نگاهی به زندگی‌نامه شهید «محمد شمس»؛

از سنگر علم تا سنگر جهاد

«محمد شمس» در سال ۱۳۴۶ در تبریز متولد شد و در سال ۱۳۶۴ در فاو به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۵۲۹۵۲
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان ۱۴۰۱ - ۰۱:۲۷ - 02November 2022

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از هموطنان اعم از پیر و جوان برای دفاع از میهن اسلامی به سوی جبهه‌ها شتافتند و با جانفشانی‌های بسیار، در مقابل دشمن متجاوز ایستادگی کردند. نوجوانان و دانش آموزان نیز علی‌رغم سن پایین، با بصیرت و میهن‌دوستی سرشار، عاشقانه به صف رزمندگان اسلام پیوستند و در این راه از سختی‌ها نهراسیدند.

یکی از این بزرگ‌مردان کوچک، بسیجی شهید «محمد شمس» است که به بهانه روز نوجوان و هفته بسیج دانش آموزی، مروری بر زندگانی کوتاه اما سراسر عاشقانه و حماسی وی می‌کنیم.  

«محمد شمس» ۱۲ مرداد سال ۱۳۴۶ در تبریز متولد شد. هنگام تحصیل در مقطع چهارم دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک به جبهه‌های نبرد اعزام شد و به مدت بیست ماه به عنوان نیروی اطلاعاتی و شناسایی در غرب و داخل خاک عراق به نیروهای اسلام یاری رساند و نهایتا پس از مجاهدت‌های فراوان در شب بیست و دوم بهمن ماه ۱۳۶۴ بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر در منطقه عملیاتی والفجر ۸ به شهادت رسید.

برادر این شهید والامقام در کتاب «فهمیده‌های آذربایجان» اثر «جلال شمع سوزان» خاطراتی از وی نقل کرده است که گزیده‌ای از آن‌ها در پی می‌آید:

بسیجی برنده جایزه نوبل

«محمد» دانش آموز بلند پروازی بود. اما خیال‌پرداز نبود. به من می‌گفت: اگر توفیق شهادت نصیبم نشد، برمی‌گردم و آنچنان درس می‌خوانم تا اولین بسیجی باشم که موفق به دریافت جایزه نوبل می‌شود. حرفش را باور کردم، چون محمد را خوب می شناختم. و می‌دانستم آنچنان با اراده و قوی است که این هدف در مقابل اراده او زانو می‌زند. شب‌های بسیاری با وجود خستگی کار مدرسه و مسجد، تا پاسی از شب گذشته بیدار می‌ماند و مطالعه می‌کرد. روش خاصی برای مطالعه داشت. بسیار منظم و طبق برنامه عمل می‌کرد.

عشق به تحصیل

بعد از عملیات بدر، پیکر مجروح و ضعیف محمد را به خانه آوردند. قرار بود که در اولین فرصت در بیمارستان شهدای تبریز تحت عمل جراحی قرار بگیرد. از ناحیه کمر زخمی شده بود و درد شدیدی داشت. بعد از دیدار و گفت‌وگو با خانواده، رفت سراغ کتاب‌ها، نمی‌توانست روی صندلی بنشیند. نشستن معمولی هم برایش دشوار و دردآور بود. اما او نشست و با چهره‌ای مصمم شروع به مطالعه کرد. این ادامه مطالعات او بود که در جبهه هم قطع نشد. چند ساعت بعد آمبولانس به در خانه آمد و او را به بیمارستان منتقل کردند. ما تازه متوجه شده بودیم که زخم محمد، چقدر جدی است و عشق به تحصیل، زخم و درد را به کلی از یاد او برده بود.

تحصیل و تهجد

محمد، شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء، اگر کار خاصی نداشت، زیاد در مسجد معطل نمی‌شد. به خانه که می‌رسید، مشغول مطالعه می‌شد و به زحمت بر سر سفره شام حاضر می‌شد. مواقع امتحان معمولا تا پاسی از شب بیدار می‌ماند و درس می‌خواند. بعضا من هم که حدود سیزده سال سن داشتم، شب‌ها او را همراهی می‌کردم. اما همین که اتاق مطالعه را ترک می‌کردم، او میز مطالعه‌اش را کنار می‌کشید، فرش را هم کنار می‌زد و بر روی خاک نماز شب می‌خواند.

من بارها شاهد این صحنه‌ها بودم و هنوز هم این معما برایم لاینحل مانده است که چگونه یک نفر می‌تواند از دنیای خشک و بی‌روح رياضيات و معادلات سرد آن، سر از دنیای تهجد و نماز شب دربیاورد؟ گویی او تمام طول روز را در محضر استاد تهجد و راز و نیاز گذرانده و خود را برای ساعتی خلوت و راز و نیاز خالصانه با معبود آماده کرده است.

آخرین پیام

۲۲ بهمن سال ۱۳۶۴ بود. تازه از راهپیمایی برگشته بودم که رادیو خبر از عملیات والفجر ۸ داد. شور و شوقی همراه با دلهره و نگرانی خانواده را فرا گرفت. نگران محمد بودیم. تا اینکه تلگراف او رسید که در آن از یکی از دوستانش به نام رسول سالک خواسته بود که ترتیب ثبت نامش را در کنکور همان سال بدهد. ما این تلگراف را به فال نیک گرفتیم و اصرار داشتیم که او هر چه زودتر خواسته محمد را برآورده کند. اما گویا او از موضوع شهادت محمد اطلاع داشت و با سردی به من قول داد که این کار را بکند.

از رفت و آمد خانواده‌های شهدا به منزلمان، کم کم داشتیم نگران می‌شدیم که بنیاد شهید خبر شهادت محمد را آورد. پدر و مادرم صبر عجیبی داشتند. در مقابل از دست دادن پسری چون محمد، راضی بودند به رضای خدا. من کارت شرکت در کنکور را برای محمد پر کرده بودم و این کارت به نشانه آخرین پیام برادرم در کنار عکس او در مزار شهدا نصب شده است. محمد با وجود اینکه از شهادتش در این عملیات اطلاع داشت، اما در آخرین لحظات از ما چنین خواسته‌ای داشت. او با این کار نه‌تنها نشان داد که انسان درهرحال باید در تکاپو و تلاش باشد، بلکه با این حرکت ، اهمیت تحصیل را برای امثال من و ما گوشزد کرد. پدرم که برای تحویل گرفتن وسایل شخصی برادرم به تعاون لشکر رفته بود، با یک ساک کوچک دستی و یک گونی پر از کتاب‌های درسی و غیر درسی به خانه بازگشت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها