به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یاسوج، کتاب «تشنگان قلههای برفگیر» روایتگر خاطرات «بخشعلی ثابتی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس استان کهگیلویه و بویراحمد است که توسط انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده است.
چاپ نخست این کتاب در سال 1398 در 396 صفحه به قلم «ساسان ناطق» به رشته تحریر درآمده و در شمارگان 1250 جلد توسط انتشارات سوره مهر به بازار نشر عرضه شد.
روای این کتاب سرهنگ «بخشعلی ثابتی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس استان کهگیلویه و بویراحمد است که در نهمین روز از اردیبهشت سال 1342 در روستای «برآفتاب» از توابع شهرستان کهگیلویه به دنیا آمد. او پس از پشت سر گذاشتن روزهای نوجوانی، لباس پاسداری پوشیده، تا آخرین روز جنگ پابهپای همرزمانش پشت خاکریزها جنگیده و در این راه، زخمهای زیادی برداشته است. این رزمنده دفاع مقدس فرماندهی دسته تا فرماندهی گردان را تجربه کرده و در عملیاتهای سرنوشتسازی مانند والفجر هشت، بدر، خیبر و کربلای پنج حضور داشته است.
ثابتی پس از پایان جنگ، در تیر 1368 به همراه گردان فاطمه زهرا (س) برای مقابله با گروهکهای کومله و دمکرات به کردستان اعزام شد و مدتی بعد در سمت معاون اطلاعات منطقه سوم نیروی دریایی به خدمتش ادامه داد تا اینکه با درجه سرهنگی بازنشسته شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
ناگهان سکوت شکست. تیراندازی رفتهرفته شدت گرفت، منورها یکییکی بالا رفتند و تاریکی رنگ باخت. سایه به سایۀ فرمانده دسته گروهان یکم گردان الفتح، ماشه را میچکاندم و جلو میرفتم. تا میدیدم کُپ کرده، زود پناه میگرفتم؛ بلند که میشد، سریع پشت سرش میدویدم و مراقب بودم از پهلوها ما را نزنند. از موقعیت طلائیه به خط دشمن زده بودیم و چون تجربه و شناختی از منطقه نداشتم، افتاده بودم دنبال فرمانده دسته و هر کاری میکرد، بی کم و کاست انجام میدادم.
دشمن غافگیر شده بود. نیم ساعت اول گیج و کور میزد؛ ولی رفتهرفته با آتش زیادی که روی سرمان ریخت، کمکم زمین را شخم زد. رد تیرها مثل شهابی نورانی، در تاریکی دیده میشد و انفجارها زیر پایم را میلرزاند. افتادن رزمندهها را میدیدم، امام جای ماندن نبود. باید جلو میرفتیم. با طلوع آفتاب مجبور شدیم جای پایمان را مابین جزایر مجنون و هورالهویزه محکم کنیم. دیگر نمیتوانستیم جلو برویم. خوابم میآمد. پلک روی هم گذاشتم و ساعتی خوابیدم.
چند روز جلوی عراقیها ایستادیم تا اینکه آفتابِ روز ششم کمکم بالا آمد. داشت به میانه آسمان میرسید که صدای چند انفجار را در انتهای خاکریز شنیدم. چند نفر به آن طرف دویدند. رفتهرفته احساس کوفتگی و بیحالی میکردم. احتمال دادم از بیخوابی و خستگی است. یکدفعه چشمم به سیدخداکرم بازگیر افتاد. حدود سی سال داشت و فرمانده یکی از دستهها بود. در این چند روز او را ندیده بودم. با سر پایین در طول خاکریز میآمد. قیافهاش داد میزد از چیزی ناراحت است. صدایش زدم:
-چیزی شده؟
با دست ته خاکریز را نشان داد و گفت: «بشیر رو اونجا دیدم.»
همان جایی را نشان داد که نیم ساعت پیش صدای انفجارها را از آن طرف شنیدم. بشیر کریمیخشاب بیستساله و از نیروهای اطلاعات عملیات تیپ 33 المهدی بود. او را میشناختم و دورادور میدیدم رزمندهها را میخنداند. نگران شدم. پرسیدم: «اتفاقی براش افتاده؟» با ناراحتی گفت: «اونجا گلولۀ توپ، یه پاسدار رو از کمر نصف کرد.» بشیر شهید رو تو آغوش گرفته بود و با گریه میگفت این پاسدار نیست، مینیپاسداره!»
انتهای پیام/