به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «خداحافظ سالار» کتاب خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی به قلم حمید حسام میباشد.
این کتاب خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی طی ۴۴ ساعت مصاحبه و پرداخت ۹ ماهه داستانی آن ضمن وفاداری به اصل روایت توسط حمید حسام است طراح جلد کتاب مرتضی بیگدلی و از انتشارات ۲۷ است.
در اخر کتاب تصاویری از خانواده سردار همدانی نیز جمع آوری شده است که بعد از خرید کتاب می توانید آن ها را نیز مشاهده نمایید.
کتاب «خداحافظ سالار» روایتی جذاب از یک خانواده در جنگ است؛ چگونگی نقشآفرینی این خانواده در جنگ میتواند یک الگو برای خانوادهها در شرایط کنونی باشد که باید تبیین شود.
در پشت جلد کتاب خداحافظ سالار میخوانیم:
کمکم صدای تیراندازیها بیشتر و بیشتر شد ساختمان میلرزید صدای شلیک آر پی جی و رگبار سلاحهای سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم خیلی غیرمنتظره بود. و البته سؤالبرانگیز یعنی چه اتفاقی دارد میافتد!؟ سیمکارت عربی را که حسین بهم داده بود انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم هنوز نمیدانستم کوچهای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفتهاست اما دلم شور میزد.
در بخشی از کتاب خاطرات خداحافظ سالار میخوانیم:
عملیات خيبر در جنوب آغاز شده بود انتظار داشتم که خبری از مجروحیت حسین بیاید که نامه اش آمد. توی نامه از عنایت خداوند در پیروزی عملیات والفجر ۵ نوشته بود. شادی و شور در میان کلمات نامه اش موج می زد. نوشته بود. مزد تلاش ما، دیدن لبخند رضایت روی لبهای حضرت امام است.» وقتی که آمد انتظار داشتیم همان شور و شادی را که در نامه اش حس کردم در سیمایش ببینم. اما پشت دستش می زد و می گفت «حاج همت هم رفت.» بهار سال ۶۳ را با حضور گرم حسین در خانه آغاز کردیم. پدر وعمه هم ميهمانمان بودند.
پدرم از تب و تاب افتاده بود کمتر به سرویس می رفت و جنب وجوش دوران زندگی با مادرم را نداشت. وقتی می آمد برای وهب و مهدی، هدیه می آورد. با حسین از گذشته ها تعریف میکرد و از بزرگی پدر حسین می گفت و گاهی به کودکی حسین گریز می زد و از روزهایی که او را با خودش به سرویس می برد. نکته هایی ناگفته میگفت. حسین باوقار گوش می داد و دست آخراظهار می کرد که: «شما تو دوران یتیمی ام برای من نه فقط دایی که جای پدر بودید و اگه خداوند به من توفيق جهاد در راه خدا داده، اثر نان حلال و همراهی دختر باکرامت شماست. با اینکه دوتا بچه قد و نیم قد داشتم اما از اینکه تعریف و تمجید حسین را پیش پدرم بشنوم، حیا می کردم و خجالت میکشیدم.
تعاون سپاه برای خانواده های متاهل خانه ساخته بود و حاج آقا سماوات مسئول تقسیم آنها بود. به حسین گفت: «یک واحد برای شما در نظر گرفته ام حسین گفت: «اگرچه اینجا مزاحم شماییم ولی چون من کمتر همدان هستم پروانه و بچه ها اینجا راحت ترن.» حاج آقا دستش را گذاشت روی چشمش: «جای شما و بچه هات روی تخم چشم ماست. من برایتان خانه ای که توی چاله قام دین دارید، می فروشم. یک واحد کنار بقیه بچه های سپاه می خرم.» حسین راضی نشد و گفت: «من دو تا بچه دارم. اما کسانی مثل ستار ابراهیمی چهار تا بچه دارن، خونه میرسه به اونا.»
اتفاقا شما همسایه ستار ابراهیمی میشید، به خاطر بچه ها هم که شده قبول کنید. حسین نگاهی به من کرد و دید که راضی ام، پذیرفت. اما کم داشتیم، اگر فرش زیر پاهایمان را هم می فروختیم باز کافی نبود. حسین داشت پشیمان می شد. خانه مورد نظر ساده و در منطقه ای پایین شهر بود است اما پول ما به آن نمی رسید. از طرفی نمی خواست بدهکار شود. چند تا عتيقه ارث مادری داشتم. آنها را فروختم و خانه سازمانی را خریدیم. خانه ای که در انتهای خیابان خانه پدری ام بود، نزدیک کوچه برج. هنوز توی خانه جدید، جاگیر نشده بودیم که حسین به جبهه جنوب رفت. و پس از یک ماه برای چند روز آمد.ظاهرا سالم بود. تیرو ترکش نخورده بود... کتاب خداحافظ سالار صفحه ۱۹۸
در بخشی دیگر می خوانیم:
پروانه خانم در کتاب خداحافظ سالار می گوید: طبقه پایین خانه حاج اقا سماوات، زندگی گرمی داشتم. مشکلاتمان کمتر شده بود شاید هم من با شرایط کنار آمده بودم. وقتی حسین می آمد همه را جمع میکرد و خواهرانم ایران و افسانه و شوهرانشان، خواهران خودش منصورخانم و اکرم خانم و خانواده و آقام با زنش و اصغرآقا که از تهران می آمد. درست مثل سال هایی که همه مجرد بودیم و تو خانه بزرگ محله «برج» با هم زندگی میکردیم.
از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین می پرسیدند و او هم شرایط راخوب و عادی و امیدوارکننده نشان می داد و لام تا کام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیات های پی در پی، حرف نمی زد. مرداد سال ۶۲، حمید پسر منصورخانم، از عملیاتی که تیپ انصارالحسین در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر۲ انجام داده بود، آمد. حال حسین را پرسیدم. خیلی خونسرد و عادی گفت: «خوبه.» جواب کوتاهش، شکم را برانگیخت.
ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش می خواستند، همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا.
انتهای پیام/ 121