به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، به مناسبت چهل و یکمین سالگرد آغاز جنگ تحمیلی و هفته دفاع مقدس، در برنامه «جنگی که بود؛ راهی که هست» که از سوی فرهنگسرای امام (ره) روز سی و یکم شهریور ماه در گلزار شهدای گمنام بهشت زهرا (س) برگزار شد.
یکی از مجموعه برنامههای سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران به مناسبت گرامی داشت هفته دفاع مقدس به نام «شهر پر ستاره» است که بخش سوم آن مربوط به گفتوگوی با داوود امیریان از نویسندگان ادبیات دفاع مقدس است که در ادامه تقدیم میشود.
آقای امیریان میخواهیم ابتدا در مورد فضای شهر تهران در دوران دفاع مقدس صحبت کنید؟
آن زمان محله بسیار زنده بود. پس از پیروزی انقلاب تمام خیابانها و کوچهها تغییر کرده بود. شعارهای روی دیوارها، تصاویر مارکسیستها مثل حمید اشرف، رجوی و تصاویر حضرت امام، شهید رجایی و شهید بهشتی و دیگران روی دیوارهای شهر دیده میشد. تا جائیکه بسیاری از مالکان معترض بودند و قبل از فرارشاه و بعد در زمان انقلاب هم شعارهای دیگری ادامه یافت.
زمانی که جنگ شروع شد، من حدودا ۱۰ ساله بودم و میدیدم که مردم جدی نگرفتند و آنقدر صدای تیراندازی و بلوا و شلوغی شنیده بودند که خیلی متوجه حمله به مهرآباد و بمباران مهرآباد نشدند و خیلی جدی نگرفتند. امام هم میگفتند یک دیوانهای آمده، یک سنگی انداخته و رفته، سیاسیون هم جدی نگرفتند. آخر جنگ هم این اتفاق افتاد. مردم هم نمیدانستند. اولین روز من رفتم مدرسه، خواهرم گفت برو چراغ گردسوز بخر، چون جنگ شروع شده و میخواهند از امشب خاموشی بزنند.
ما، چون بچه بودیم هیجان زده شده بودیم. ما به صورت گروهی در کوچهها میرفتیم و میگفتیم "برقها را خاموش کنید". بیت دوم خیلی مودبانه نبود. به خانههایی که چراغ روشن بود به سمت خانه سنگ پرتاب میکردیم. مثل زمان انقلاب که اگر کسی در ابتدای انقلاب در خانه کسی عکس شاه بود به عنوان شاه دوست مورد حمله قرار میگرفت و مرگ بر ساواکی میگفتند در صورتیکه ممکن بود بر حسب علاقه به شاه در خانه عکس شاه را میزده است. شایعات عجیب و غریب که میپیچید.
یکی از همسایهاش بدش میآمد و موکتش را شبیه فلش درست کرده و این موکت را روی پشت بام پهن کرده که مثلا به سمت پادگان قلعه مرغی است. یعنی همین قدر کارتونی و خنده دار بود. مردی از همسایههای ما به سوی آسمان چراغ قوه میانداخت و به صورت مورس زدن علامت میداد و من یادم میآید که مادرم معترض میشد و او هم میگفت دارم به عراقیها نشانی میدهم که بیایند و اینجا را بمباران کنند. مادر من هم باور میکردند و ناراحت میشدند.
مساله دیگر اینکه وقتی اعلام وضعیت قرمز میشد کسی به پناهگاه نمیرفت و همه میرفتند به سمت پشت بام که هم محل بمباران را ببینند و هم محل هواپیما را شناسایی کنند. حدس و گمان در باره اینکه کجا را بمباران کردند هم زیاد بود. من بچه جوادیه هستم. یک بار یادم هست گیشا را بمباران کردند. یکبار در مسجد بودیم، سه راه پرسپولیس نزدیک میدان راه آهن را با موشک زدند.
تنها جایی که بمباران نشد جوادیه بود. به شوخی میگفتند یک نقشه روی اتاق صدام است که جوادیه زیر پونز هست و جوادیه را نمیبیند. جزء معدود محلههایی است که بمباران نشد و فقط یک بار ته موشک خورد.
مساجد محله پایگاهی بود برای کمکهای مردمی به جبههها، آیا خاطراتی از آن روزها دارید؟
کمی ما چرخهای کمکهای مردمی را هل دادیم. مردم واقعا کمک میکردند اگرچه وضع مالی خوبی هم نداشتند، اما دل بزرگی داشتند. مردم انقلاب را مال خود میدانستند. نظام را کامل مال خود میدانستند. سالگرد پیروزی انقلاب تا سال حدودا ۶۲ بچهها در مدرسه خودمان ریسه یا کاغذ رنگی میخریدیم و مدرسه و کلاس را تزئین میکردیم.
در حالیکه الآن بیشک این اتفاق نمیافتد. الآن مدرسهها و نهادهایی این کار را انجام میدهند. قلکهایی در مدرسه به دانش آموزان میدادند به شکل نارنجک، تانک و ... که بچهها پر کنند. دست را میگرفتند بالا و عکس یادگاری میگرفتند.
در مساجد هر بار یک پارچه نوشتهای از شعارها بود و مداحیهای آقای آهنگران و آقای کویتی پور و دیگر شعرهای حماسی پخش میشد و مردم برای کمکهای اهدایی اگر دو پتو در خانه داشتند، یک پتو را کمک میکردند. کارگر مقداری از حقوق خود را کمک میکرد. از خودشان میدانستند و میگفتند ما هرچه در توان داریم کمک میکنیم.
در زمان آزادی خرمشهر، در آن زمان مردم در شور و هیجان بودند و دعا میکردند ایران خرمشهر را بگیرد. دو تا جشن بزرگ یادم میآید که واقعا خودجوش بود اولی سوم خرداد ۱۳۶۱ بود و دومی رفتن ایران به جام جهانی پس از بازی مقابل استرالیا. بدون برنامه ریزی و خودجوش بودند. از تعطیلی مدرسه خوشحال میشدیم. همه بی اراده در خیابانها شاد بودند و شیرینی پخش میکردند. سوم خرداد مردم خیلی هیجان داشتند. با چرخهای دستی با آنها راه میافتادیم و کمکهای مردمی را جمع آوری میکردیم و میآوردیم در مسجد و بسته بندی میکردیم. هیچ کس دست نمیزد و امانت دار بودند.
درباره اعزام رزمندگان به جبهههای جنگ چه خاطراتی دارید؟
با همه ناراحتی، مادران و خواهران نوجوانی که اعزام میشد به جبههها با این حال اصلا مخالفت نمیکردند و همه اهل محل هم سعی میکردند آن مادر و خواهر را آرام کنند. نوجوان هم که پر از شور و اشتیاق بود و اصلا با علاقه میرفت و اعزامها خیلی شیرین بود.
پایگاههای اعزامی، رزمندگان با اتوبوس، همراه با صدای سرودها، اسپند دود کردن، قربانی کردن گوسفند و ... همه و همه حال و هوای خاصی ایجاد میکرد. یادم میآید که مثلا به رزمنده شلوار گرمکن داده بودند و از شور و شوق مثلا شلوار گرمکن که برای خودشان تهیه کرده بودند، به هر حال قسمت آن رزمنده شده بود. پخش کردن شکلات و ... همین اعزام رزمندگان به جبههها خیلی مراسم آئینی و جالبی بود.
درباره تشییع جنازه شهدا چه خاطراتی دارید؟
خبر دادن به خانواده شهدا که بسیار ماجرای سختی بود و عدهای به اسم جغد، جغد شوم بودند که میآمدند و خبر شهادت را به خانوادهها میگفتند. مثلا برخی از آنها کتک میخوردند و ... کسانی که خبر میآورد معمولا با موتور میآمدند و در محل برخی چهرهها را میشناختیم و متوجه میشدیم که حتما یکی از بچههای محل ما شهید شده است. گاهی هم میگشت در اطراف محل و یک تیپ حزب اللهی پیدا میکرد و میگفت تو این خبر را به خانواده شهید بده و خودش این کار را نمیکرد. گاهی به اشتباه مثلا به برادر شهید خبر میدادند و این بسیار سخت بد.
شما سابقه جبهه هم داشتید، خاطرات خودتان را بفرمایید؟
شور و هیجان آن روزها باعث شده بود که در کلاس ما هم دوست داشتند بروند. برخی هم میترسیدند و میگفتند ما برای اسرائیل میایستیم. خیلی غیر عادی نبود. سخت گیری وحشتناک بود که نوجوانان را نفرستید به ویژه در تهران و من رفتم در شهری بین بوشهر و شیراز، که نخلستان و خرما دارد و در آنجا با کسانی صحبت کردم که در ۱۱ سالگی به جبهه رفتهاند با سابقه ۷ تا ۸ ساله جنگ که تمام شده و هنوز ۲۰ سالش نشده بود. در تهران خیلی برای رفتن نوجوانان سخت گیری میکردند و کافی بود یک نفر در محل شهید بشود، به خاطر حال و شرایطی که ایجاد شده بود و اینکه حس انتقام جویی در بچههای آن محل بیدار میشد و آمار جبهه رفتن در آن محل زیاد میشد.
عملیات که میشد، مارش عملیات میزدند و بچهها در مسجد پارچه نویسی آماده میکردند که مثلا شهادت فلانی را تبریک و تسلیت میگوئیم و جای اسم را خالی میگذاشتند و آماده بودند. برخی هم نقاشی خوبی داشتند و بوم آماده میکردند. صبح برای تشییع، پرتره شهید آماده بود و چقدر این نقاشان پرتره کش در همه حملهها آماده کار بودند. این نقاشی که سر حملهها پرتره شهدا را میکشید بعدها پزشکی خواند و این صرفا موضوع مورد علاقه اش بود.
هنوز خط معلی ثبت نشده بود و کسی بود که به نوعی خط معلی میکشید و خط زیبایی داشت. هر کس یک گوشه کار را میگرفت و منتظر سپاه یا بنیاد شهید نبودند و خود مردم کار را انجام میدادند. خانواده شهدا بسیار ارج و قرب داشتند و معتمد محله میشدند. خانواده شهید را تا مدتها تنها نمیگذاشتند و در زمان سال تحویل و عید مردم در مسجد جمع میشدند و بدون سر و صدا با هم به خانه شهید میرفتند و عید دیدنی میکردند.
اول میرفتند خانه شهدا و متاسفانه امروز کم رنگ شده است. در محلههای قدیمی تهران این اتفاق هنوز هم میافتد. مهمانان از شهرستان میآمدند و همه همسایهها کمک میکردند و پذیرایی میکردند تا آن خانواده شهید راحت باشند و اذیت نشوند و احساس تنهایی نکنند.
یک خاطره از خودتان بگویید؟
یادم میآید که در کوچه وقتی خبر شهادت میآمد، تمام کوچه را گل شمعدانی میگذاشتند. همه همسایهها گلدانها را میآوردند وسط کوچه و شبیه بلوار میشد. منظره زیبا و سر کوچه حجله شهید و تصویر شهید بود. شعر «گلبرگ سرخ لالهها در کوچههای شهر ما بوی شهادت میدهد» که آقای مداح خوانده بود، وصف حال آن روزها بود.
همچنین بزرگترین خاطراتم در سال ۱۳۶۷ که در منطقه بودیم شیمیایی شدیم و برگشتیم تهران. محله جمهوری، چهار راه، ولی عصر (عج) همیشه مغازهها باز است و با اینکه شب عید بود، اما، چون موشک باران بود آن سال، خواستم بیرون بروم و هوایی عوض کنم. اتوبوس سوار شدم و از میدان راه آهن رسیدم به جمهوری و دقت کردم دیدم حتی یک مغازه باز نبود و یک نفر هم تردد نمیکرد و جائی که باید شلوغ بود، به خاطر موشک باران کاملا تعطیل بود.
خیلیها رفته بودند اطراف تهران و ورامین و شهریار و... و مرد خانواده میآمد محل کار، ولی خانواده را بیرون شهر برده بودند. مردم خسته نشدند و نمیترسیدند، چون اگر با مردم صادق باشی با تو میمانند و جرو معدود جنگهایی هست که مردم بر علیه مسئولان زمان جنگ شورش نکردند. مثلا در آلمان یا در خیلی از کشورها مردم طاقت نمیآوردند و خسته میشدند.
کدام تصویر از آن سالها دوست دارید در ذهنتان شکل بگیرد؟
اگرچه خیلی تلخ است، اما همین بهشت زهرا که خیلی از دوستان من اینجا هستند. شهید سعید غلامی، شهید غلامحسین رزاقی پس از بیش از سی سال انگار من را صدا زد. یاد ندارم شهیدی را میآوردند در محل و من تشییع جنازه اش شرکت نکرده باشم. خودمان را موظف میدانستیم و همه این کار را میکردند تا مراسم پر شورتر شود و وظیفه میدانستیم و آنها را میشناختیم و برنامهها بسیار راحت برگزار میشد.
میگفتیمای کاش قسمت ما هم بشود. آن خانوادهها چقدر روحیه داشتند و چه صبری داشتند خصوصا الآن میفهمم چقدر سخت بود.
با توجه به اینکه در آستانه اربعین هستیم، در باره اربعین هم صحبت کنید؟
دو بار سفر کربلا رفتم. خیلی سفر جالبی بود. ۲ یا ۳ سال بود شروع شده بود. قسمت من هم شد و رفتم. نیمی از راه را پیاده رفتم و پیاده روی خیلیها را دیدم که سالها بود ندیده بودم. خیلی مراسم آئینی خوبی بود و خصوصا عراقیها در برخورد و مهمان نوازیشان مدیریت دست پنهان داشتند و از این جهت واقعا عجیب است. این جنون خدمت کردن عراقیها در هر پست و جایگاهی که هستند و بسیار تواضع دارند و برای زوار این بسیار خوب است. جنگ داشتیم و اختلافاتی داشتیم، ولی در این فرصت اربعین اختلافات کنار میرود و به عشق امام حسین (ع) کنار هم هستند و بسیار جالب است.
انتهای پیام/ 121