به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، در بحبوحه پیروزی انقلاب اسلامی و پس از تشکیل سپاه پاسداران رحیم یاراحمدی که آن زمان ۱۸ سال سن داشت به عضویت پادگان ولیعصر (عج) سپاه پاسداران درآمد. در جریان دفاع مقدس و حمله صدام به مرزهای کشور او از جمله کسانی بود که در عملیاتهای ابتدایی رزمندگان اسلام شرکت کرد. «رحیم یاراحمدی» متولد سال ۱۳۴۱ در تهران و دیپلم ریاضی داشت که مدتی به عنوان یکی از نیروهای شهید وزوایی فعالیت کرد.
سرانجام این رزمنده دفاع مقدس دوم خرداد سال ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و پیکرش در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
دستنوشتهها و روایت نگاریهای او از لحظات حضورش در دفاع مقدس تصویر گویایی از آن دوران را به نمایش گذاشته است.
او در بخشی از نوشتههای خود مربوط به ساعاتی پیش از یک عملیات گفته است: دیشب توی آسایشگاه همه بچهها بودند (از مدرسه مقر برای تجهیز آمده بودند پادگان) و شب قبل از آن همگی باهم اینجا بودیم. پریشب دعای توسل داشتیم و، چون عملیات نزدیک بود بچهها اکثرا احساس میکردند برای آخرین ساعاتی است که همگی باهم هستند و سعی میکردند تا آنجا که میتوانند از مجلس استفاده کنند. روی این اصل اکثر بچهها با قلبی شکسته در مقابل خدا به تزرع ایستاده بودند و البته از شور ایمان و خلوصی که در قلوب ما بود، هیچکدام از ما نمیدانست که آیا بعد از عملیات بازهم میتواند اینجا باشد یا نه.
اکثر بچهها با قلبی خاضع و شکسته مشغول عبادت بودند و بعضی به فکر اینکه برمیگردند یا شهید میشوند با روحیه قوی و مطمئن انتظار شروع عملیات را میکشیدند و بعضی افراد هم نیاز به تقویت روحی و دلگرم شدن داشتند و برخی هم مثل من از ضعف ایمان تا حدی اضطراب داشتم. وقتی فهمیدم که ما ۳۰ نفر باید از یک طرف حمله کنیم تا حدی مضطرب شدم. بهتر دیدم با یکی از برادران که از قبل توی تک شرکت داشت و برگشته بود کسب اطلاع کنم. بهترین چیزی که او به من یادآوری کرد این بود که تو پیش داوری نکن چرا که آنچه مغزت میسازد با حقیقت فرق دارد و در ضمن مگر خدا نمیگوید «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم» اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری میکند، خب تو خدا را با همین آمدن و کار کردن در راه او کمک کردی و الان نوبت خداست که تو را یاری کند.
او در جای دیگری نوشته است: نامه خواهر حسن را خواندم، توی نامه نوشته بود که بچه کوچولویش خیلی آتش میریزد، بی اختیار یاد علی افتاد. یاد وروجک بازی علی، داداش کوچولویم افتادم. دلم میخواست گریه کنم، ولی جلوی خودمو گرفتم تا اینکه شب رفتم با کربلایی و بچهها کمی صحبت کردم و خیالم راحت شد. در ضمن توی همان موقع از خدا خواستم که خدایا من به این زودی خیال شهید شدن ندارم، چون میبینم که چه نامردهایی بعدا هستند و از خون جوانان و شهدا به نفع خودشان بهره برداری میکنند. از یک طرف هم دوست داشتم امام زمان (عج) را ببینم و در راه امام خدمت کنم. یکدفعه به طور اعجاز آمیزی قلبم آرام گرفت و راحت شدم و احساس قبلی دیگر در من نبود. بعضی از بچهها و ایمان آنها را که میبینم واقعا روحیه آدم قوی میشود و آن ضعف و کمبودی که در انسان وجود دارد رفع میشود.
انتهای پیام/ ۱۴۱