روزشت‌های یک شهید؛

مردم «دزفول» رزمنده‌ها را مانند بچه‌هایشان می‌دانند

شهید «ابراهیم عمله‌زاده» در خاطرات خود آورده است: خدایا این مردم دزفول چقدر مهربان هستند! رزمنده‌ها را مثل بچه‌هایشان می‌دانند.
کد خبر: ۵۵۸۲۸۰
تاریخ انتشار: ۰۸ آذر ۱۴۰۱ - ۰۲:۴۰ - 29November 2022

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، «ابراهیم عمله‌زاده» دلاور مردی از تبار عاشوراییان است که از دوران نوجوانی مجذوب نهضت بزرگ حضرت امام خمینی (ره) شد و سرانجام جان شریف خود را در راه حراست از این مکتب الهی فدا کرد.

وی چهارم اردیبهشت 1345 در شهرستان اهر متولد شد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، برای دفاع از نظام نوپای انقلابی به عضویت بسیج درآمد. در همین دوران، به دلیل علاقه‌مندی به انجام فعالیت‌های هنری و فرهنگی ضمن سرودن شعر، خبرنگار افتخاری مجله «امید انقلاب» شد و مقالات خود درباره دفاع مقدس را در آن منتشر کرد. «ابراهیم» در سال 1364 برای نخستین بار عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد و پس از چند نوبت حضور، در تاریخ 5 بهمن 1365 در شلمچه به شهادت رسید.

این شهید والامقام، خاطرات خود از حضور در جبهه را در قالب روزنوشت‌هایی مکتوب ساخته که حاوی نکات جالبی از حال و هوای مناطق عملیاتی از دید یک رزمنده نوجوان است؛ گزیده‌ای از این خاطرات از کتاب «فهمیده‌های آذربایجان» اثر «جلال شمع سوزان» منتشر می‌شود.

چهارشنبه ۶۴/۴/۴

از تبریز حرکت کردیم بعد از دو روز مسافرت، امروز چهارشنبه به اهواز رسیدیم از بس خسته بودیم بدون هیچ صحبتی خوابیدیم.

پنج شنبه ۶۴/۴/۵

امروز ما را بعد از سازماندهی به گردان معرفی کردند و چادری به ما نشان دادند. چادر را تر و تمیز کردیم و بعد به سد دز رفتیم.

یکشنبه ۶۴/۴/۹

امروز کیف‌ها را تحویل دادیم و ساعت ۸/۵ اردوگاه را به سوی پادگانی در اهواز ترک کردیم تا فردا به جزیره اعزام شویم؛ وقت نمی‌کنم بیش‌تر از چند سطر آن هم موقع خواب بنویسم ولی باید حداقل این چند سطر را هم بنویسم.

دوشنبه ۶۴/۴/۱۰

دیروز به جزیره مجنون رسیدیم توپخانه عراق چند تا برای خوش آمدگویی زد. جزیره ما را یاد شهدایش میاندازد. امروز هم مثل دیروز توپخانه عراق جزیره را می‌زند ولی الحمدالله تلفاتی نداشتیم.

یکشنبه ۶۴/۴/۱۶

صبح امروز یک شهید داشتیم. «سیّد کریم» با شهید به شهر رفت و ما همه به تمیز کردن اسلحه‌هایمان پرداختیم. بعد از ظهر سیّد آمد و عکس‌ها را آورد و گفت که برای لشکر آماده‌باش داده‌اند. شب توپخانه ما خیلی خوب کار می‌کرد. توپخانه عراق هم توپ‌های فرانسوی شلیک می‌کرد.

چهارشنبه ۶۴/۴/۱۹

امروز مأموریت‌هایمان توی جزیره تمام شد. ساعت ۷/۵ سوار تویوتا شدیم و به طرف هویزه رفتیم و از آن‌جا هم به سوسنگرد و ساعت ۴/۵ توی پادگان اهواز پیاده شدیم. یک روز مانده بود که نیروهای تازه برسند. اتفاقاً وقتی ما به پادگان رسیدیم آن‌ها هم در حال اعزام به جزیره بودند.

جمعه ۶۴/۴/۲۱

امروز بعد از صبحانه برگ مرخصی شهری گرفتیم و به دزفول رفتیم و در مصلی ساندویچ صلواتی خوردیم و بعد هم نماز خواندیم. خدایا این مردم دزفول چقدر مهربان هستند! رزمنده‌ها را مثل بچه‌هایشان می‌دانند.

بعد از نماز در همان مکان ناهار خوردیم دختر کوچکی آن‌جا بود که در دستانش کاسه‌ای داشت و می‌خواست ناهار بگیرد. من و کریم و علی هر کدام غذا گرفتیم تا کاسه‌ای را که در دست دختر بود پر کنیم. دختر آن‌قدر کوچک بود که نمی‌توانست ظرف غذا را با خود ببرد من تا خانه‌شان ظرف را بردم. بعد به سبز قبا آمدیم آنجا کاروانی را دیدیم که همه‌شان سیاه‌پوش بودند. بعداً فهمیدیم که آن کاروان هیئت مذهبی شهدای گیلان است ذکر مصیبتی کردند که من خودم داشتم از حال می‌رفتم خدا به خانواده شهدا صبر عطا کند.

شنبه ۶۴/۴/۲۲

امروز بعد از ظهر داشتیم با بچه‌ها برای چادر سایه‌بان درست می‌کردیم که یکی از برادران اشتباهاً میله را زد به بینی‌ام و خون دماغ شدم. با علی به بهداری رفتیم قرار شد دوشنبه به بهداری اندیمشک معرفی‌ام کنند چون می‌ترسیدند بینی‌ام بشکند. ساعت ۱۱ شب با درد خوابیدم.

۶۴/۵/۳۱

امروز بعد از صبحگاه اسامی تعدادی از برادران را خواندند و اسم من و سید و علی هم بود. ولی چون ما امتحان داشتیم نرفتیم مثل اینکه کم‌کم به روز حمله نزدیک می‌شویم.

دوشنبه ۶۴/۶/۳

امروز صبح ساعت ۹ یک ماشین پتو بردیم تا توی دز بشوییم. من و علی و چند تای دیگر از بچه‌های تعاون تا ظهر پتوها را لگد کردیم و شستیم. گرمای خورشید خوزستان حسابی کلافه‌مان کرده بود ولی در راه معشوق باید از دل و جان گذشت فردا امتحان انگلیسی دارم باید کمی بخوانم تا مثل امتحان زیست خراب نکنم.

۶۴/۶/۱۱

صبحانه را خورده بودیم که برادر گاوبانی مرا صدا زد و گفت برو امانتداری پدافند را تحویل بگیر اینجا کار زیاد است توی چادر قبلی بیکاری زیاد بود ولی اینجا هم تنها هستم. تنهایی را نمیتوانم تحمل کنم دیگری چیزی از مأموریتمان نمانده اواخر این ماه باید تسویه حساب کنیم ولی عجب روزهایی در این مدت داشتیم.

۶۴/۶/۲۴

امروز صبح ساعت ۷ بود که سید آمد بعد از سلام و علیک رفت تا کارهای تسویه را درست کند من هم مرخصی شهری داشتم رفتم تا تلفن کنم توی دزفول بودم که دیدم علی و سید با کیف من برگشتند و گفتند داریم می‌رویم. من با بچه‌ها خداحافظی نکرده بودم ولی چاره‌ای نبود. ساعت ۱۲ در هتل اقبال اندیمشک ناهار خوردیم و ساعت ۳/۴۰ اندیمشک را به سوی تهران ترک کردیم...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها