به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «قرارگاه سِری نصرت» عنوان کتابی است که دربرگیرنده خاطرات عباس هواشمی از دوران انقلاب و دفاع مقدس است که انتشارات سوره مهر آن را در 604 صفحه منتشر کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
علی را از روزهای اول انقلاب و حتی قبلتر میشناختم. همه بچه های دوران انقلاب و جنگ تحمیلی بچههای خوبی بودند، اما علی هاشمی چیز دیگری بود. او در آستانه پیروزی انقلاب مسئول کتابخانه مسجد امام زین العابدین (ع) بود.
این مسجد در خیابان دهم حصیرآباد قرار داشت. علی در همه راهپیمایی ها شرکت می کرد. او بسیار خجالتی، کم حرف و کم ادعا بود اما خیلی فهیم و اهل مطالعه و باسواد.
زمانی که کمیته ابوذر را در حصیرآباد تاسیس کردیم، علی عضو کمیته شد. کم کم سلاح به دست گرفت. جوان متینی بود و مثل بقیه سلاح را با غرور و با گارد به دست می گرفت. بسیار مطیع بود. به تدریج علی را با خودمان به گشت زنی بردیم و در یکی، دو مورد هم در کار دستگیری افراد گروهکهای ضد انقلاب شرکت داشت.
برخلاف ظاهر آرام و ساکتش، زمان دستگیری و احتمال درگیری، بسیار شجاع بود. طاقت و تحملش خوب بود و کارها و دستورات را خوب انجام میداد. علی هاشمی در ابتدای فعالیتش در سپاه حمیدیه به کار فرهنگی مشغول بود. در آن زمان فرماندهی سپاه حمیدیه را علی نظرآقایی بر عهده داشت.
او هم یکی از بچههای خوب محله حصیرآباد اهواز بود. تمرینات ورزشی رزمی را میدانست. بدن نرم و قوی داشت و ما در کمیته ابوذر از او به عنوان مربی دفاع شخصی و بدنسازی استفاده میکردیم.
زمان آموزش خیلی جدی بودم و با اینکه سمت مسئول و فرمانده ایشان را داشتم در زمان تمرین مرا هم به تشک دعوت میکرد. من هم مشتاقانه میپذیرفتم. علی نظرآقایی از اینکه میدید با اینکه سن و سال من از بقیه بیشتر است مانند یک جوان تمرین میکنم خوشحال میشد و میگفت این کار شما باعث تشویق جوانترها میشود.
زمانی که علی شمخانی، نظرآقایی را از حمیدی به اهواز فراخواند، علی هاشمی جایگزین نظرآقایی شد و به این ترتیب مهدی هاشمی فرمانده سپاه حمیدیه را عهدهدار شد که در مدت کوتاهی توانست لیاقت و کاردانی خود را نشان دهد و بچههای خوبی را در حمیدیه به کار بگیرید و تربیت کند.
پدر علی هاشمی را کاملاً میشناختم. ایشان بسیار خوش اخلاق بود و با هم شوخی میکرد. در اوایل پیروزی انقلاب معمولاً بیشتر شبها با ماشین خودم با تعدادی از بچهها به گشت میرفتیم. بعضی شبها هم که نوبت علی هاشمی میشد به منزلش می رفتیم تا او را با خودمان به گردش و ماموریت ببریم. یکی از شبها پدر علی در را باز کرد. ما دو ماشین داشتیم و حدود ۱۰ نفر بودیم.
پدر علی هاشمی به من گفت: این بچه های کم سن و سال عقل درست و حسابی ندارند که بدنبال این کارها می روند. شما که چنین سن و سالی چند بچه داری عقلت را از دست دادهای و با این بچهها راه افتاده؟ با این حرف همه بچهها خندیدند. بعدها هروقت بچهها پدر علی را میدیدند حرفش را تکرار میکردند. او هم کوتاه نمیآمد و میگفت: همان گفتم! اگر عقل درست و حسابی داشتید مثل همه مردم شب در خانه خودتان میماندید! به ما میگفت: آخر شما چه کاره کشور هستید که میگیرید و میبندید و حکومت میکنید؟ اگر شاه برگردد میخواهید چه کار کنید؟ کجا پنهان میشوید؟!.
انتهای پیام/ 121