معرفی کتاب؛

«یکی شبیه خودش»

کتاب «یکی شبیه خودش» روایت‌گر مجموعه خاطرات برگزیده چهارمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس استان هرمزگان، به کوشش «اعظم رمضانی» به نگارش درآمده است.
کد خبر: ۴۵۶۴۸۲
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۳:۴۰ - 21May 2021

«یکی شبیه خودش»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از هرمزگان، کتاب «یکی شبیه خودش» روایت‌گر خاطرات برگزیده چهارمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس استان هرمزگان، به کوشش «اعظم رمضانی» به رشته تحریر درآمده است.

این کتاب ۸۸ صفحه‌ای با هدف یاد کردن از قهرمانان این مرز و بوم و انتقال مفاهیم ارزشمندی همچون ایثار و شهامت منتشر و توسط انتشارات «نشر امینان» در سال ۱۳۹۳ به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

گودال تنگ

«وقتی در آن تاریکی به دنبال آن‌ها راه افتادم، رد پا‌ها را گرفتم تا به یک گودال کوچک که تنها جای دو نفر آدم آن‌هم در حالت نشسته و ایستاده بود، رسیدم.

گوشه گودال داخل دیوار، چاله کوچکی (قبر) درست شده بود که در آن سجاده و مهر نماز پیدا کردم. آن‌جا محفل نماز شب بچه‌های گردان بود که بدون ریا شب‌های‌شان را در آن گودال تنگ به عبادت صبح می‌کردند که بعد‌ها مطلع شدم اکثر آن بچه‌ها به درجه رفیع شهادت نائل شدند.»

زنده به گور

در جزیره «فاو» بودیم. غروب یکی از روز‌ها تازه از خط برگشته بودیم که تصمیم گرفتم برای سوخت‌گیری ماشینی که راننده‌اش بودم به جایگاه سوخت بروم تا فردا برای اعزام به منطقه «خورعبدالله» به مشکل برنخورم.

با «یعقوب رهبری» بودم، وقتی بنزین زدیم و از جایگاه سوخت خارج شدیم، هواپیما‌های عراقی از بالای سرمان گذشتند، تمام منطقه زیر بمباران هواپیما‌ها قرار گرفته بود. بخصوص جاده‌ای که اکثر خودرو‌های رزمندگان برای سوخت‌گیری در آن به صف بودند. در چشم برهم زدنی خودرو‌ها منفجر شدند و رگبار هوایی مثل باران از آسمان بر سر رزمنده‌ها ریخت.

ماشین را از جاده منحرف کردم و هر دو روی زمین پناه گرفتیم. آن روز پیراهنی که به تن داشتم سفید رنگ بود، همانطور که روی زمین دراز کشیده و پناه گرفته بودیم، «یعقوب» شروع به چال کردن من کرد.

هرچه خاک دور و برمان بود را برمی‌داشت و روی پیراهن من می‌ریخت. با تعجب از او پرسیدم برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت رنگ لباست از بالا پیداست، دیر بجنبیم از بالا دیده می‌شویم و هر دوی ما را به رگبار می‌بندند.

بعد از رفتن هواپیما‌ها از روی زمین بلند شدم و با همان سر و وضع سوار ماشین شدیم. از آن‌روز هروقت «یعقوب» مرا می‌دید، می‌گفت «چطوری زنده به گور؟» و با هم کلی می‌خندیدیم.

کف دست حنایی

وقتی من از گهره برگشتم جای اون دست را روی دیوار اتاق دیدم.

علیرضا یک روز قبل از رفتن آمد داخل آشپزخانه و به من گفت: «مادر برایم یکم حنا شل می‌کنی، می‌خوام دستم رو حنا ببندم. تو خانه نبودی طاهره حنا خیس کرد، اما دست‌هایم رو گذاشتم، وقتی تو میای که تو برام حنا بگذاری».

بهش گفتم: «علیرضا جان، تو قبلا که می‌خواستی بری جبهه هیچ‌وقت نمی‌گفتی حنا می‌خوای، حالا چی شده پسرم می‌خوای حنا بزنی؟» چیزی نگفت و من هم براش مقداری حنا خیس کردم. گفتم علیرضا من آرزو دارم حنای دامادی را روی دستات بگذارم، گفت: «مادر حالا تو دستامو این‌دفعه حنا بگذار تا ان‌شاءالله عروسیم»؛ و آن حنا آخرین حنایی بود که به دست‌هایش بستم. هیچ‌وقت موقع رفتن به جبهه گریه نکرده بود، اما سری آخر من و برادر بزرگش محمد، او را تا ترمینال بدرقه کردیم.

از خانه تا ترمینال ساکت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. نرسیده به ترمینال دیدم علیرضا دارد گریه می‌کند. گفتم: «پسرم تو باید خوسحال باشی که داری میری، مگه خودت نگفتی که دوست داری بری، پس گریه نکن. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت باشه».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها