به گزارش خبرنگار دفاعپرس از رشت، کتاب «بیست و پنج سال تا کربلا» روایتی از زندگی روحانی پاسدار شهید «جانعلی جعفری» است که توسط «سیده فاطمه صغری میرسیار» به نگارش درآمده است.
این کتاب با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس گیلان توسط «نشر صریر» در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است. در بخشی از کتاب میخوانیم:
«شهید زنده»
در سال ۱۳۶۱ وقتی که برای خواستگاری منزل ما آمد، به من گفت: «حاضری با یک شهید ازدواج کنی؟» برایم غیرمنتظره بود، با تعجب پرسیدم: «شهید کیست؟» جانعلی پاسخ داد: «خودم هستم؛ ولی این راز را تا تا زنده هستم باید به صورت امانت داشته باشی.»
همیشه به من میگفت: تا سی سال بیشتر عمر نمیکند و شهید خواهد شد.
«در آرزوی وصال»
پدرم مدت کمی با ما زندگی کرد. من حدوداً سه ساله بودم که ایشان به شهادت رسیدند؛ با وجود این که آن زمان خیلی کوچک بودم، اما خاطراتی در ذهنم نقش بسته که هیچ وقت از ذهنم پاک شدنی نیست.
خصوصاً آخرین شبی که در کنار ما بود چنان گریه و زاری میکرد و چنان مشغول عبادت بود که من چندین بار از خواب بیدار شدم، اما چون آن زمان کوچک بودم نمیدانستم دلیل گریه اش چیست و چه میخواهد؛ بعدها برایم نقل کردند که ایشان از خداوند طلب مغفرت و آرزوی شهادت میکردند.
«جاذبه بی نظیر»
اوایل سال ۱۳۶۱ با جانعلی آشنا شدم، او عضو سپاه بود و من بسیجی بودم. چون فعالیت ما در پایگاه شهید چمران سپاه بود با این مرد بزرگ آشنا شدم. از نظر اخلاق واقعاً نمونه بود، مانند نور بین همۀ رزمندگان میدرخشید و میتابید. توصیف این شهید واقعاً برایم سخت است، چون نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم.
آدم بسیار با جذبهای بود. اخلاقش، ایمان و تقوایش آدم را جذب خودش میکرد. در جمع که وارد میشد کارگردان بود نه این که بازیگر باشد، محوریت جمع را به دست میگرفت. آدم شاخصی بود و تمام دوستانش این نظر را دربارۀ ایشان دارند.
«لباس خدمت»
اعتقادش این بود که فرهنگ اسلامی و انقلابی باید در جامعۀ روحانیت تبلیغ شود و هر کس به میزان توان خودش خدمت کند، لذا با پوشش به موقع گاه با لباس روحانیتو گاهی با لباس بسیجی خدمت میکرد. به نظر من و دیگر دوستان و همرزمانش اگر جانعلی شهید نمیشد یکی از مجتهدین خوب و بنام منطقه میشد؛ او واقعاً شایستۀ این مقام بود.
«برات شهادت»
روزی یکی از دانش آموزان جانعلی به نام آقای «حامدی» که شریط سنی رفتن به جبهه را نداشت به منزل ما آمد و از او تقاضا کرد واسطه شود تا به او اجازه بدهند به جبهه برود. جانعلی با شنیدن این تقاضا اندکی تامل کرد و گفت: «به یک شرط ضامنت میشوم.» با شنیدن این حرف اشک شوق در چشمان آقای حامدی حلقه زد و با تمام وجود گفت: «هر شرطی شما بگذارید اگر از عهدۀ من برآید میپذیرم.»
جانعلی گفت: «پس قبول میکنی؟» آقای حامدی با کمال تواضع گفت: «بله.» جانعلی گفت: «شرط من این است که وقتی شهید شدی از خدا بخواهی شهادت نصیب من هم بشود.» در آن لحظه همدیگر را بغل کردند بوسیدند در حالی که اشک میریختند.
حالت بسیار معنوی ایجاد شده بودکه بیان کردنی نیست؛ شاگرد جانعلی به عهد خود وفا کرد و بعد از شهادتش برات شهادت معلمش را هم گرفت.
دیدم آن حالات شوق و شور را در میان چهره هاشان نور را
در هوای عاشقی پر میزدند تا خدا با گریه معبر میزدند
انتهای پیام/