برشی از کتاب «ماه پنهان نمی‌ماند»؛

من باید زن یک جانباز بشوم!

در بخشی از کتاب «ماه پنهان نمی‌ماند» آمده است: زمانی که همسرم تصمیم به ازدواج گرفت، من را به او پیشنهاد دادند؛ البته آن اوایل، مخالفت می‌کردم و می‌گفتم: «نه! من باید زن یک جانباز بشوم!»
کد خبر: ۵۱۶۷۵۶
تاریخ انتشار: ۲۸ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۵ - 17April 2022

من باید زن یک جانباز بشوم!به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، کتاب «ماه پنهان نمی‌ماند» پژوهشی پیرامون عملکرد بانوان مازندرانی در انقلاب اسلامی و دفاع مقدس تألیف «جواد صحرایی رستمی» سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران به چاپ رسیده است.

در ادامه برشی از این کتاب را از نظر می‌گذرانیم:

روحیات انقلابی تنها به تغییر در ظاهر و هیأت عروسی و جشن‌های سنتی ختم نمی‌شد و به مرور، شکل عمیق‌تری به خود گرفت؛ به خصوص با تداوم جنگ و فراگیرتر شدن روحیه جهاد و ایثار در آحاد بانوان مازندرانی، شاهد بوده‌ایم که بانوان به شکل داوطلبانه، اصرار بر اصرار با جانبازان به ویژه جانبازان قطع عضو و قطع نخاع داشته‌اند و این در حالی بود که امکان ازدواج با همسری برخوردار از شرایط جسمی و مالی مناسب برای بسیاری از آن‌ها وجود داشت، اما عرق انقلابی این بانوان موجب می‌شد تا آنان به ازدواج با جانبازان عزیز اقدام نمایند. روایت خانم «حکیمه مصلحی» از جویبار در این خصوص شنیدنی است:

«به خاطر روحیه انقلابی که داشتم، برای شرکت در مراسم چهلم شهدای آمل همراه با خانم «معصومه عسگری» که همسر شهید است، به آمل رفتیم. بعد از پایان مراسم هر دو تصمیم گرفتیم با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کنیم! با خودمان گفتیم: «آن‌ها رفتند تمام جسم‌شان را دادند و حالا نوبت ما است که حداقل، خدمتی به آن‌ها کنیم!» خیلی تلاش کردیم، اما جانباز قطع نخاعی قسمت‌مان نشد. البته معصومه خانم با یک پاسدار که از قضا دوست همسر من بود، ازدواج کرد. ایشان یعنی همسر معصومه جانباز بود؛ ولی از نوع معمولی.

و اما ماجرای ازدواج من:

زمانی که همسرم تصمیم به ازدواج گرفت، من را به او پیشنهاد دادند؛ البته آن اوایل، مخالفت می‌کردم و می‌گفتم: «نه! من باید زن یک جانباز بشوم!» معصومه که لجبازی من را دید، گفت: «این سالم است، ولی ممکن است در آینده شهید یا جانباز شود! کسی که جانباز هست جانباز باقی می‌ماند، نکند می‌ترسی همسر شهید شوی؟ اگر می‌ترسی، بگو!»

روزی هم که برای خواستگاری آمده بود، رو به من گفت: «اگر شوهری می‌خواهی که بالای سرت باشد تا زندگی عادی را برایت فراهم بیاورد، من یکی نیستم و روی من حساب باز نکن!»

سه روز قبل از اینکه مرخصی‌اش تمام شود، به خواستگاری‌ام آمد و من هم «بله» را گفتم. توی این سه روز، هر کاری که برای برپایی عقد لازم بود، انجام دادیم. وقتی مراسم تمام شد، همسرم گفت: «حکیمه! اگر امروز جنگ ایران تمام شد، فردا توی لبنان و فلسطین هستم. هر کشور اسلامی که نیاز به حمایت داشته باشد، من به آن‌جا می‌روم.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها