جان فدا/

انگشتری که یار سرباز وطن شد!

در کتاب «معمار حرم» که به‌زودی توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و با مشارکت ستاد بازسازی عتبات عالیات منتشر می‌شود به بیان خاطره‌ای پیرامون راز انگشتر شهید سلیمانی پرداخته شده است.
کد خبر: ۵۶۴۸۱۲
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۴۰۱ - ۱۴:۰۵ - 01January 2023

انگشتری که یار سرباز وطن شدبه گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «معمار حرم» عنوان کتابی است که به‌زودی توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و با مشارکت ستاد بازسازی عتبات عالیات منتشر می‌شود.

این کتاب شامل ۷۶ روایت از فعالیت‌های شهید سلیمانی است که در ۱۰ فصل، به تبیین زندگی و زمانه حاج قاسم از تولد تا شهادت و از قنات ملک تا بغداد با تأکید و تمرکز بر فعالیت‌های عتباتی آن شهید بزرگوار می‌پردازد و سپس ورود ایشان به سپاه و دوران دفاع مقدس و پس از آن در تأمین امنیت کشور در درون و برون مرزها.

«یوسف افضلی» دوست و همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب «معمار حرم» روایت می‌کند: «سردار انگار خودش می‌دانست که این سفر، سفر آخر او است. خانواده‌اش می‌گفتند؛ قبل از سفر آخرشان به سوریه، برای اولین بار، سه روز ما را به باغ شهید باهنر کرج برد. در این سه روز، محل کارش و حتی دفتر آقا نرفت و فقط با خانواده‌اش و دخترهایش و دامادهایش بود. این‌ها را کامل آماده کرده بود.

وی دوستی به نام آقای خالقی داشت که روحانی و بچه زرند کرمان است. خیلی به هم نزدیک بودند. حدود ۳۰ سال پیش با هم عقد اخوت بسته بودند.

ایشان تعریف می‌کرد: سردار یک هفته قبل از اینکه شهید شود، به من زنگ زد، گفت: کجایی؟

گفتم: قم.

گفت: به حرم می‌آیم تا زیارتی کنم، بعد از آن به خانه شما می‎آیم و سر می‌زنم و بعد برمی‌گردم.

آمد. با هم به حرم رفتیم، زیارت کردیم و شهادتش را از حضرت معصومه (س) خواست. بعد با خادمین حضرت معصومه (س) خوش‌ و بشی کرد و خسته نباشید گفت. می‌گفت: خوش به سعادت شما که اینجا کار می‌کنید، ما را دعا کنید.

داشتیم به خانه‌مان می‌رفتیم. اتفاقی جلوی خانه‌مان، یه شخص عرب را دید، اما نمی‌دانم عراقی بود یا لبنانی. او را بغل کرد و بوسید و با هم شروع به عربی صحبت کردن کردند. در همین بین، انگشترش را از انگشتش درآورد و در دست او گذاشت. پس از آن باهم خداحافظی کردند و حاجی به منزل ما آمد.

داخل رفتیم و چای نوشیدیم و حاج قاسم استراحت کرد و بعد از آن گفت: من می‌خواهم برم.

تا میدان ۷۲ تن قم وی را بدرقه کردم؛ اما دلم نیامد، آنها را ترک کنم. گفتم: من هم با شما به تهران می‌آیم. دوست دارم بیشتر با شما باشم.

حاجی گفت: برای چی می‌آیی؟

گفتم: می‌خواهم احوال فلانی را بپرسم. در راه که داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، حاجی برگشت به من گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد، این انگشتر من را در قبرم بگذارید! خیلی از این انگشتر خاطره دارم. با آن نماز شب خواندم و خیلی جا‌ها به زیارت رفتم!

من فکر می‌کنم این دست حاج قاسم به خاطر این است که دوست داشت انگشترش در دستش باشد و ما آن را هم با دستش داخل قبر بگذاریم. رمز این دست با آن انگشترش بود.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها