معرفی کتاب؛

«می نویسم معلم بخوانید شهید»

کتاب «می‌نویسم معلم بخوانید شهید » روایتی از زندگی و خاطرات معلم شهید «حسین بابایی» به نگارش «سیده فاطمه صغری میرسیار» است که با حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گیلان به نگارش درآمد.
کد خبر: ۴۶۱۸۴۸
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۵:۴۹ - 17June 2021

«می نویسم معلم بخوانید شهید»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از رشت، کتاب «می‌نویسم معلم بخوانید شهید» روایتی از زندگی و خاطرات معلم شهید «حسین بابایی» به نگارش «سیده فاطمه صغری میرسیار» است که با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس گیلان به نگارش درآمده است.

این کتاب توسط نشر «صریر» در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است. بخشی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید:

لیست سیاه ساواک

از دوران دبیرستان فعالیت‌های سیاسی داشت و با قم در ارتباط بود؛ پیام‌ها و اعلامیه‌های امام و کتاب‌ها را با پُست برایش می‌فرستادند و او بین بچه‌های مذهبی پخش می‌کرد. ما هم با آن‌ها فعالیت داشتیم، شعارنویسی محلۀ ما بر عهدۀ او بود. شب‌ها روی دیوار شعارنویسی می‌کرد و روز‌ها در تظاهرات شرکت داشت. از جمله کسانی بود که اسمش در لیست سیاه ساواک بود و به دنبالش بودند.

همیشه دربارۀ امام با بچه‌ها صحبت می‌کرد؛ یک بار از ادارۀ پُست به پاسگاه محل خبر دادند که برای حسین بابایی از قم، کتاب و ... می‌آید، پاسگاه همیشه او را زیر نظر داشت. یکی از بچه‌های ارتش که بستگانم ما بود، به ما گفت که اسم حسین در لیست افرادی است که باید دستگیر شوند، به او بگویید دیگر فعالیت نکند؛ وقتی خواهرم به حسین گفت کهع دیگر فعالیت نکند او پاسخ داد: «من کار خاصی نمی‌کنم.» سعی می‌کنم برای رضای خدا تلاش کنم و این هم انجام وظیفه است.

هیچ وقت نمی‌گفت چه کاری انجام می‌دهد؛ تواضع زیادی داشت و بسیار صبور، مقید و دائم الوضو بود. بالاخره یک روز دستگیر شد و به ما اطلاع دادند که حسین دستگیر شده است؛ چند مامور از لاهیجان آمدند و پدر را هم بردند. ما همه سراسیمه و مضطرب بودیم و کاری از دست ما بر نمی‌آمد، اما، چون از حسین مدرکی نداشتند با تعهد پدرم آزاد شد.

از زندان که آزاد شد نه تنها فعالیتش کمتر نشد بلکه روز به روز شدت بیشتری پیدا کرد؛ اصلاً ترس در وجودش معنا نداشت.

خواستگاری و ازدواج 

کل قضیه خواستگاری تا ازدواج ما در یک ماه به اتمام رسید، اوج جبهه و جنگ و شهادت بود. من هم یک سره در سپاه مشغول اشاعل فرهنگ شهادت به وسیله ابزار‌های مختلف آموزشی، نمایشگاهی، فرهنگی و ... بودم؛ خودم هم مسئول پشتیبانی جنگ در واحد خواهران بودم. آن زمان تقریباً به واسطه کار برای شهدا قلبی پاک داشتم، به طوری که چهرۀ شهدا را قبل از شهید شدنشان تشخیص می‌دادم و گاهی به دوستانم می‌گفتم فلانی شهید می‌شود و واقعاً شهید می‌شد.

بری اولین بار که قرار شد در منزل برادر حسین آقا همدیگر را ببینیم یکی از دوستانم که همسر شهید بودند همراهم آمدند، در بین راه گفتند: «خب شما که خوب چهرۀ شهدا را تشخیص می‌دهی، ببین این خواستگار شما چه جور آدمی است؟ ایا شهید می‌شود یا نه؟»

خندیدیم و رفتیم منزل برادرشان، به محض این که چهرۀ حسین را دیدم پیش خودم گفتم: «الله اکبر! این که چند ماه بیشتر مهمان من نیست، حالا بعد از این همه سن (بیست و چهار سال داشتم و سن ازدواج آن زمان چهارده تا هیجده بود) چطور با مسئولیت بزرگ همسر شهید شدن کنار بیایم؟» حرف هایمان را زدیم و جلسه به پایان رسید.

دوستم از من پرسید: «چطور بود؟» گفتم: «او او مهمان چند روزۀ من است.» او با تعجب گفت: «راست می‌گویی؟» گفتم: «بله، به خدا نور بالا می‌زند. استخاره هم کردم و خوب آمده، نمی‌توانم عقب نشینی کنم. پناه بر خدا ببینم چه می‌شود.»

همیشه دوست داشتم خدا افتخار شهادت را نصیبم کند نه فقط همسر شهید بودن، حتی برای خودم هم شهادت افتخار و تاج بندگی بود؛ از طرفی هم خوف داشتم نتوانم از عهدۀ این مسئولیت بربیایم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها