روایت مادرانه «کنار رود خین»؛

مادر شهید سیستانی: می‌خواستم پسرم با لباس سپاه شهید شود

مادر شهید «مهرداد سیستانی» در دوره بی‌خبری و انتظار هشت ساله تفحص پیکر فرزندش، یادداشت‌های روزانه‌اش را در یک سررسید می‌نوشت که این احساس مادرانه و خاطرات سال‌های دوری، در کتابی با عنوان «کنار رود خیّن» به چاپ می‌رسد.
کد خبر: ۵۶۸۴۲۰
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۳ - 22January 2023

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «مهرداد سیستانی» دانش آموز سال سوم یکی از دبیرستان‌های تهران، در اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ داوطلبانه عازم جبهه شد و یک ماه بعد در کنار رود خیّن به شهادت رسید. پیکر این شهید ۱۷ ساله، هشت سال مفقود بود و حتی اصل شهادت وی در هاله‌ای از ابهام قرار داشت.

«اشرف السادات مساوات (سیستانی)» مادر مهرداد، در دوره بی‌خبری و انتظار هشت ساله، یادداشت‌های روزانه‌اش را در یک سررسید می‌نوشت که این احساس مادرانه و خاطرات سال‌های دوری از فرزندش، در کتابی با عنوان «کنار رود خیّن» به چاپ می‌رسد.

به پسرم گفتم: «می‌خواهم با لباس سپاه شهید شوی»

این کتاب حکایت جستجوی مادر در میان اجساد مفقودین، شرحی بر روحیه مادران در برخورد با خبر شهادت فرزندانشان و مسائل پشت جبهه است. بخشی از این کتاب، به حال و هوای مادر شهید سیستانی در معراج شهدا و اولین دیدار با پیکر فرزندش که فقط چند تکه استخوان برایش آورده‌اند، اشاره دارد که بخشی از این متن را در ادامه می‌خوانیم:

چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۶۹ به معراج شهدا تلفن می‌کنم و می‌گویند: «جنازه رسیده، فردا صبح بیایید». هیجان‌زده هستم. غم جانکاهی تمام وجودم را گرفته؛ غمی که تنها ذکر و یاد خدا را می‌طلبد.

پنجشنبه، ۱۹ مهرماه ۱۳۶۹؛ ساعت ۶ صبح می‌رسم به معراج، قبل از اینکه کسی بیاید، مدارک را تحویل می‌گیرم و به اتفاق آقای نصراللهی می‌روم سالن معراج. در سردخانه را باز می‌کنند و یک نفر تابوت را می‌آورد بیرون. حدس میزنم که باید درون تابوت جز استخوان چیزی نباشد و حدسم درست است. مشتی استخوان متلاشی شده را درون چلوار تمیزی پیچیده‌اند. کنارش می‌نشینم. برای مدتی ساکت هستم. بعد سرم را به طرف آسمان بلند می‌کنم و می‌گویم: «خدایا کمکم کن! این است باقی‌مانده جوان هفده ساله‌ی من؟»

به پسرم گفتم: «می‌خواهم با لباس سپاه شهید شوی»

شکر می‌کنم و بعد به مهرداد خوشامد می‌گویم و از او می‌خواهم که شب اول قبر به دیدنم بیاید. به بررسی جسد می‌پردازم. اول جمجمه‌اش. می‌بینم هشت سال قبل، محمود احمدخو ـ همرزم شهید ـ می‌گفت: که او به صورت افتاده بود. حدس می‌زنم که باید به پیشانی‌اش خورده باشد. حالا بعد از هشت سال، داخل استخوان‌های او سه فشنگ است. یکی را برمی‌دارم و داخل سوراخی که در استخوان پیشانی‌اش ایجاد شده، می‌گذارم. تا نیمه فرو می‌رود. استخوان‌ها را دانه‌دانه می‌شمارم. قلم یکی از پاهایش نیست. در مقابل عظمت خدا سر فرود می‌آورم. یادم می‌آید که به مهرداد می‌گفتم: «می‌خواهم با لباس سپاه شهید شوی»، ولی خدا می‌خواست که او با استخوان‌های تکیده دفن شود.

وابستگی عجیبی به تابوت و استخوا‌ن‌های مهرداد پیدا کرده‌ام. نمی‌توانم از او جدا شوم. استخوان‌های درون تابوت، نورانی است و مرا به خود می‌خواند. مقداری از خاک‌هایش را برمی‌دارم تا برای دفن خودم کنار بگذارم و گریان از سالن بیرون می‌روم. به خاکی که برداشته‌ام، نگاه می‌کنم. مقداری ریزه استخوان درون خاک‌هاست. آن‌ها را برمی‌گردانم؛ چون نباید چیزی از جسد جدا شود. آقای نصراللهی چلوار محتوی استخوان‌ها را برمی‌دارد و از داخل پلاستیک زیر آن مقداری خاک به من می‌دهد. مدارک مهرداد، عبارت است از فتوکپی شناسنامه، درون پلاستیک و وسط کیف بغلی، که آدرس و شماره تلفن پشت آن به خط مهرداد نوشته شده؛ با دو قطعه عکس رنگ و رو رفته و سی‌تومان پول و یک لنگه جوراب در داخل دفتر.

یادگاری‌های مهرداد را به سینه می‌چسبانم و تا منزل، با آن‌ها درددل می‌کنم.

به پسرم گفتم: «می‌خواهم با لباس سپاه شهید شوی»

گزارش از فاطمه ملکی

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها