معرفی کتاب؛

« آژير قرمز»

کتاب «آژیر قرمز»، مجموعه خاطرات زنان استان کرمانشاه از بمباران‌های دوران دفاع مقدس است که توسط «آذر آزادی» گردآوری شده است.
کد خبر: ۴۷۲۹۸۹
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۰ - 23August 2021

« آژير قرمز»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از كرمانشاه، کتاب «آژیر قرمز» مجموعه خاطرات زنان استان کرمانشاه از بمباران‌های دوران دفاع مقدس است که توسط انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است.

 این کتاب در سال ۱۳۹۹ در ۱۲۳ صفحه توسط  «آذر آزادی» گردآوری شده و در شمارگان ۱۰۰۰ جلد توسط انتشارات صریر به بازار نشر عرضه شد.

با وجود حملات هوایی و موشکی دشمن به ویژه در سال‎های ۱۳۶۴ و ۱۳۶۵ مردم استان کرمانشاه هرگز خانه و زندگی خود را ترک نکردند و همچنان مقاوم و استوار ایستادند و باعث دلگرمی به رزمندگان اسلام در جبهه‎های غرب شدند «آژیر قرمز» مجموعه خاطرات زنان استان کرمانشاه از روز‌های آتش و خون و روز‌های پر از اضطراب بمباران است. هر چند در این مجموعه خاطرات اندکی از آن روز‌ها روایت شده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

آخرین روز شهریورماه سال ۱۳۵۹ بود. غروب آن روز مراسم پاتختی عمویم بود. خانواده‏‌های زیادی را برای مراسم دعوت کرده بودیم و حسابی سرمان شلوغ بود. آن‎قدر مشغول تمیزی و چیدن وسایل بودیم که متوجه گذشت زمان نشدیم. ساعت از یک‌ونیم ظهر گذشته بود و هنوز ناهار نخورده بودیم. قرار بود پدرم به خاطر برگزاری مراسم زودتر از روز‌های دیگر از پادگان برگردد.

همین که پدرم زنگ خانه را زد، صدای غرش وحشتناکی شیشه‌های خانه را به لرزه درآورد. فهمیدیم صدای هواپیماست. بنابر عادت کودکانه من به همراه چند نفر از بچه‌های فامیل از پله‏‌های راه پله بالا رفتیم تا برای هواپیما هورا بکشیم و دست تکان بدهیم. هر بار که هواپیمای خودی در آسمان نمایان می‎شدند، فورا این بازی را از سر می‌گرفتیم، اما این‌بار مثل دفعه‌های قبل نبود. صدا آن‎قدر به ما نزدیک بود که از وحشت روی پله‎ها میخکوب شدیم. نمی‌دانم چند تا هواپیما بودند، اما از صدای انفجار‌های پی‌در‌پی که بلند می‎شد متوجه شدیم بیشتر از یکی دو هواپیما هستند. بقیه بچه‎ها فرار کردند، اما من بالا رفتم و در پشت‌بام را باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده؟

 وای خدای من! انگار آسمان سیاه شده بود! شرکت نفت داشت در میان شعله‎های آتش می‎سوخت. خانه ما نزدیک شرکت نفت بود و از آن بالا می‎شد همه چیز را به خوبی دید. اولین بار بود که بمباران شدن جایی را می‌دیدم. محو تماشا‌های شعله‌های آتشی بودم که لحظه به لحظه گُر می‎گرفت و با دود‌های غلیظ رو به آسمان زبانه می‎کشید. صدای آژیر قرمز شرکت نفت و ماشین‎های آتش‎نشانی که به سرعت داشتند به محل حادثه می‎آمدند ترس را به جان آدم می‎انداخت. توی حال و هوای خودم بودم که صدای فریاد پدرم را شنیدم: «تو اینجا چکار می‎کنی دختر؟ نمی‎گی بلایی سرت میاد؟ زود باش برو پایین!»

بچه‎ها منتظر بودند تا چیز‌هایی را که بالای پشت بام دیده بودم برایشان تعریف کنم. وقتی از شدت آتش‎سوزی شرکت نفت گفتم همه مشتاق شدند تا به پشت‌بام بروند و با چشم خودشان ماجرا را ببینند؛ اما پدرم زودتر دست ما را خوانده و در راه‎پله را کلید کرده بود. ناهار را با ترس و اضطراب بمباران دوباره شرکت نفت خوردیم. پدرم به خاطر وضعیت پیش آمده خیلی زود به پادگان برگشت و تا چهل شب به خانه نیامد. مراسم پاتختی به خاطر بمباران شرکت نفت و نزدیکی خانه ما به محل حادثه به هم خورد و هیچ‌کس جرات نکرد به خانه ما بیاید. شدت بمباران به حدی بود که شرکت نفت چند روز در آتش سوخت تا بالاخره نیرو‌های امداد توانستند آتش را مهار کنند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها