های برنج سیاهه بر میداشتم.تابستان خانه را سیاه پوش کردیم که مادرم روضه محرمش را برپا کند.به لطف همسایگی با مادرت آمده بودی برای کمک. همراه فهیمه پرچم ها و شمایل ها را روی دیوار می زدی و بی بی لنگان به دنبالت، دست می کشید روی شمایل ها و تبرک میگرفت.
گفت: الهی سفید بخت بشی مادر.
من توی دلم قند آب شد، گفتم:
مرد نیستم اگر خوشبختت نکنم.
خندیدی و باشرم حلقه را توی دستت کردم، عاقد سه بار خطبه را خوانده بود و تو توی هپروت بودی انگار، سقلمه زدم به پهلویت که حواست جا بیاید، دستپاچه شدی جای بله گفتی؛ آره!
همه خندیدند، عاقد گفت:
مبارک باشد.
بی بی فرق سرم را بوسید و پیشانی تو را. تو اما دلشوره توی چشمهایت خانه کرده بود . مادر روی سرم قرآن گرفت و گفت:پیروز برگردی علی اکبرم. تو گریه ات گرفت که تنهات می گذاشتم. پشت دستت را بوسیدم و گفتم:منتظرم بمان زود برمی گردم.
برگشتم دیدم تنها مانده ام. هم قطارهایم، بیسیمچی، فرمانده گروهان هم حتی، با پیشانی افتاده بود روی خاک! من مانده بودم با یک اسلحه و یک خشاب خالی، و پایی که لنگان دنبال خودم می کشیدم و یار من نبود!
زمین گهواره شده بود زیر پاهایم، موج انفجار توی گوش هایم می پیچید و بعد صدای سوت قطار، زنگ زورخانه ی جهان پهلوان،که وقت بچگی با آقام می رفتم، صدای سنج، طبل ،... طبل... سوت ممتد قطار. زنگ زورخانه انگار مدام توی دست های مرشد می لغزید! آقام چوب دستی بزرگی دستم داده بود و می گفت: با شماره ی سه بکوب پشت قالی.
هردو باهم فرود می آوردیم و خاک میرفت تا آسمان و روی موها و مژه های من، مینشست.
پایم را کشیدم و اسلحه ی خالی از دستم افتاد.کف دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم، خون شره کرده بود توی یقه ی لباسم، درد داشتم و سردم بود و کرخت شده بودم. خوابم می آمد و خوابیدم.
خوابیدم روی تخت زنگ زده و زهوار در رفته بیمارستان صحرایی. اما صحرا، صحرای ما نبود انگار. زبانشان را نمی فهمیدم. بهیار وقت کار سیگار از گوشه لبش نمی افتاد و پرستاری که چشمهاش شبیه فهیمه خواهرم، هم شیطنت داشت و هم معصوم بود. انگار این تصویر را از بین نخلستان های گرم برش زده بودند و به زور چپانده بودند توی این قاب خاکی پر هول و واهمه. پانسمان روی گوش هایم را برداشت و دلسوزانه نگاهم کرد، انگار که فهیمه نگاهم کرده باشد، از ته گلو نالیدم: آب...
قمقمه ای از میزکنار تختم برداشت و به لبهایم رساند. خسته بودم، گلویم که تر شد انگار شیر مادر به کام بچه ای ریخته باشند، خوابم برد!
توی اردوگاه دنبال لحظه ای خلوت می گشتم تا به تو فکر کنم، نوشدارویی می خواستم تا از دوری و مرگ جان به در کنم. سعی می کردم تصویر چشمهایت را توی ذهنم مجسم کنم، اما هر بار چهره ات مثل ماهی لغزان از تور ذهنم سر می خورد تا اعماق خاطرم. سپرده بودم ات به ناکجای دلم برای روز مبادا.
مادرم ،.. تو،... بی بی، همه گفته بودند؛ زود برگرد. دست خودم نبود که! توی قفس بودم، بی خیال بال، در را، هم اگر باز می گذاشتند، بعید بود بتوانم دو فرسخ راه طی کنم. توانم بریده بود وگرنه این همه سال تاخیر، مرا بیش از تو سرگردان کرده بود.
چند سال اول که اصلن چیزی یادم نمی آمد. صلیب سرخ که آمده بود برای ثبتنام، اسرا گفته بودند؛ این جوانک طفلی، خودش را یادش رفته!
پیرمردی که پسرش روی شانه اش جان داده بود گفته بود؛ شبیه یوسف من است.
با همان اسم صدایم می کردند. ته چاه بودم انگار و صدای بال کبوتری از دور مرا به زندگی می خواند.نکند پدرم از بوی پیراهنم مدهوش شده بود که این چنین فراموش شده خودم را در تکه آینه ی زنگار گرفته اردوگاه نمی شناختم. دستهام می لرزید و پیرمرد، ریش های یوسف اش را می تراشید و با جیره ی آب حمام اردوگاه، حمام ام می کرد. نای ایستادن نداشتم، مدام بین درمانگاه و اردوگاه در رفت وآمد بودم. همه چیز از خاطرم رفته بود، جز تصویر گنگی از چشمهای تو ، پیراهن گلدار زنی پای حوض و پسر بچه ای که با پاهای برهنه دنبال دخترکی می دوید و از پشت سر، گیس سیاه بافته اش را می کشید.
پسر بچه هرشب توی خوابم قد می کشید و یک پایش هر بار لاغرتر می شد! آنقدر لاغر که یک شب توی خوابم شکست و دیگر سر جایش نبود!
بعدها خواب پسر جوانی را می دیدم که یک لنگه پا سرکوچه ایستاده و چادر سیاه دختری جوان را تماشا می کرد. جوانک تا می خواست دختر را دنبال کند، نقش زمین می شد، اتوبوس می آمد و چادر سیاه دختر در غبار اگزوز اتوبوس، دود می شد و به هوا می رفت.
توی اردوگاه باقی اسرا هوایم را داشتند. از شکنجه هم سهم کمتری نصیب من می شد. باتوم که می خوردم با شانه یله میشدم روی زمین. تا عاقبت یک روز، زمین خوردم و پهلویم شکست. و باز هم درمانگاه. اما همزاد فهیمه دیگر آنجا نبود. عوض اش همان بهیار سیگاری و همان درمانگاه دور از درمان. آنقدر درد می کشیدی تا با دوسه حب قرص ساده و یک سرم و و دوقاشق شربت، درنهایت شفایت را از خدا بگیری. بعضی ها هم که عمرشان به دنیا نبود را توی گورهای موقت می خواباندند. من اما، نباید کم می آوردم. چشم براه داشتم، قول داده بودم که برمی گردم. پایم را بریده بودند اما زخم ام هنوز بوی تعفن می داد. دهانم به خوردن و آشامیدن وا نمی شد، خسته بودم، تب داشتم، هرشب از تب میلرزیدم .درد داشتم ، مسکن نبود، پزشک درمانگاه گفته بود با امکانات کم اینجا نمی تواند کاری انجام بدهد. مهم نبود، برای هیچ کدامشان، شاید البته چاره ای هم نبود.خوابم می آمد، ...خیلی! .... خوابم می آمد و خوابیدم.
از خواب که بیدار شدم آزاد بودم انگار، درد نداشتم دیگر، همه چیز مرتب بود، بهار نزدیک بود و گرمای مطبوعی از پنجره به اتاق می تابید .همه چیز عالی بود حتی پای نصفه ام کمی بلند تر شده بود! اما خیلی توفیری نداشت. من بلد بودم چطور یک لنگه پا، دنبالت بدوم. از تخت پایین آمدم و به کمک عصا از درمانگاه بیرون آمدم و زیر سایه لرزان نخلهای پریشان محوطه کمی گردش کردم. مامورها سرشان به کار خودشان گرم بود، هیچ کدامشان دیگر کاری به من نداشتند، حتی نگهبان، وقتی از کنارش رد می شدم، دست از نوشیدن چای کهنه ی فلاکس اش نکشید! انگار همه می دانستند با چنین وضعیتی، خیلی نمی توانم دور شوم.
صلیب سرخ آمده بود اردوگاه و از روی لیست اسرا را می بردند برای مبادله . اتوبوس که آمد من هم سوار شدم و یک گوشه کنار پنجره نشستم. از موصل تا خانقین از خانقین تا قصر شیرین از قصر شیرین تا خرم آباد، همه اش به تو فکر می کردم.
نگفته بودم، می خواهم بیایم، که غافلگیرتان کنم. از اتوبوس که پیاده شدم، همه چیز عوض شده بود انگار. حجره ی آقام سر جایش نبود!
خیابان عقب نشینی کرده بود و تمام درختهای قدیمی را بریده بودند. زمین خاکی توی محل که آنجا فوتبال بازی می کردم جایش ، یک مدرسه دخترانه ساخته شده بود و جوی آب وسط کوچه را پوشانده بودند. دلم گرفت از این همه دوری و تغییر . باخودم فکر می کردم؛ خدا کند بی بی هنوز پای سماور باشد، آقام درد قلبش کار دستش نداده و مادرم هنوز با پیراهن گلدار پای حوض و اجاق مطبخ.
و تو ،... هنوز تو را دقیق نمی توانستم تصور کنم از بس یک دل سیر ندیده بودمت. نمی دانستم کجای این زندگی تازه، ایستاده ای و به یاد من گونه هایت سرخ می شود.
پای ناقصم کمی بلند تر شده بود اما نه انقدری که قدم هایم را تندتر کنم و خودم را به خانه برسانم. سر کوچه از دور که دیدم ات، باورم نمی شد هنوز توی همان قاب کوچه پیدایت کنم! چقدر خوب بود که آشناترین خاطره ام را دوباره می یافتم. دلم لرزید، می خواستم از همانجا داد بکشم، بگویم: فریباااااااا؟ هنوز صدایت نکرده نیمرخ شدی رو به سمت مردی که پهلویت راه می رفت و پسر بچه ای توی آغوش ات بود که اصلن شبیه من نبود!
دلم گرفت، پایم قفل شد و عصا از زیر بغلم لغزید. تکیه زدم به تیر چراغ برقی که حالا دیگر چوبی نبود. زمین دوباره گهواره شد زیر پاهایم، تنم به رعشه افتاد و باز بوی خون و خاکریز . و فرمانده هزار بار، با پیشانی به خاک می افتاد. دست روی گوش هایم گذاشتم تا دوباره صدای انفجار گوشم را پاره نکند. اما انگار همه چیز صامت بود، طبل ها را می کوفتند و صدا نداشت!
هزار گرز بالا می رفت و قالی می تکاند و خاک جای باران می بارید. و جای سوت قطار، هزار بال شپره، زیر گوش هایم پرپر می زد!
خوب شد که تو رفته بودی و زمین خوردنم را ندیده بودی. نمی دانم چند دقیقه، چند ساعت گذشت، تا دوباره جان بگیرم. از مسجد محل صدای اذان ظهر می آمد و همین تنها چیزی بود که از گذشته مانده بود انگار.
بلند شدم راه افتادم سمت خانه، هرقدم پیش تر می رفتم، همه چیز عوض شده بود. گرمابه، بقالی سرکوچه، سقاخانه، خانه ها... و خانه ی ما! خانه ما اصلن کجا بود؟! نکند راه را اشتباه آمدم!
برگشتم تابلوی روی دیوار را نگاه کنم، پایم خم شد و با دو زانو افتادم روی خاک!
کوچه همان کوچه بود. فقط یاس پنجم شده بود؛ کوچه ی شهید علی اکبر خدایی!
حالا هر هفته می آیی و اینجا می نشینی که من را از تنهایی بیرون بیاوری یا به خیال خودت از عذاب وجدانت کم شود؟!
من اصلن اینجا که نیستم که بوی گلابت را بشنوم . همه جا هستم غیر ازین قاب سنگی پر از خاک. با همه چیز کنار آمده ام حتی عوض شدن حلقه ی توی دستت. پایم خوب شده و بی عصا می توانم قدم بزنم . دلم اما همان کوچه قدیمی را می خواهد که حصار خانه هایش بوی یاس می داد . همان خانه ی آجری و پیچک روی شانه هایش.
گاهی اگر می آیم اینجا، فقط به این خاطر است که مادرم را ببینم، شاید وقت رفتن دنبالش کنم و نشانی تازه ی خانه را ، .....نمی دانم اصلن به چه کارم می آید اما با این همه اگر نبودم و آمد از قول من بگو؛
بمان، برمیگردم.
انتهای پیام/ 121