«بی‌خوابی»؛ بخش ویژه مدافعان سلامت

داستان کوتاه «بی‌خوابی» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۵۵۵۱۵
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 11May 2021

«بی‌خوابی»؛ بخش ویژه مدافعان سلامتبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «بی‌خوابی» عنوان داستانی کوتاه به قلم «مصطفی توفیقی» است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه بخشی از این داستان را می‌خوانید:

مَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا.
ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﻧﺴﺎنی ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﺮﻫﺎﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ، ﮔﻮیی ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. (مائده آیه ٣٢)

سگ سیاه دوان‌دوان هیکل قلدرش را از صفحه‌ی تاریک حیاط بیمارستان پرتاب کرد زیر نور نحیف چراغ‌های نزدیک در ورودی و پارس‌هایش را پاشید توی صورت زن؛ و زن که پوست صورتش زیر بند ماسک خشک و قرمز شده بود و شوری اشک‌هایش جمع شده بود توی شیار‌های خونمردگی رد کهنه‌ی ماسک و مثل اسید، صورتش را میسوزاند، انگار آنقدر ترس از سر گذرانده باشد که دیگر واق‌واق سگی با آن هیبت در تاریکی آن ساعت شب بیمارستانی با روزانه چند کشته، برایش مانند صدای قور‌قور قورباغه یا آواز جیرجیرکی، تنها آهنگ بی‌معنی اسرارآمیزی باشد، در چشم‌های سگ زل زده بود.

خشکش زده بود و سگ با هیاهوی زیاد به سمتش می‌دوید؛ و زمانی که اثری از وحشت در چشم‌های زن ندید، درست رو در روی او ایستاد، روی پاهایش بلند شد، و وقتی قدش را هم‌قواره‌ی زن کرد، زبانش را بیرون آورد. گو این که درازای زنجیری که به گردنش بسته شده‌بود تا آن نقطه، تا درست روبروی بی هراسی چشم‌های زن، بیشتر نمی‌رسید. زن نگاهش را به سمت در اورژانس برگرداند و به نگهبان که خودش را دوان دوان به جلوی در رساند زیر لب غر زد: «قاسم آقا اینجا جای این جونوره خوب؟ کم درد سر داریم؟»؛ و قاسم آقا، با قد کوتاه و موی سفید و حال نزار توجیه می‌کند: «رییس دستور داده. مگه ندیدی، دیروز همه کیت‌های آزمایشگاه را دزدیده‌اند».

- دزد سر گردنه که نبوده قاسم آقا از سگ حیا کنه، اون همه وسیله رو توی جیبش گذاشته؟ فکر کنم یا همین سگه بوده دزدیدشون با صاحابش.

قاسم آقا لبش را گاز می‌گیرد یعنی‌که این حرف‌ها خیریت ندارد و زیر لب صلوات می‌فرستد و بین هر دو تا صلوات، چندبار سگ را با جارو دستیش و الفاظی که معنیش را تنها خود او و سگ معظم می‌دانند از آن‌جا می‌راند. زن جوان خودش را به داخل لابی بیمارستان می‌کشاند، بی حوصله چشمش می‌افتد به صفحه‌ی تلویزیون کوچکی که لابد برای رفاه حال همراهان بیماران در لابی به دیوار چسبیده است.

وزیر بهداشت می‌گوید: «گزارش‌های امنیتی برای ما می‌آید. این‌که دوستان از فقر و تهیدستی به سمت طغیان می‌روند، جدی است. رییس جمهور و نیرو‌های امنیتی باید به معیشت و عدم شکل‌گیری طغیان فکر کنند». زیرنویس اخبار: کشف انبار احتکار ماسک با بیش از ۲۷ میلیون عدد ماسک. مرد جوانی روی صندلی لابی بیمارستان، در صفحه‌ی تبلتش، فیلم چالش رقص پرستار‌ها در بیمارستان را نگاه می‌کند. زن جوان چشمش را از تلویزیون به صورت مرد، و از صورت او به صفحه تبلتش و از کمرگاه پرستاران در حال چالش رقص به سمت انتهای سالن بیمارستان پرتاب می‌کند. سپس، قدم‌های خسته‌اش را بلند بر‌می‌دارد به سمت انتهای سالن.

فرساد!
- بله؟
مسئول پذیرش بیمارستان با اشارات چشم و ابرو متوجهش می‌کند که با او کاری دارد: «یه سر برو پیش دکتر رادمنش، کارت داره».
مکث می‌کند، سری تکان می‌دهد، و یا بی رغبتی خودش را به اتاق پشت سر پذیرش می‌رساند. در می‌زند. اجازه می‌گیرد. داخل می‌شود: سلام استاد، امری داشتین با بنده؟

- این دفعه مثل دفعه‌های قبل نیست که ازت سوال کنم. این دفعه دستوره. اینجا نوشتم مرخصیت رو. جایگزینت رو هم مشخص کردم. وسایلت رو بر می‌داری. میری خونه. خودم به همسرت زنگ زدم. یک ساعت دیگه میاد دنبالت.
- نظر من مهم نیست؟
- نه. مهم نیست. دیگه مهم نیست. داری خودتو تلف می‌کنی؟ که چی؟ کسای دیگه هم برای کمک هستن.
- هستن و برای هر چهل تا مریض یه پرستار گذاشتین؟
- مونا فرساد! وسایلت رو جمع می‌کنی میری خونه! این جا کلاس دانشگاه نیست که هر چی بیشتر تلاش کنی بیشتر بهت نمره بدم. اینجا من میگم و شما عمل می‌کنی.
- سر کلاس هم به بیشتر کار کردن و درس خوندن نمره نمی‌دادید استاد. به قول خودتون آدم باید بختش بلند باشه؛ که از قضا بخت من بلند نیست.
- آسمون ریسمون نباف فرجاد. تو فقط دانشجوی من نبودی و نیستی. تو رفیق و همکار منی. یک عضو خانواده‌ی من هستی. بچه‌ی من به تو میگه عمه، ولی عمه‌ی خودش رو نمیشناسه. حرف من رو گوش کن. این قضیه حالا حالا‌ها تموم نمیشه که نخوای استراحت کنی.
- از وسط این همه آلودگی بلند شم برم پیش شوهرم و بچم چی بگم؟ بگم بعد دو ماه تنها گذاشتنتون، براتون ویروس آوردم با خودم؟
- مبتلا نیستی تو. الآن برو یه تست فوری بده. میگم بچه‌ها یه نمونه هم ازت بگیرن دو سه روزه جواب دقیق بهت بدن که نگران نباشی.
- با کدوم کیت؟ کیتی نمونده برامون!
- میگم از یکی از این نماینده‌های مجلس و وزیر و وکیل‌ها تست نگیرن کیتش رو برای تو استفاده کنن.
- شوخی می‌کنین؟ از شما بعیده؟
- طعنه می‌زنی؟

نه! ولی اگه بعد اجابت امر آقایون وآقازاده‌ها کیت تشخیص براتون موند، از این بدبخت بیچاره‌هایی که روی تخت‌های بی‌پرستار دارن جون میدن آزمایش بگیرین. من به کارم نمیاد.

- کدوم بدبخت بیچاره‌ها منظورته؟ اون ده پونزده نفری که عصر آوردن و حاضر نشده بودن بدمستی روز عروسیشون رو کنار بذارن یا اون خانواده‌هایی که وسط این همه بدبختی، رفته بودن شمال مزه‌خوری و توی ورودی جاده چالوس تست داده بودن؟
- منظورم این بدبختای کارگریه که برای یه لقمه نون مجبوراً وسط این همه آلودگی سگ دو بزنن وسط خیابون و اون بچه‌هایی که به خاطر افاضات رییس جمهور شما رفتن سر کلاس درس و جلسه‌ی کنکور نشستن. حتماً که جون اون آقایون و آقازاده‌ها جون آدمیزاده و جون این‌ها جون سگ.

- بشین اینجا!
(زن جوان نمی‌نشیند).
- گفتم بشین!
(می نشیند و سرش را می‌اندازد پایین).
- نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟

زن جوان با آمیخته‌ای از شرمندگی و عصبانیت و مهر و خستگی، به چشم‌های درمانده‌ی مرد نگاه می‌کند.
مرد ادامه می‌دهد: نمی‌بینی؟ نشنیدی؟ وزیر هم از دست این جماعت مستأصل شده! فکر می‌کنی برایشان مهم است؟ تعداد مرگ و میر‌ها را دیده‌ای؟ مقدار داروی باقیمانده، کیت ها، پول...

- کیت‌ها را کی برداشته؟
مرد جا می‌خورد. صورتش کمی سرخ می‌شود. سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند: کی می‌دونه کی برداشته؟
- مگه آزمایشگاه دوربین نداره دکتر؟
- دوربین‌ها خاموش بوده.

- الآن توی این وضعیت مملکت، سوپر مارکت‌ها هم دوربین‌هایشان را خاموش نمی‌کنند!
- دوربین‌ها دست حراستن. حراست هم میگه اون شب دوربین‌ها چند ساعت قطع بودن. ظاهراً برقشان اتصالی کرده بوده یا هرچی.

- همه‌اش هم اتفاقی؟ توی یک شب همزمان دولت اعلام می‌کنه تست‌های کرونا رو خرید می‌کنه و همزمان برق دوربین‌های مهم‌ترین بیمارستان منطقه قطع میشه و همزمان چهار هزار تا کیت آزمایشگاهی دزدیده میشن و همه‌اش هم همون روزی که پسر آقای فلانی و تیم همراهشون بدون کشیک و تفتیش حراست به تمام بخش‌های اینجا سرک می‌کشن که به دست ما گل بدن، اون هم کی؟

پسر آقای فلانی که به خاطر یک سرماخوردگی، یک ماه میره اروپا که مثلاً تحت درمان باشه و ماشاژ ریلکسی ببینه و روز معمولیش توی خیابون پاشو نمیذاره که نفس جماعت پابرهنه به لباساش نگیره و نجس نشه از نفس ما. باشه من میرم. من هم میرم که دو تا چشم دیگه هم کم بشه و ببینیم بعد این چی گم میشه اینجا؟
- بدبین شدی خانم فرساد، بدبین شدی. خستگی ذهنت رو مشوش کرده.

مرد بلند می‌شود. به سمت مونا فرساد می‌رود. کاغذی را که در دستش دارد می‌گذارد روی میز جلوی زن: «برگ مرخصی. به حراست و نگهبانی هم سپردم از فردا نذارن اینجا بمونی. تا وقتی هم اجازه ندم راهت نمیدن اینجا. حالا پاشو برو وسایلت رو جمع کن». مرد این‌ها را می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود. دقیقه‌ای بعد، پرستار جوان هم بیرون می‌رود. خودش را کشان‌کشان به بخش مراقبت‌های ویژه می‌رساند.

پشت در مراقبت‌های ویژه، روی نیمکت می‌نشیند. دست‌ها وپاهایش رها می‌شوند روی نیمکت و زمین. لحظاتی بعد، پرستار جوان دیگری که سن و سالش از او کمتر به نظر می‌رسد، با ماسک محکم و شفافی که از سر تا روی چانه‌اش را پوشانده از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون می‌آید، به سمت پذیرش می‌رود، چیز‌هایی به مسئول پذیرش می‌گوید. سریع بر‌می‌گردد. می‌نشیند روی نیمکت کنار مونا فرساد.

مونا: میگه باید برم؟
- کی؟ دکتر رادمنش؟
- آره
- خوب شاید حرف درست رو می‌زنه.
- چه حرفی؟ تو هم طرف اونی؟
- آخرین بار کی خوابیدی مونا؟
- چی؟
- میگم آخرین بار کی خوابیدی؟
(فکر می‌کند).
-‌ نمی‌دونم. یادم نمیاد. شاید پریشب!
- پریشب؟
- نه! سه چهار شب پیش بود!
- چقد خوابیدی؟
- چی؟
- میگم چقدر خوابیدی اون شب؟
- نمیدونم. شاید یک ساعت. کمتر، بیشتر...
- برو استراحت کن مونا. شوهرت هم بهت احتیاج داره. دلش برات تنگ شده.
- نشده.
- ظالم نباش. میدونی این دو سه روز چندبار زنگ زده و باهاش حرف نزدی.
- چرا باید باهاش حرف بزنم؟
- چرا نباید حرف بزنی؟
-‌ می‌دونی چند روزه با دخترم حرف نزدم.
- به شوهرت چه ربطی داره خوب؟
- نداره. ربط نداره که دخترم ازم متنفر شده؟
- این چه حرفیه. باران تو رو دوست داشت.
- داشت؟ دوست داشت؟ یعنی دیگه دوستم نداره؟ یعنی تو هم فهمیدی؟

(اشک‌هایش گلوله می‌شوند، تاب می‌خورند، می‌خزند زیر ماسک روی صورتش، می‌روند روی رد خونمردگی که زیر چشم‌هاش، درست زیر کش ماسک، پوستش را چروک کرده است. پوستش را می‌سوزانند.)
- مونا، برو. تو کارت رو انجام دادی. برو و نگران این جا نباش.

پرستار دیگری خودش را با هول و ولا از اتاق مراقبت‌های ویژه پرتاب می‌کند بیرون، یک لحظه توقف می‌کند. به چشم‌های مونا و پرستار جوان‌تر زل می‌زند. زیر لب می‌گوید: یکی دیگه. امروز شد شش نفر؛ و با قدم‌های بلند به سمت اتاق دکتر رادمنش حرکت می‌کند.

***
زن جوان با ساک دستی قهوه‌ای رنگش از کنار پیشخوان پذیرش بیمارستان می‌گذرد، از جلوی چشم‌های نیمه‌بسته‌ی قاسم آقا رد می‌شود، از کنار سگ سیاه تنومند که خودش را پهن کرده روی زمین و پا‌ها و سینه‌اش را لیس می‌زند، صحن نیمه تاریک حیاط بیمارستان را طی می‌کند و در خروجی بیمارستان مردی را می‌بیند با چشم‌های رنگی همسرش که گویی قامتش کوتاه شده و ا ز صورت جوان و شاداب او تنها چهره‌ای تکیده با گردنی که به جلو خم شده است، باقی مانده؛ و ریش‌های بلند ژولیده‌ای که تا روی سینه‌ی مرد رسیده است.

- باران کجاست؟
- نیومده.
(مرد در خودرو را باز می‌کند. زن می‌نشیند.)
- کجاس؟
- کی؟
- باران.
- خونه مامانت. امشب رو میریم اونجا.
- دلم برای خونه‌ام تنگ شده.
- خوب از اون جا میریم خونه. هر جور تو بخوای.

مرد بغضش را فرو می‌خورد. حال مرد، برای مونا آشنا نیست. خودرو تکان ناگهانی می‌خورد. سپس به راه می‌افتد. نه مرد و نه زن، هیچ کدام حرفی نمی‌زنند. مونا دست توی کیفش می‌کند و رژ لب قرمز تند و آینه دستی کوچکش را در می‌آورد؛ و با خستگی و بی‌دقتی، آرایش ناشیانه‌ای می‌کند. ساعتی بعد، خودرو مقابل خانه‌ای نه چندان نوساز در محلّه‌ای نسبتاً قدیمی متوقف می‌شود. زن و مرد از خودرو پیاده می‌شوند. مرد زنگ می‌زند، در خانه باز می‌شود.

داخل می‌روند. در بسته می‌شود. دقیقه‌ای بعد صدای جیغ زنانه‌ای از پنجره به کوچه می‌ریزد. سپس، سکوت مطلق خانه جای خود را به فریاد‌های درهم و جانسوز اهالی آن می‌دهد. از بلندگوی آیفون خانه، که گوشی آن را با بی مبالاتی در جای خودش نگذاشته‌اند، صدای پیرمردی به گوش می‌رسد: باید زودتر بهش می‌گفتی باباجان، باید می‌گفتی این کرونای لعنتی چه خاکی بر سر ما کرده.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها