به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ساسان ناطق داستاننویس و خاطرهنویس کشور کتابهای زیادی در حوزه خاطرهنگاری منتشر کرده است که در ادامه یکی از داستانهای کوتاه این نویسنده را میخوانید.
«گلوله درست همان جایی خورده بود که عدنان میخواست؛ شاید هم اسمش یا یک چیز دیگر بود. هر چه بود، کار را با یک گلوله تمام کرده بود. رد و سوراخ تیر عدنان یا ولید را میشد روی شناسنامه اسد دید. با خودم میگفتم بدون شک تیرانداز قابلی است، اما خوب که فکر کردم، دیدم زدن اسد نباید برای او کار سختی باشد. شاید فکر کرده اسد زده به سیم آخر یا از سر کیف خواسته تمام قد پشت خاکریز قدم بزند، سر به سر همرزمانش بگذارد یا سوت بزند؛ سوت آهنگی را که در فیلم «شعله» دیده بود. خودش میگفت آن فیلم را دو بار دیده و از پلیس توی فیلم که میخواهد جلوی زورگوییهای «جبار سینگ» بایستد، خوشش آمده است.
راستش روز اولی هم که معلم جدید وارد کلاس شد، همین اشتباه عدنان را تکرار کرد. او هم خیال میکرد اسد پشت نیمکت ایستاده و زل زده به تخته سیاه. آن روز او دفتر حضور و غیاب را باز کرد و اسم بچهها را یکی یکی خواند. از خوشی اینکه وارد کلاس اول راهنمایی شدم، قند توی دلم آب میشد که آقا معلم اسمم را خواند. دستم را بردم بالا و بلند گفتم: «حاضر.»
آقا معلم چشم از روی دفتر برداشت؛ یک نگاه به من انداخت و صدا زد: «اسد نوراللهی».
اسد ردیف آخر کلاس نشسته بود. او هم مثل من گفت: «حاضر» آقا معلم چشم چرخاند و او را که دید، گفت: «بشین اسد.» منم اولش فکر کردم اسد پاشده ایستاده، اسد گفت: «آقا من که نشستم!» آقا معلم گره انداخت به ابرویش: «وقتی بهت میگم بشین، بشین».
چرخیدم به پشت سر و دیدم اسد نشسته. اسد قد بلند بود، چشمهای آبی داشت و موهای طلایی. آدم خیال میکرد اسد از خارج آمده. معلم جدید نمیدانست اسد قدبلند است؛ او جای معلمی آمده بود که رفته بود جبهه و هنوز برنگشته بود.
عدنان یا ولید هم این اشتباه را کرده بود. او خیال کرده بود اسد پشت خاکریز ایستاده راه میرود. او بلافاصله ماشه را چکانده بود. یک گلوله، فقط یک گلوله او برای از حرکت انداختن قلب اسد کافی بود.
ما دوست بودیم و زنگ که میخورد، توی حیاط با هم قدم میزدیم و از بوفه مدرسه خوراکی میخریدیم.
آن روز اسد بلند شد ایستاد. معلم او را که دید، با اشاره دست گفت: «بشین.» اسد نشست و در زنگ تفریح شناسنامه اش را نشانم داد و گفت: «دارم میرم جبهه.»
اسد گفت معلمی که به جبهه رفته و هنوز برنگشته داییاش است و من تا آن روز آن را نمیدانستم. اسد گفت مادرش هر روز گریه میکند. آخر توی روزنامه نوشته بود جنازه آقا معلم جایی مانده که دست همرزمان عدنان یا ولید است.
فکر نمیکردم اعزامش کنند، ولی او استخوان ترکانده و قد بلند بود و همین برایش کافی بود. گلوله عدنان یا ولید شناسنامه او در جیب فرنچش را سوراخ کرده، قلبش را از کار انداخته بود. خوب که نگاه کردم رد خون در اطراف سوراخ گلوله را دیدم. اسد قد بلند بود، چشمهای آبی داشت و موهای طلایی.»
انتهای پیام/ 112