در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛

ماجرای شهادت یک مدافع حرم از زبان خودش!

جانباز «عبدالمحمود محمودی» از رزمندگان مدافع حرم است که سال ۹۴ مدتی در سوریه حضور داشته است. او در این جبهه دو بار مجروح می‌شود.
کد خبر: ۵۷۳۲۰۳
تاریخ انتشار: ۰۲ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۰:۳۸ - 22March 2023

ماجرای شهادت یک مدافع حرم از زبان خودشبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جانباز «عبدالمحمود محمودی» از رزمندگان مدافع حرم است که سال ۹۴ مدتی در سوریه حضور داشته است. او در این جبهه دو بار مجروح می‌شود. بار نخست ترکش به پایش می‌خورد و بار دوم با اصابت گلوله به ریه‌هایش که از دوران دفاع مقدس نیز زخم مجروحیت شیمیایی را یدک می‌کشید، مجبور می‌شود جبهه را ترک کند. خاطره زیر مربوط به اولین مجروحیت محمودی در دفاع از حرم می‌شود که در گفت‌وگو با دفاع‌پرس بیان کرده است.

وقتی که بچه‌های رزمنده رفتند برای فتح شهرک الحمره که بومی‌ها آن را حمیرا صدا می‌زدند، حجم آتش دشمن بسیار شدید بود. مسئول عملیات آقا سعید نامی بود که اسم جهادی‌اش را نمی‌توانم بگویم. بعد از استقرار در شهرک، سعید گفت باید بچه‌ها را بفرستیم داخل ساختمان‌ها و استقرارشان را کامل کنیم. به همین ترتیب باید طوری نیرو‌ها را پخش می‌کردیم که یک جا تجمع نکنند و در صورت اصابت منحنی زن‌های دشمن دچار تلفات بالا نشویم.

مشغول ساماندهی نیرو‌ها بودیم که یک خمپاره شصت خورد کنارم و ترکشی به پای راستم اصابت کرد. این پای بینوا هم در دوران دفاع مقدس و هم در جبهه کردستان مجروح شده بود و حالا برای سومین بار جراحت پیدا می‌کرد. سعی کردم آقا سعید متوجه نشود مجروح شده‌ام. دستم را گذاشتم روی پایم و خودم را به بیخیالی زدم. اما فهمید و گفت: "پات چی شد؟ " گفتم چیزی نیست. ترکش کوچکی بود و خودم درمانش می‌کنم.

آمدم چفیه را از روی شلوار ببندم که دیدم چفیه سفید است و از دور دیده می‌شود. زخم را زیر پاچه شلوار با همان چفیه بستم و بعد کمک کردم محل استقرار بچه‌ها را تکمیل کنیم. در همین حین سردار عرب پور فرمانده لشکر از راه رسید. چون آتش دشمن استمرار داشت و قرار بود در مراحل بعدی عملیات، باز جلوتر برویم، سردار اصرار داشت نیرو‌هایی که قبلا در عملیات بودند و احیانا مجروحیت دارند باید تخلیه شوند و نیروی تازه نفس و مهمات‌ها جایگزین‌شان شود.

تا گفت مجروحین باید بروند، نگاهی به سعید انداختم و با چشم و ابرو به او رساندم از مجروحیتم چیزی نگوید. اما نپذیرفت و موضوع را به سردار عرب پور گفت. خود سردار آمد، دستم را گرفت و گفت: باید برگردی عقب و حرف اضافه هم نزنی! چاره‌ای نبود و نمی‌توانستم روی حرف سردار حرفی بزنم. همراه چند نفر دیگر از بچه‌ها ما را به بیمارستانی که در عقبه خط مقدم بود فرستادند.

وضعیت پایم از مجروحیت‌های جنگ و کردستان وخیم بود. دکتر وقتی دید پایم عصب ندارد، فکر کرد به خاطر زخم ترکش امروز است. هرچه توضیح دادم پایم از سال‌ها پیش عصب ندارد، قبول نکرد. داد و بی‌داد مجروحین هم زیاد بود و مزید برعلت شد که حرفم را گوش نداد و دستور انتقالم به بیمارستان حلب را صادر کند. می‌دانستم اگر به حلب بروم، برگشتنم به خط کار راحتی نیست. دکتر که رفت، به پرستار گفتم پایم را بخیه بزن و مرخصم کن. اما پرستار بی‌حوصله گفت: مگر گونی سیب زمینی است که کوک بزنیم و مرخصت کنیم!

رفتن به حلب مساوی با خارج شدن از جبهه بود. از شانس آقای خسروی که از بچه‌های مدافع حرم ایرانی بود، در بیمارستان حضور داشت. به او گفتم می‌خواهم از بیمارستان فرار کنم و به خط برگردم. با کمک خسروی و دیگر بچه‌ها، از بیمارستان فرار کردم و پیش بچه‌های خودمان در عقبه خط مقدم رفتم. آنجا دکتر عطایی زخمم را پانسمان کرد و دو، سه روزی در عقبه ماندم.

وقتی مطمئن شدم زخمم عفونت نمی‌کند، از بچه‌های تدارکات خواستم ماشینی در اختیارم بگذارند تا به خط شهرک الحمره برگردم. ماشین تحویل گرفتم و خودم را به خط رساندم. اول اسمم را حاضری زدم و بعد رفتم ماشین را به واحد تدارکات تحویل بدهم. به سمت مقر فرماندهی که پیچیدم جواد محمدی را دیدم. نگه داشتم هم خوش و بش کنیم. به محض اینکه پیاده شدم سردار عرب پور فرمانده لشکر آمد و متعجب نگاهی به من انداخت، گفت: تو اینجا چکار می‌کنی؟ گفتم: خب آمدم محل خدمتم. سردار همین طور که با تعجب وراندازم می‌کرد. گفت: اسمت چرا توی لیست مجروح‌ها نبود؟ سریع زنگ به اصفهان به حاج اسماعیل بگو زنده‌ای. اسمت رو به عنوان شهید رد کردیم!

نگو وقتی من از بیمارستان فرار کردم و اسمم در لیست مجرحین ثبت نشده بود، اینجا خیال کرده بودند در راه آمبولانس‌مان را زده‌اند و شهید شده ام. دو، سه روز هم در عقبه مانده بودم و مزید بر علت شده بود.

سردار عرب پور گفت بدون معطلبی برگردم و به حاج اسماعیل جانشین لشکر که در ستاد عقبه ما در اصفهان بود زنگ بزنم و بگویم برایم مراسم نگیرند! کاملا گیج شده بودم و همین قدر فهمیدم که باید برگردم و موضوع زنده ماندم را به اطلاع حاج اسماعیل برسانم.

خلاصه زنگ زدم و هر طوری بود با حاج اسماعیل ارتباط گرفتم. گفتم محمودی هستم. حاجی گفت: زشته پسرجان چرا ادای شهید رو درمیاری! با هر کی خواستی شوخی کن الا شهید! گفتم: بابا! من محمودی هستم ادای کسی رو هم درنمی‌آرم... هرچه گفتم قبول نمی‌کرد. یک لحظه نکته‌ای به ذهنم رسید. من و حاج اسماعیل یک خاطره مشترکی در خرمشهر داشتیم. گفتم: حاجی فلان قضیه را یادت است؟ گفت: بله و توضیح دادم...

وقتی حتم کرد خودم هستم. گفت ما فکر کردیم شهید شده‌ای و داشتیم برای مراسمت بنر چاپ می‌کردیم! الان هم بحث بود چطور موضوع شهادتت را به اطلاع خانواده برسانیم... همین طور که حاج اسماعیل داشت حرف می‌زد، من این طرف تلفن خنده‌ام گرفته بود و مراسم شهادت خودم را تصور می‌کردم. آن زمان به این موضوع خندیدم، اما الان حسرتش را می‌خورم که چرا همان موقع شهید نشدم و خودم را به قافله شهدا نرساندم.

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها