«نامه‌های سفید»؛ داستانی کوتاه از جایزه ادبی یوسف

داستان کوتاه «نامه‌های سفید» در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
کد خبر: ۴۵۸۷۷۹
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۲:۰۰ - 26May 2021

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «مدرسه‌ی پیروز» عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه رضاقره‌­باغ است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

صادق جان سلام
نمی دانم این چندمین نامه ایی است که در طی این چهار سال زندگی مشترکمان برایت می نویسم، شاید هزارمین باشد، شاید ده هزارمین، اما این بار با دفعه های قبل فرق می کند.

هربارکه برایت نامه می نویسم یاد اولین نامه مان، نه، یاد آشنایی مان می افتم. توو مادرت برای خواستگاری به خانه ما آمده بودید. یکی از همسایه ها مرا به شما معرفی کرده بودم. راستش وقتی با یک سینی چای وارد اتاق شدم و تو را آنگونه دیدم دلم شکست، دلم برای خودم می سوخت، آخر من هم مثل هر دختر دیگری آرزو داشتم شوهری خوب و همه چی تمام نصیبم شود.

می دانم برای من توقع خیلی زیادی بود. چند دقیقه بعد پدرم خواست که ما در گوشه ای با هم حرف هایمان را بزنیم اما من تردید چگونگی اش را در چهره مادرت دیدم. ما به اتاق دیگری رفتیم برای لحظاتی در سکوت به هم نگاه کردیم، تو به دنبال راهی برای شروع صحبت بودی و من رو به روی ویلچرت روی زمین نشسته بودم. بغض گلویم را گرفته بود. برای اولین بار خوشحال بودم که مادرزاد کر و لال به دنیا آمده بودم و مجبور نبودم با آن بغض سنگین سخن بگویم و با هر کلامی بغضم قطره قطره از چشمانم بچکد و...

اما من از قبل فکرش را کرده بودم، دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و نامه ای را به طرفت گرفتم تو با تعجب به من و نامه نگاهی کردی، آن را گرفتی و شروع کردی به خواندن. وقتی فهمیدی در آن از خودم و شرایطم برای ت نوشته ام و سوالاتی راجع به خودت پرسیده ام گل از گل ت شکفت. بعدها گفتی که خیلی ایده خوبی به نظرت آمده بود و هوش مرا تحسین کردی.

همان جا خودکارت را از جیب کتت درآوردی و در پشت آن جواب اولین نامه ام را دادی. کاش حالا هم می توانستی نامه ام را مانند اولین نامه ای که به تو دادم با اشتیاق بخوانی و مثل همان بار دوباره هم بخوانی و بعد با لذت جوابم را بنویسی.

آن روز وقتی شما رفتید باز کنج اتاق برایم آغوش باز کرد و من مثل همیشه آنجا را تنها جای امن دنیای کوچکم یافتم و در آنجا زانوی غم بغل کردم.

شما مرا پسندیده بودید و خانوده ام نیز اصرار به این ازدواج داشتند و می گفتند چه کسی بهتر از یک جانباز جنگ تحمیلی می تواند دامادمان شود و من ناامید از آمدن مرد رویاهایم، مجبور شدم بین تو و محمود پسر معتاد همسایه، تو را انتخاب کنم. با خود فکر می کردم کاش حداقل مثل خودم ناشنوا بودی و با هم همدرد بودیم. فکر می کردم که برای همیشه داغ قدم زدن با همسرم در زیر باران که همیشه یکی از آرزوهایم بود به دلم خواهد ماند.

از گفته هایم ناراحت نشو، آن روزها تو را و قلب مهربانت را نمی شناختم. اوایل ازدواجمان تنها راه صحبت کردنمان همین نامه هایمان بود. آنها را دوست داشتم و همه را تا به حال نگه داشتم. تو هم همیشه می¬گفتی که نامه نوشتن را و نامه خواندن را دوست داشته ای.

رفته رفته تو را و روح بزرگت را بیشتر می شناختم و با خود فکر می کردم که تو قبل از مجروحیتت در جنگ حتما همان مرد رویاهای من بودی، البته نه به زیبایی او.

تو خیلی زود زبان اشاره را یاد گرفتی و دیگر از تعداد نامه هایمان کاسته شد و تو گفتی از آن به بعد فقط وقت¬هایی که از هم رنجیده ایم حرف هایمان را با نامه به هم بگوییم و چه زیرکانه بود این ایده، هر وقت که از دستت ناراحت یا عصبانی بودم تا می خواستم برایت بنویسم از عصبانیتم کم می شد، گاهی از نامه ای که نوشته بودم و از حرف های تندی که زده بودم خجالت می کشیدم و آن را پاره می کردم و گاهی نامه را به تو می دادم و بعد که آن را دوباره در میان وسایلت می دیدم پشیمان می شدم و گاهی بر سر کاغذ می نشستم، آنقدر پر بودم که چیزی نمی توانستم بنویسم و کاغذ سفید می ماند. از آن به بعد با هر ناراحتی من یک کاغذ سفید به دست تو می دادم و تو خود می فهمیدی که من ناراحتم، می نشستی و فکر می کردی و علت را پیدا می کردی، در همان کاغذ دلیل را می نوشتی و عذرخواهی می کردی و تو هم هنگام عصبانی ت این چنین می کردی.

ولی امروز بعد از این چند روز که گذشت و من هر روز کاغذ سفیدی را کنارت گذاشتم و تو جواب ندادی دیگر می خواهم برایت بنویسم. بنویسم که چقدر دلم برایت و برای خنده های زیبا و بی صدایت تنگ شده. روزی در آغاز آشناییمان فکر می کردم که ازدواج و زندگی یعنی زنده بودن و گذراندن روزها اما کمی که گذشت کم کم دانستم و حس کردم که بی صدا هم می توان عشق را تصاحب کرد. پس در پی اش گشتم، در کوچه های زندگی. اما همه کوچه ها به بن بست تو ختم می شد و خانه من حالا در یکی از همان کوچه های بن بست است.

یادت هست؟ همیشه در جمع دوستان و فامیل برای تعریف از من به شوخی می گفتی "بهترین زن، زنی هست که غر نزنه و زن من بهترینه". این را خودت برایم ترجمه کرده بودی. حال بلندشو ببین که دارم برای ت غر می نویسم. می نویسم که تو حق نداری اینگونه مرا ترک کنی، تو حق نداشتی وقتی بعد از سالها علائم شیمیایی شدن راه نفس هایت را تنگ کرد از من پنهانش کنی که حالا اینگونه تن نیمه جانت به دستگاه¬های بیمارستانی محتاج شود، جانم به فدایت، تو حق نداشتی این چنین طعم تلخ نذاشتنت را به من بچشانی و حق نداری ... که بروی.

صادق جانم، می خواستم بدانی که تو اجابت دعاهایم بودی زمانی که در مجردی در دنیای ساکتم از خدا طلب صدا و هم صدا می کردم. می خواستم بدانی که زندگی با تو برایم همان رویای محال خوشبخت شدن است همان احساسی که حتی خیلی از دختران سالم و زیبا نیز به آن نمی رسند.

شاید در دنیای داستان من همان پری دریایی کوچکی بودم که قبل از تولد صدایم را دادم تا حالا شاهزاده قصه¬ها نصیبم شود. تو دیگر برایم شبیه مرد رویاهایم نیستی تو حال، تمام رویای منی. پس چشمانت را باز کن تا زندگی ساکتم تاریک و ظلمانی نیز نشود. غم بی تو بودن برایم خیلی بزرگتر از تحملم است پس، مرد رویایی¬ام در این تنهاییم تنهاترم نکن.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها