به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از قم، محمد حسین فهمیده در سال ۱۳۴۶ در روستای سراجه شهر قم به دنیا آمد. در بحبوحه انقلاب، حسین یازده ساله، از قم اعلامیه می آورد و در روستا پخش می کرد. حتی چندبار ضد انقلاب ها کتکش زده بودند تا دست از این کارها بردارد اما او منصرف نشده بود. ۱۲ بهمن ۵۷، در بیمارستان بود. در اثر تصادف، طحالش پاره شده بود. تا از بیمارستان مرخص شد، آنقدر اصرار کرد که پدر و مادرش، او را با برادر بزرگترش داوود، به تهران فرستادند تا حضرت امام را زیارت کند.
مدتی بعد، ضد انقلاب اوضاع کردستان را به هم ریخت. حسین مثل اسپند روی آتش شده بود. زود از طریق بسیج، خودش را به کردستان رساند اما به خاطر کمی سن و کوتاهی قد، بچه های سپاه برش گرداندند و از خانواده اش تعهد گرفتند تا دیگر به کردستان نرود.
وقتی که رژیم بعثی عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد، حسین در خانه بند نشد. زود به راه افتاد و خودش را به خوزستان رساند. آنجا آنقدر اصرار کرد تا قبول کردند بماند. مدتی بعد با دوستش محمدرضا شمس زخمی شدند و آنها را به بیمارستان ماهشهر بردند. حسین و محمدرضا تا حالشان خوب شد، دوباره به جبهه برگشتند. اما اینبار فرمانده اجازه نمی داد حسین به خط مقدم نبرد برود.
چند روز بعد، حسین با کلی لباس و اسلحه عراقیها پیش فرمانده شان آمد. فرمانده با کمال تعجب فهمید که او اینها را با دست خالی از عراقیها غنیمت گرفته است. همین شد که به حسین اجازه داد تا دوباره به خط مقدم برگردد.
روز هشتم آبان ۱۳۵۹، حسین فهمیده و محمدرضا شمس، در نزدیکترین سنگرها به دشمن، کنار هم بودند. محمدرضا مجروح شده بود و حسین، با هر جان کندنی که بود، دوستش را به عقب رساند تا مداوا شود.
اما حسین فهمیده در پشت خط نماند. دلش رضا نمی داد که سنگرشان را خالی بگذارد. او وقتی به سنگر رسید که پنج تانک عراقی، مغرورانه رجز می خواندند و پیش می آمدند تا رزمندگان ایرانی را محاصره کنند و بعد همه شان را به قتل برسانند.
تنها راه پیش روی حسین فهمیده، فداکردن خودش برای نجات همرزمانش بود. حسین سیزده ساله، آخرین نارنجکهای باقیمانده را به خود بست و به سمت تانکها حرکت کرد. در همین فاصله، تیری به پای حسین خورد اما او کوتاه نیامد. با همان پای زخمی، کشان کشان خودش را به اولین تانک رساند و ضامن نارنجکها را کشید.
با صدای انفجار تانک جلویی، چهار تانک دیگر، با این خیال که رزمندگان اسلام حمله کرده اند، فرار را برقرار ترجیح دادند. بقیه رزمنده ها تازه متوجه نقشه دشمن برای محاصره شان شدند. آنها با فکر اینکه نیروی کمکی آمده، جان تازه ای گرفتند و چهار تانک درحال فرار را هم نابود کردند. مدتی بعد، نیروهای کمکی به خط مقدم رسیدند و آن قسمت را، از لوث وجود متجاوزان بعثی پاک کردند.
یکی از همان روزهای سرد پاییزی، ساعت هشت صبح، رادیو برنامه های عادی اش را قطع کرد و خبر عملیات شهادت طلبانه یک دانش آموز سیزده ساله را پخش نمود. پشت آن، پیام حضرت امام را خوانند: «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود ـ که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ـ با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید»
حتی تلویزیون هم، شب همین خبر را اعلام کرد. همان موقع مادر حسین گفت: «به خدا این دانش آموز حسین بوده.» پدر باور نمی کرد اما مادر باز قسم می خورد. یکی ـ دو هفته بعد، برادر محمدرضا شمس به در خانه شهید حسین فهمیده رفت و کل ماجرا را برایشان تعریف کرد و به آنها قول داد تا تکه های باقیمانده از پیکر حسین را بازگرداند تا آن را دفن کنند.
بعدها هم محمدرضا شمس شهید شد و هم داوود فهمیده. آخر خود مادر حسین، در آذر ۵۹ گفته بود: «حاضرم در راه خدا این پسرم را هم بدهم.»
حسین فهمیده تنها شهید دانش آموز سیزده ساله ما نیست. «بهنام محمدی» هم یک دانش آموز دوازده ساله خرمشهری بود که در کوچه پس کوچه های شهرش آنقدر جنگید تا به شهادت رسید. «سحاب خیام» هم بود. دختر دانش آموز دوازده ساله سوسنگردیای که آنقدر با دست خالی با بعثی ها جنگید تا آنها را عاجز کرد و بعد به شهادت رسید.
خاک جنوب ایران، از دستان کوچک ۳۶ هزار دانش آموز شهید ایرانی، خاطره ها دارد.
لحظهها می گذشتند و نگرانی و اضطراب محمد تقی بیشتر میشد . او دائم به این سو و آن سو میرفت . با خود فکر کرد و گفت : « اگر پسر باشد، اسمش را محمدحسین میگذاریم . زمان به سختی طی میشد … ناگهان صدای فریاد کودکی چشم سیاه ، خوشمزه و سالم ، محمد تقی را سرشار از سرور و شادی کرد . خدا را شکر که سالم است … آرام محمدحسین را در آغوش گرفت و اذان و اقامه را در گوشش زمزمه کرد … آری پسرم ! خدای تو همان یکتائیست که لیاقت امانتداری تو را به ما عطا فرمود و محمد (ص) رسولی است که اسلام را برایمان به ارمغان آورد و علی (ع) شیرخدا و رهبر خداشناسان . تو را به نام فرزند فاطمه (س) میخوانیم تا از یارانش باشی ….. روزها میگذشت و محمدحسین در کوچههای قدیمی و باصفای روستای سراچه قم ، زندگی را تجربه میکرد و در سایه حرم مطهر فاطمه معصومه (س) الفبای ایمان به یکتای بیهمتا و تلاش برای رسیدن به حقیقت را میآموخت . هنگامی که برای اولین بار، پا به عرصه پرخاطره علم و دانش نهاد، معلم او که یکی از طلاب بود ، روح جسور و انگیزه انقلابی اش را کشف کرد و سعی کرد تا حسین را با اوضاع حاکم بر جامعه بیشتر آشنا کند.
چند سال بعد هنگامی که حسین همراه خانواده اش به کرج عزیمت کرد ، مبارزات مردم به اوج خود رسیده بود. شور انقلاب چنان تأثیری در او گذاشته بود که با وجود سن کم، در فعالیتهای علیه رژیم شاه شرکت میکرد و برای تهیه پیامها و اعلامیههای امام خمینی (ره) به قم رفته ، سپس آنها را در تهران و کرج پخش مینمود . در طول این مدت ، حسین سعی میکرد خانواده و اطرافیانش را با خواندن رساله امام (ره) و اعلامیههای ایشان ، از مسایل روز جامعه مطلع کند . حتی گاهی اوقات با اهل محل قرار میگذاشت که رأس ساعتی همه از خانهها بیرون بیایند و تکبیر بگویند و اگر هیچ کس هم نمیآمد ، او تک تک درها را میکوبید و تکبیر میگفت تا همه جمع شوند و بزرگی خدا را فریاد کنند و بارها و بارها به خاطر این اعمال مورد ضرب و شتم مأمورین رژیم قرار گرفت ، اما هیچ چیزی مانع جوشش این رود خروشان نمیشد و او را ناامید نمیکرد.
محمد حسین نوجوان
مرد ۱۲ ساله ما همگام با فعالترین مبارزان ، برای نابودی طاغوت و استقرار نظام جمهوری اسلامی ایران، تلاش میکرد ؛ تا آنجا که فریادهای « مرگ بر شاه » به « درود بر خمینی » و « نه شرقی و نه غربی جمهوری اسلامی »، تبدیل شد . بعد از پیروزی انقلاب ، روح بیقرار حسین باز هم کالبد کوچکش را تاب نیاورد و همیشه در تلاش بود تا از این شکوفه بهاری که حاصل خون بسیاری از هم سن و سالانش بود، حمایت و دفاع نماید . او بهشت زهرا (س) را بسیار دوست میداشت و بیشتر اوقات به یاد دوستان شهیدش به آن جا میرفت . حسین در پاسخ به درخواست مادرش برای همراهی با او و رفتن به بهشت زهرا (س) میگفت: « بعد از من آنقدر به آنجا خواهی رفت که سیر بشوی ! »
انگار همه زندگی حسین ، انقلاب بود و بس . اما نه ، به سراغ خانوادهاش که میرویم ، میگویند : « او یار و یاورشان بوده است . اکثر اوقات مسؤولیتهای خارج از خانه حتی ثبت نام خواهرانش در مدرسه را بر عهده میگرفت و تابستانها برای کسب تجربه و کمک مالی به خانواده ، سرکار میرفت . بر قولی که میداد ، سخت پایبند بود و این را در عمل به اطرافیانش ثابت کرده بود.»
روزی که حسین برای مراسم شب هفتم ارتحال آیتالله طالقانی میخواست به بهشت زهرا برود ، مادرش گفت : « پسرم زود به منزل بیا . آن جا شلوغ است ، نگرانت میشویم . » و او پاسخ داد : « چشم ؛ هر موقع تلویزیون بهشت زهرا را نشان داد ، من میآیم.» شب شد ، اما او نیامد . تلویزیون مراسم را نشان میداد که صحنهای قلب نگران مادر را لرزاند . … او دید پسربچهای را که کتانیهایش مثل کتانیهای حسین است ، بر روی دست میبرند . اشک در چشمانش حلقه زد و گفت : « نکند پسرم حالش به هم خورده باشد !؟ » اما خانواده ، این حدس مادر را به حساب نگرانی او گذاشتند و دلداریش دادند. ساعتی بعد حسین بارنگی پریده و چهرهای خسته به خانه آمد . نگاهی به صورت گرفته و خسته مادرش انداخت و گفت : « ببخشید دیر کردم …، میان جمعیت حالم بد شد. وقتی بهتر شدم ، سریع خودم را به منزل رساندم تا شما ناراحت نشوید . سپس در جواب نگاه متعحب مادر پاسخ داد : « آخر من قول داده بودم که زود بیایم خانه .»
انقلابی ۱۲ ساله
چند روزی بود که محله خلوت شده بود . انگار هیچ کس در آنجا زندگی نمیکرد . همه مطمئن بودند برای حسین اتفاقی افتاده که شور و هیجان کوچهها اینچنین از بین رفته است . آری حسین گم شده بود و پانزده روز از رفتنش میگذشت . غیبت دو ، سه روزه اش دیگر برای همه عادی شده بود ؛ اما ۱۵ روز … مگر یک بچه ۱۳-۱۲ ساله این همه مدت را کجا میتوانست باشد ؟! حتی عکسش را هم در تلویزیون به عنوان « گمشده » نشان دادند . اما … یک روز چهار پاسدار با لباسهای کردی سوار بر پیکانی وارد محله شدند ؛ اضطراب کوچه را فرا گرفت و همه در انتظار بودند که بدانند اینها چهکار دارند . ناگهان پسرکی از بینشان بیرون پرید و خود را به منزل آقای فهمیده رساند . بلکه او حسین بوده که این مدت را برای مبارزه با منافقین در کردستان به سر برده بود .
داشتن معرف
مسجد جامع، پایگاه کلیه فعالیتهای دفاعی خرمشهر بود . روزهای آغازین جنگ هم که نظم و نظام خاصی نداشت و رزمندگان از امکانات سلاحی خوبی برخوردار نبودند . وقتی حسین برای گرفتن اسلحه نزد مسئول تسلیحات رفت ، به او گفتند : « باید یک معرّف داشته باشی . » اصرار او برای گرفتن اسلحه بیحاصل بود . پس تصمیم گرفت خودش ، اقدام به تهیه سلاح نماید . با سر نیزهای که پیدا کرد به شکار عراقیها رفت و در کمال ناباوری دو عراقی را خلع سلاح نموده ، به مسجد آورد : « این دو اسیر عراقی از آنِ شما ، اما یکی از اسلحهها برای من باشد !!! »
ماجرای حماسه
اما آن روز نیروهای عراقی با جسارت بیشتری وارد عملیات شده بودند . این طرف ، نه نیرو به تعداد کافی بود و نه تجهیزات لازم در اختیار بود . حسین به این سو و آن سو میدوید تا فرمانده را پیدا کند … تانکها که امان رزمندگان را بریده بودند تا لحظاتی پیش ، از دور شلیک میکردند اما حالا یکی از آنها از خاکریز عبور کرده ، به سمت خودی میآمد.
آنان که مجروح شده بودند با دلسوزی به عشق و هیجان حسین که چون گنجشکی به هر سو میدوید ، نگاه میکردند . او از پشت خاکریز به جایی که صدای غرش مهیب تانکها در آسمان میپیچید ، نگاه کرد . اگر تانکها رد میشدند ، همه را به شهادت میرساندند . … به یاد بچههایی افتاد که در سنگرها بودند ، به یاد پیرمرد مهربانی که به تنهایی چندین تانک را شکار کرده بود ، به یاد … اما چه میتوانست بکند؟ اگر او آر پی جی زن خوبی بود … اگر توپی داشت که میتوانست شلیک کند … اگر … گرد و غبار از زیر شنی تانک بیرون میپاشید . آسمان پر از دود و غبار و صدا بود . حسین به یاد حرفهای امام درباره جهاد و شهادت افتاد و دستش ، نارنجکهایی را که به کمر بسته بود، لمس کرد . همین یکی میتوانست تانک را متوقف کند . بارها دیده بود که یک نارنجک کوچک ، کار یک تانک بزرگ را ساخته … اما … آیا میتوانست آن را به جای حساس تانک بزند ؟ … اگر نمی خورد چه؟ …
بیش از این فرصت فکر کردن نداشت . تانک اول درست جلوی خاکریز بود و بقیه به دنبالش میآمدند . نگاهی به آسمان انداخت و مرغ دلش پرواز کرد . برخاست و تصمیم خود را گرفت . ضامن نارنجک را کشید و درچشم به هم زدنی ، به سوی تانک حرکت کرد ! غرش تانک را با فریادهای الله اکبرش پاسخ داد و …
لحظهای بعد ، دود و صدای مهیب تمام دشت را پر کرد … غریو الله اکبر بچهها از گوشه و کنار به گوش رسید … . حسین چون ققنوس سبکبال در آتش به سوی آن چه در تمام عمر کوتاهش آرزو میکرد ، اوج گرفت . تانکهای عراقی به گمان اینکه به تله افتادند ، با چرخشی ناگهانی ، فرار را بر قرار ترجیح دادند و سریعتر از آن چه میآمدند ، بازگشتند .
و اکنون ما
خبر این حماسه شگرف از صدا و سیما پخش شد . همه شنیدند . امام (ره) هم شنیدند و آن پیام جاودانه را برای امت مسلمان بیان فرمودند : « … رهبر ما آن طفل سیزده ساله ایست که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است ، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم کرد و خود نیز شربت شهادت نوشید . » و… در آن سوی مرزها جوان ۱۹ ساله لبنانی « علیمنیفاشمر » که برای نجات جان هموطنانش ، در عملیات شهادتطلبانهای ، نظامیان صهیونیست را از بین برده ، خود نیز به فیض عظمای شهادت نایل آمده بود ، چنین میگوید : سلام مرا به بچهها و بسیجیان ایران برسانید و بگویید پسر من این گونه شهادت طلبی را از حسین فهمیده شما یاد گرفته است و ما مدیون شما هستیم .
حسین رفت ، علی رفت ، بهنام رفت ، … ما ماندیم و راهی که آنها به رویمان گشودند . جاده ای که مسیر مقدم یار است و فقط خدا میداند ما چه قدر از آخرین خاکریزی که باید فتح گردد ، تا موعود بیاید ، دوریم .
پروردگارا دست در دست هم مینهیم و پیمان میبندیم که تا ظهور نور ، دمی از پای ننشینیم و لحظهای چشمانمان از درگاه امیدت فرو نیفتد.
امام خمینی (ره): رهبر ما آن طفل دوازده سالهای است که با قلب کوچک خود ، که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم و خود نیز شربت شهادت نوشید.
شناسایی ، حفظ و احیاء ارزشهای حماسهسازان شهید انقلاب اسلامی به ویژه در دوران مقدس ، از مسئولیتهای بزرگ نسل انقلاب و علی الخصوص نهادهای فرهنگی و همرزمان شهدای عزیز می باشد .
نقش دانشآموزان و نوجوانان بسیجی در سنگرهای دفاع مقدس با مشارکت گسترده و آفرینش حماسههای جاودان در صحنههای نبرد حق علیه باطل درخشش ممتازی داشت ، تا آنجا که امام راحل (ره) و مربی و مرشد شهدا از نوجوان بسیجی ۱۳ ساله شهید محمد حسین فهمیده که یکی از اسوهها و قهرمانان تحرک آفرین جبهههای رزم بوده به عنوان رهبر یاد فرموده و در حقیقت نسل انقلاب و نسلهای آینده را به ارزش والای شهادت و انس با فرهنگ و تفکر بسیجی و نیل به سعادت حقیقی رهنمون میسازد.
آری ، مبارزه پیروز ما با تهاجم فرهنگی استکبار جهانی مستلزم تحکیم و تداوم سنگرهای ارزشی تفکر و تشکل بسیجی و الهام گرفتن از افکار ، ایمان ، اراده، منش و شجاعت همه جانبه شهدای عزیز میباشد و به یقین آشنایی وانس نوجوانان با یاد و آثار همسالان شهید خود میتواند پاسداری از این امانت و میراث انسان ساز را تضمین نموده و بخشی از تعهد و دین جامعه را به خون مطهر شهیدان ادا نماید.
بنیاد شهید انقلاب اسلامی در گرامیداشت شهادت این شهید عالیقدر و دیگر شهدای دانش آموز ، یادنامهای را منتشر میکند به این امید که رهرو راه آن عزیزان باشیم.
پای صحبت پدر شهید
محمد حسین در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل بودندو روزی که امام به ایران تشریف آوردند حسین تصادف کرده بود و طحال ایشان پاره شده بود و در بیمارستان بستری بودند.هنگامی که از بیمارستان مرخص گردید اصرار مینمودند که من حتماً باید به زیارت آقا بروم ما ایشان را با برادر بزرگشان (شهید داوود) برای زیارت حضرت امام اعزام نمودیم که پس از زیارت ایشان بازگشتند.
هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز گشت و امام فرمودند :بسیج شوید ما کمتر حسین را در منزل ملاقات مینمودیم و من فکر می کردم ایشان یا سینما میروند یا تفریح و از این قبیل مسائل . اما در پیگیریهای بعدی فهمیدیم که ایشان دارند کارهایی را انجام میدهند که مربوط به بسیج و بسیجی و کارهای مذهبی و انقلابی است .
روزی از طرف بسیج به کردستان اعزام گردیدند که ما اصلاً اطلاعی نداشتیم. ایشان را بچههای سپاه از کردستان آوردند کرج. مادرشان را هم خواسته بودند تا از ایشان تعهد بگیرند که حسین دیگر به منطقه نرود.چون هم قد ایشان کوچک و هم سنشان کم بود. و ایشان درحضور مادرشان به آن برادر سپاهی میگویند: خودتان را زحمت ندهید اگر امام بگوید هرکجا که باشد آماده هستم و من باید به مملکت خودم خدمت کنم.
اولین روزهای جنگ تحمیلی بود و جنگ در خرمشهر شروع شده بود و خبر از یورش ناجوانمردانه متجاوزین و شهادت عزیزان بسیجی و سپاهی میدادند. ایشان پس از ثبت نام به درب مغازه میوه فروشی که داشتم آمدندو خداحافظی نمودند و رفتند.
(البته لازم به تذکر است که درآن زمان ما در حال ساخت خانه بودیم و خانهای داشتیم فاقد برق ، آب و …. که حسین در زندگی واقعاً کمک و یاور ما بودند و زندگی مارا میچرخاندند.
شب هنگام به منزل که آمدم سراغ حسین را گرفتم . گفتند :عصر دوربین برادرشان را برداشتند و دیگر پیدایشان نیست . و من گفتم که ایشان میآیند مقداری دیرتر . تا چندین روز از حسین اطلاعی نداشتیم که یکی از بچههای همسایههایمان آمدند و گفتند :به مادرش بگوئید : من رفتم جبهه نگران من نباشید. دقیقاًنمیدانم این فراق ۳۳ یا ۴۴ روز به طول انجامید که یک روز رادیو برنامه عادی خود را قطع کرد و اعلام نمود یک نوجوان ۱۳ ساله خودرابه زیر تانک دشمن انداخته و تانک دشمن را منهدم ساخته و خود نیز شربت شهادت نوشیدهاند.
در حال شام خوردن بودیم که مجدداً تلویزیون خبر را اعلام نمود و مادرشان گفتند: بخدا حسین است انگار این مطلب به او الهام شد که حتی قسم نیز میخوردند پس از چند روز برادران سپاهی به درب منزل آمدند و خبر شهادت حسین را اعلام نمودندو گفتند مقداری از جنازه حسین که باقی مانده برایتان میآوریم . و من ازآنها سوال نمودم که منظورتان از مقداری چیست ؟ و این بنده خدا که اسمشان آقای شمس بود (برادر شهید محمد رضا شمس که با حسین در منطقه با همدیگر بودند ) چنین تعریف نمودند.
حسین از بسیج به منطقه اعزام شده بود که یک روز نزد فرمانده ما آمد و گفت : آقا اجازه بدهید من بیایم و با شما کار کنم فرمانده بدلیل اینکه ایشان قدرت لازم را ندارند قبول ننمودند و حسین در جواب گفت : حالا اجازه دهید یک هفته با شما باشم اگر خوب بودم که میمانم اگر خوب نبودم هم میروم بدین طریق حسین نزد ما آمد و ما از ایشان واقعا ً راضی بویم هر کاری که پیش میآمد حسین پیشقدم بودند .و حسین هنگامی که با برادر من زخمی شدند به بیمارستان ماهشهر منتقل گردیدند.
پس از مرخصیشدن از بیمارستان نزد فرمانده آمدند که به خط بروند و فرمانده اجازه ندادند و حسین اصرار میکرد که با خط اعزام گردد و فرمانده هم نمیپذیرفتند. درآن هنگام چشمان حسین پر از اشک شدو رگهای گردنش متورم و با ناراحتی به فرمانده گفت: من به شما ثابت میکنم که میتوانم به خط بروم پس از چند روزی مشاهده نمودیم که یک عراقی به سمت ما درحرکت میباشد بچهها میخواستند او را مورد هدف قرار دهند که من گفتم خودش با پای خودش میآید نزنید صبر کنید و موقعی که نزدیک شد دیدیم که حسین است از او سوال نمودیم کجا بودی این لباسها چیست این اسلحهها ازآن کیست و ایشان گفتند: فرمانده اجازه دادند که ایشان به خط بروند. در خط با محمدرضا همسنگر بودند در جنگ محمدرضا تیر میخورد و حسین با وسایل همراهش محمدرضا را به عقب انتقال میدهند و در آنجا به او میگویند کجا حسین در جواب میگوید: من باید انتقام همسنگرم را از این دشمن بگیرم.
هنگامی که به جایگاه قبلی خویش باز میگردد ۵ تانک عراقی را میبیند که به طرف بچهها میآیند و قصد حمله دارند در این لحظه نارنجکها را به کمر بسته به طرف تانکهای دشمن متجاوز میرود که تیری به پای وی اصابت مینماید و ایشان زخمی میشوند . به هر صورت ممکن خود را به اولین تانک میرساند وبا نارنجکی که به همراه داشت تانک را منفجر مینماید و خود نیز با نسیم عشق به پرواز درمیآید و تن به نسیم بهشتی میسپارد .
بچهها احساس میکنند برایشان کمکی آمده و دشمن نیز فکر میکند که غافلگیر شده ودر حال شکست میباشد که بچههای بسیج بقیه تانکهارا منهدم میسازد.
ما پس ازچند روز که به سراغ حسین رفتیم مقداری از جسم مطهر ایشان را پیدا کردیم که برایتان میآوریم.
پای صحیت مادر شهید محمد حسین فهمیده
مادر شما چگونه از شهادت فرزند دلبندتان اطلاع حاصل نمودید وعکس العمل شما چگونه بود ؟
شبی هوا خیلی سرد بود و من در فکر پسرم بودم که کجاست ؟ و چه میکند ؟ و آیا در این هوای سرد وسیلهای برای گرم کردن دارد یا نه ؟
صبح ساعت ۸ ازرادیو که پیام رهبر اعلام گردید را شنیدم همان لحظه به سرعت خود را به خانه دخترم که نزدیک ما بود رساندم و خبر را به آنها دادم و گفتم دخترم نکند این نوجوان که خودش را زیر تانک انداخته حسین باشد . دامادمان گفت فکر نمیکنم، این پسر خرمشهری است حسین اصلاً تا آنجا نرفته که بخواهد این کار را بکند شب نیز تلویزیون همان خبر را داد من به پدر و برادر بزرگترش (داوود) گفتم بخدا این حسین است که این کار را کرده پدرش در جواب گفت اگر چنین سعادتی داشتیم که خیلی خوب بود این پسر اهل خرمشهر است نه حسین . آن شب گذشت و بعد از یک هفته دو نفر از سپاه آمدند و خبر شهادت حسین را همانطور که خودم حدس زده بودم گفتند .
حسین که دائماً در رابطه با اسلام و دین بحث میکرد . نه تنها با ما بلکه با مردم هم همینطور بود اگر میگفتیم برو نفت بگیر میگفت:جوانان ما در جبههها در سرما میجنگند آنوقت شما میگویید برو نفت بگیر . حتی در مدرسه هم در این رابطه بحث و جدال داشت داوود هم با پدرش در میوه فروشی کار میکرد و اعتقاد داشت نباید مادر یا خواهرانش بیرون بروند و با نامحرم روبرو شوند و میگفت هر آنچه امام میگوید عمل کنید خیلی ساکت و مظلوم بود نماز و روزه و واجباتش ترک نمیشد پس از این که معافی از سربازی گرفت بجای پدرم به جبهه رفت که پس از ۲ ماه و ۱۰ روز به شهادت رسید.
گاهی حسین را بلند صدا میکردم جواب نمیداد و بعد از چند لحظه میگفت بله میگفتم : حسین معلوم هست تو کجایی میگفت سر قبرم میگفتم مگر قبر تو در آشپزخانه یا اتاق است میگفت نه قبر من در بهشت زهرا قطعه ۲۴ ردیف ۱۱ است .
هر وقت به بهشت زهرا میرفت و بعد برای ما تعریف میکرد . میگفتم حسین یک بار من را هم ببر خیلی دوست دارم به بهشت زهرا بروم حسین میگفت: آنقدر بهشت زهرا خواهی رفت که سیر شوی.
شبی که داوود میخواست به جبهه برود من خیلی گریه میکردم همان موقع داوود گفت : فردا جلوی دوستان من گریه نکنی شما مادر شهید سیزده ساله هستی باید طوری رفتار کنی که من افتخار کنم.
خرمشهر ، از همان آغاز خونین شهر شده بود
خرمشهر خونین شهر بود . آیا طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست ؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست .
اما راز خون آشکار شد راز خون را جز شهدا در نمییابند . گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است .
….شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد.
شایستگان جاودانند : حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور که پرتوی از آن همه کهکشان آسمان دوم را روشنی بخشیده است .
یادی از شهید داود فهمیده
قسمتی از وصیتنامه شهید داود فهمیده برادر شهید محمد حسین فهمیده
پدرعزیز اگر وصیت نامه من به دستت رسید وصیت من را گوش کن من را در بهشت زهرا خاک کنید چون برادرم حسین هم در بهشت زهرا است و میخواهم در کنار برادرم باشم و شما هم راحتهستید شبهای جمعه میآیید کمی کنار قبر من و کمی کنار قبر برادرم درد دل میکنید.
انتهای پیام/