به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «تاریکی تدریجی روز...» عنوان داستانی کوتاه است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه بخشی از این داستان را میخوانید:
فرستنده: عهدیه نقابی، بهیار اول
گیرنده: دکتر مریم سمسامی
خانم دکتر عزیز سلام. دیشب حین بایگانی مدارک سالهای قبل، ایمیلتان را پیدا کردم. امیدوارم هنوز آدرسش را عوض نکرده باشید. آخرین باری که حرف زدیم مربوط میشود به همان شبی که یک ساختمان تخته پوش با نمای قهوهای سوخته در خیابان اودِون کرایه کرده بودید. اینجا اول صبح بود و هنوز صبحانه توزیع نشده بود. تلفن را برداشتم و بعدش صدای شما توی آن پیچید که: (دیگه جنگ تموم شد) و بعد بوق اشغال خورده بود. تلفن فکستنی آسایشگاههم طوری نبود که شمارهتانرا پیدا کنم.
بعدها هم رمز ایمیلم را فراموش کردم و دیگر عکسها و حرفهایتان به دستم نرسید. علی الحساب سال نو مبارک. هر چند نمیدانم خوی آمریکایی برای شما نوروز را عید میبند یا کریسمس. من فکر میکنم چشمهای درشت قهوهای و موهای یکدست فرتان، هر کجای دنیا که بروید هویتتان را آشکار میکنند. حتی اگر هنوز مثل قبل برای قدم زنی به پارک بیل ودر بروید، ایرانیهای غیرآشنا هم هپی نیو یری نثارتان میکنند. بهرحال عید اینجا برای ما، مزهی شیرینیهای پنجرهای را که با حوصله در روغن داغ رهاشان میکردیم، ندارد. یعنی بعد فوت همسرتان و رفتن شما اینجا هیچ چیزی مزه ندارد.
پ.ن: عکس درخت سیبی که نهالش را قبل رفتن در باغچه کاشتید. امسال زودتر شکوفه زده، کاش سرما نریزدشان. کاغذهای آویزان از شاخهها آرزوی امسال جانباز هاست. ما هنوز عادت هایتان را مرتب داریم.
فرستنده: عهدیه نقابی بهیار اول
گیرنده: دکتر مریم سمسامی
نمیدانید چقدر پاسختان خوشحالم کرد. از قدیمیها اگر بگویم، فقط من ماندهام. حمید هم هست. یعنی برگشت. انگار وقت رفتن مرگ را اینجا جا گذاشته بود. من که هیچ. مثل سیب زمینی عمل آمدهام. بی ریشه. یعنی بعد اینکه پدرومادرم عمرشان را دادند به شما، کلا جمع کردم و به آسایشگاه آمدم. دست خودم نبود. دیوارهای خانه نزدیک میشد. از اتاقها صدا میشنیدم. یعنی کم مانده بود خودمرا هم بستری کنند. جملاتم حین حرف زدن بهم میریخت. یعنی فعل و فاعل را گم میکردم. دفعه آخر حتی نتوانستم با بنگاهی درست حسابی حرف بزنم. میخواهم خانه را بفروشم و بیایم همانورها. خیلی وقت است که تو فکرش هستم.
یعنی چیزی نمانده که به اینجا وصلم کند. خسته شدم از دیدن آدمهای تکراری، خیابانهای تکراری. حتی همین درخت سیب توی حیاط. چقدر به اتاق بروم و قبل من چراغی روشن نباشد. یعنی حس میکنم هرکاری که لازم بود را اینجا کردهام. جنگ لاکردار هم توی آسایشگاه تمام نشده که! خودتان بهتر میدانید. آب توی لیوان را خون میبینند. نظافتچی را بعثی. با چند تا موسسه مهاجرتی صحبت کردم. اگر پول خانهرا چنج کنم و در یک نمایندگی سوییس در تهران بگذارم و درخواست انتقال به یکی از بانکهای آمریکایی بدهم، پاسپورت مثل هلو میآید توی جیبم. درخواست وقت سفارت دادهام. جوابش که بیاید باید یک هفتهای جمع کنم و بروم آنکارا. این روزها دوره فشرده زبانم را پشتسر میگذارم. باید اسپکینگم را قویتر کنم. میترسم یک موقع یارو چیزی بپرسد و نتوانم جواب دهم.
پ.ن: گفتم خودم را هم بعد این همه سال ببینید. اضافه وزن وبالم شده. یک چیزی مثل پرخوری عصبی و اینها. تنهایی هست و بلاهایش. پالتوی تنم خدایی شبیه پالتوی مرلین مونرو در (آقایان بلوندهارا بیشتر دوست دارند) نیست؟
فرستنده: عهدیه نقابی بهیار اول
گیرنده: دکتر مریم سمسامی
آسایشگاه خلوت شده. خانوادهها برای عید بیمارهارا بردهاند. یک سریها هم رویشان نمیشده در دیدو بازدید توی چشم فامیل نگاه کنند و بگویند بیمار و جانباز را در آسایشگاه گذاشتهاند. اوضاع کسی اینجا وخیم نیست. یعنی برای دولت نمیصرفد که در هر آسایشگاه یک بخشی برای بیمارانی با علایم شدید بگذارد. اوج ناپرهیزی هم همان ست ایزولهای بود که بنیاد برای همسرتان به ما داد.
ترکیب فیبروزسیستیک و ریهی شیمیایی و مانیا خفیف، خاصترین بیمار آسایشگاهرا از همسرتان ساخته بود. دفعه آخری که عفونات ریهرا بیرون کشیدیم هنوز یادم هست. خون قاطی کثافات لزج و چسبنده بیرون میریخت و از سرنگ بالا نمیکشید. باید رفتار آن روزهای مرا ببخشید، نمیدانستم که افراد سالم آلوده نمیشوند. اعصاب و روان خودش مشکل بزرگی بود، نمیخواستم فیبروز هم قوز بالا قوزش کند.
از حمید هم همین را بگویم که دوبار برگشت و دفعه دوم ماندگار شد. بار اول بوفه را برگردانده بود روی زن بیچاره. یعنی خدایی بود که زنده مانده بود. دفعه دوم، اما وضعیتش وخیمتر بود. اتاق خانهرا به آتش کشیده بود. آتش گرفته بود به پر چادر زن، پاها عین یک پر گوشت سوخته روی استخوان. بنده خدا میگفت دو ماه کاسه، کاسه خونابههای چکیده از پایش را بیرون میریخته. حمید بعد بستری دوم دیگر حرف نزد. الکتروگرافی مغزی هم جواب نداد. یعنی عیب از مغز نبود. یک جورهایی خودش نمیخواست.
یک سال بعدش هم نامهطلاق غیابی زن آمد دم آسایشگاه. آدم که از یک جا کنده میشود، آنهم با زجر و زور، دیگر دوست ندارد برگردد و به پشت سر نگاه کند. دوست دارد برود. آنقدر که کسی یادش نیاید کجاست. اصلا وجود داشته و زندگی میکرده. جانشرا برداشته و فرار کرده بود. ما به حمید نگفتیم. حمید هم نپرسید. جایش مو سفید کرد. یک در میان و خاکستری. ولله جایش نیست، وگرنه هیچی از این مدلینگهای شوی نیویورک کم ندارد. مثل گرگ نقرهای میماند لاکردار. خاکستری با چشمهای وحشی.
پ.ن: این عکسرا دو هفته پیش گرفتم. وقتی حواسش نبود. همیشه بعد خوردن قرصها پشت به تخت میکند و سرش را به دیوار تکیه میدهد.
فرستنده: عهدیه نقابی بهیار اول
گیرنده: دکتر مریم سمسامی
مریم عزیز این روزها به چیزی فکر میکنم که تنها با تو میتوانم مطرحش کنم. زمان مصاحبه اولم آمده. مشاور موسسه مهاجرتی میگوید اگر با یک جانباز، عقد کنم میتوانم درخواست کانفرم فوری به سفارت بدهم. برای درمان و اقامت دو ساله. به حمید فکر میکنم. بیدردسر و ساکت. یعنی به خاطر خودش اصلا. از درون زجر میکشد. خودشرا آنقدر توخالی و شکست خورده حس میکند که بهبودی در این قالب برایش نمیبینم.
تحت درمان روانپزشکان نامبروان دنیا قرار میگیرد. شاید دوباره حرف زد و زندگی جدیدی برای خودمان دست و پا کردیم. برد برد است دیگر. مدتهاست کسی به ملاقاتش نیامده. این راهرو طویل و پیچ در پیچ خود مرگ است و تنها چیزی که زنده نشانش میدهد، پتوسی هست که شما قلمهاش زدید و حالا دور تادور سالن را گشته. چی دارد اینجا که بماند؟ یک جورهایی جبران لطف. نه؟
پ.ن: این کت و دامن را برای روز مصاحبه گرفتهام. زیادی برای مرداد ضخیم نیست؟ باید یک پیراهن همرنگ همین برای حمید پیدا کنم. لطفا منصرفم نکنید. فقط خواستم به کسی بگویم و این به معنای مشورت گرفتن نیست.
فرستنده: عهدیه نقابی بهیار اول
گیرنده: دکتر مریم سمسامی
بابت ایمیلهای بی پاسخ متاسفتم. زندهام. ولی حمید نیست. یعنی رفته. وقتی صد بار یک موضوع واحد را تعریف میکنی، خودت هم راجب درستیش شک میکنی. پای اصطلاحات زبان بودم. نگهبان دو ساعت وقت میخواست برای دکتر دخترش. ازپشت شیشهی در، به حمید نگاه کردم. چشمهایش بسته و قفسه سینهاش آرام بالا و پایین میشد. نگهبانرا رد کردم و برگشتم سر لغات. گرما سالن کلافهام میکرد. پشت میز نشستم. خنکی کولر به پشتم میخورد و حالمرا جا میآورد. دیگر نفهمیدم کی چشمهایمرا بسته و خوابم گرفته بود.
وقتی بیدار شدم، در اتاقش باز بود. تمام محوطه را دنبالش گشتم. نبود. دوربین هارا چک کردم. در اتاق را باز کرده و به سالن آمده بود. پا کشیده بهسمت میز و از بالا سرم زل زده بود به من، با آن چشمهای وحشی. بعد به سمت حیاط رفته و تکه کاغذ آرزویش را سر حوصله از دور شاخه باز کردهبود. در چشم بهمزدنی دوربین حمیدی را نشان میداد که از در آسایشگاه گذشته و در سرکوچه بینِ حجم جمعیت پیاده رویِ صفا گم شده بود.
انتهای پیام/ ۱۲۱