ماجرای شهیدی که برای روایت کتابش حاضر شد

حاج حمید تقوی‌فر شخصیتی بزرگ است، انگار چند نفر است و کار‌هایی که در زندگی‌اش انجام داده، به‌اندازه صد نفر آدم معمولی است، فردی جامع‌الاطراف است که دسترسی به او یک مقدار غیرممکن است.
کد خبر: ۵۸۱۷۸۹
تاریخ انتشار: ۱۸ فروردين ۱۴۰۲ - ۲۳:۳۶ - 07April 2023

به گزارش  گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، سمیه عظیمی را از یک جلسه نقد کتاب شناختم، نقد کتاب «سرزمین بی‌فصل»؛ کتاب درباره حاج حمید تقوی‌فر معاون اطلاعات عملیات حاج قاسم سلیمانی، یک کتاب متفاوت و عالی درباره یک شهید شاخص، شهیدی که ۳۱ سال روزه بوده است، شهیدی که روایت ارتباطش با همسرش یک عاشقانه بی‌نظیر است و کنار همه جذابیت‌های زندگی شهید، قلم جذاب نویسنده‌اش کتابی تحویل مخاطب داده که آن هم در حوزه ادبیات دفاع مقدس بی‌نظیر است.

گفت‌وگوی ما با سمیه عظیمی درباره ماجرای نوشتن کتاب و شخصیت شهید تقوی‌فر را در ادامه می‌خوانید:

خانم عظیمی! قصه کتاب سرزمین بی‌فصل چیست؟ چطور از خبرنگاری به نوشتن کتاب درباره یک شهید رسیدید؟

من از سال ۱۳۸۸ کار را در باشگاه خبرنگاران شروع کردم، کارم را با خبرنگاری حوزه معارف شروع کردم و در مدت کوتاهی به‌خاطر ارتباطات گسترده‌ای که داشتم دبیر گروه اجتماعی شدم بعد از مدتی به سرویس سیاسی رفتم و مدتی هم آنجا دبیر بودم، بعد از باشگاه خبرنگاران بیرون آمدم، به جا‌های دیگر رفتم و خبرگزاری‌های دیگر را تجربه کردم و در این تجربه با آدم‌های متعددی آشنا شدم؛ با دبیران و سردبیران و...، تا اینکه سال ۹۳ حاج حمید تقوی‌فر شهید شد، همسر من که مستندساز است، روزی آمد و گفت که «یک نفر پیدا کردم که شخصیتش طوفانی است.» گفتم «چه‌کسی؟»، گفت «سیدحمید تقوی‌فر، معاون اطلاعات و عملیات حاج قاسم»، و بعد گفت؛ این آدم را عراقی‌ها می‌شناسند و ما نمی‌شناسیم و، چون بازوی سپاه قدس در عراق است، عراقی‌ها او را به اسم ابومریم می‌شناختند، نکته جالب این است که این آدم تا روز شهادتش روزه بوده است یعنی ۳۰ سال مستمر.

این‌که شخصی ۳۰ سال بی‌وقفه روزه باشد، نکته‌ای بود که وقتی من هم شنیدم ذهنم به‌شدت درگیرش شد، خیلی عجیب و غیر قابل تصور است، چرا ۳۰ سال روزه گرفته است؟

حاج حمید بعد از شهادت پدر و برادرش در سال ۶۲ شروع به گرفتن روزه‌های قضای آن‌ها می‌کند و وقتی که این روزه‌های قضا تمام می‌شود، روزه‌داری او تمام نمی‌شود و تا ۶ دی ماه سال ۹۳ که به شهادت رسید، روزه بود. حالا روز‌هایی بوده است که نمی‌توانست روزه بگیرد، باز هم نهار نمی‌خورد. من به‌شدت جذب این شخصیت شدم و مرتب با همسرم درباره او حرف می‌زدیم. این شخصیت برایم دست‌نیافتنی و عظیم بود و دلم می‌خواست بیشتر او را بشناسم.

همسرم مستندی به اسم «به‌خشکی لب‌های فرات» درباره حاج حمید تقوی‌فر ساخته است. در همان سال‌ها یعنی از سال ۹۳ تا ۹۵ که شهدای مدافع حرم در کشورمان کم‌کم مطرح می‌شدند، من دبیر تحریریه همشهری محله بودم، یک پست در صفحه اینستاگرامم درباره غربت شهدای فاطیمون گذاشتم، محتوای متن هم این بود که من فکر می‌کردم ملتی غریب است که دانشمندانش مجبور باشند وقتی مقابل دوربین قرار بگیرند ماسک به صورتشان داشته باشند، به شهدای هسته‌ای اشاره کرده بودم، اما وقتی با شهدای فاطمیون مواجه شدم دیدم این‌ها غریب‌تر از غریبند، این‌ها آدم‌های غریبی هستند که برای دفاع از عمه سادات و حرمش می‌روند و به شهادت می‌رسند، اما عده‌ای در ایران به خانواده‌هایشان توهین می‌کنند و می‌گویند «به‌خاطر پول رفتند.»، این تهمتی بود که به مدافعان حرم و فاطیمون در ایران می‌زدند، حتی درباره حاج حمید هم می‌گفتند «این فرد عرب است و ایرانی نیست.»، در حالی که خوزستانی هستند، حاج حمید، چون فرمانده اطلاعاتی و معاون سپاه قدس در عراق بود به‌شدت عراقی را خوب حرف می‌زد.

شهیدی که اندازه ۱۰۰ نفر زندگی کرده است

بعد از این پست، سینا علی‌محمدی از روزنامه جام جم به من پیشنهاد داد که برای صفحه پلاک روزنامه جام جم در مورد شهدای مدافع حرم بنویسم و من از شوق زیاد با سر قبول کردم! چون فضا در همشهری محله این جور نبود که درباره هر موضوعی بتوان نوشت، اولین شهیدی که سراغش رفتم حاج حمید تقوی‌فر بود، از همسرم شماره پروین مرادی همسر شهید را گرفتم. من همان شب با او تماس گرفتم و دو ساعت حرف زدم. مصاحبه که تمام شد شروع کردم به نوشتن، اما قلمم روی کاغذ نمی‌چرخید، هول بودم نمی‌دانستم از کجا شروع کنم؛ چون حاج حمید تقوی‌فر شخصیتی بزرگ است، انگار چندتا آدم بوده و کار‌هایی که در زندگی‌اش کرده به‌اندازه صدتا آدم معمولی است، یک آدم جامع الاطراف هست که دسترسی به او یک مقدار غیرممکن است و به این سادگی نمی‌توانید به آن دسترسی پیدا کنید، از طرف دیگر من علاقه‌ای به او پیدا کرده بودم و منقلبم کرده بود.

ما هر روز با همسرم راجع به او حرف می‌زدیم خیلی ذهنمان را مشغول کرده بود. وقتی که با همسرش صحبت کردم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، تا حالا در زندگی‌ام برایم چنین اتفاقی نیفتاده بود خیلی هیجان داشتم، آخرسر همه چیز را کنار گذاشتم و گفتم "ببین حاج حمید! من نمی‌توانم بنویسم، هرچه خودت می‌خواهی بگو تا بنویسم. "، من در یک لحظه به او توسل کردم و بعد چیزی به‌نظرم رسید و مطلب «گل‌پری بیداری» را نوشتم که آقای علی‌محمدی گفت "من خیلی مطلب راجع به شهدا خواندم، ولی تو اشک آدم را در می‌آوری. "، این مطلب را دیگران هم دیدند و بازخورد‌های خوبی داشت، ولی مطلب را واقعاً حاج حمید تقوی‌فر گفته بود و من به او توسل کردم.

چه شد که کتاب را نوشتید؟

یکی دو هفته بعد از چاپ مطلب به خانم مرادی گفتم که "می‌شود من راجع به حاج حمید تقوی‌فر کتاب بنویسم؟ "، به‌راحتی گفت؛ "نه! چون دو سه تا کتاب راجع به او نوشتند و پر از غلط محتوایی و املایی هست و حتی اسم مادرش را هم اشتباه نوشتند، من نمی‌خواهم کتاب دیگری نوشته شود. "، من خیال می‌کردم، چون همه زنگ زدند و گفتند "خوب نوشتی" ایشان هم قبول می‌کند من بنویسم، اما گفت "نه". احساس می‌کردم از آن دست‌انداز‌ها بود که خدا یک‌دفعه سر راه آدم می‌گذارد و می‌گوید "نرو، صبر کن. "، گفت "نه"، و من هرچقدر اصرار می‌کردم، گریه می‌کردم، قبول نمی‌کرد.

به هر حال از آن به بعد من از شدت انقلاب درونی خودم هرچه پروین مرادی پست راجع به حاج حمید تقوی‌فر در اینستاگرام می‌گذاشت پرینت می‌گرفتم نگه می‌داشتم که بدانم حاج حمید چطور آدمی بوده است، آن‌قدر راجع به او اطلاعات داشتم که دیگر از زندگی خودم بیشتر می‌شناختمش، همه زندگی‌ام حاج حمید شده بود، احساس می‌کنم حاج حمید من را امتحان می‌کرد و می‌خواست ببیند من ظرفیتم چقدر است و کجا می‌بُرم، اما من نبریدم و مسیر را ادامه دادم، تا جایی که همین چند وقت پیش که اینستاگرام صفحه همسر شهید را پاک کرد من به او این پرینت‌ها را تحویل دادم، چون آرشیو کاملی داشتم، تا اینکه به سال ۹۷ رسیدیم، آن موقع معاون مرکز اسناد پستی راجع به شهدای مدافع حرم گذاشته بود، همسرم هم به ایشان گفته بود "ما دوست داریم راجع به حاج حمید تقوی‌فر بنویسیم"، و آن‌ها هم قبول کردند که من این کار را انجام دهم.

خانم مرادی که آن طور سفت و سخت مصاحبه نمی‌کرد، چطور راضی شد؟

من آن موقع به پروین مرادی زنگ زدم و گفتم که "مرکز اسناد می‌خواهد یک کار فرهنگی انجام بدهد و به ما گفته است که «درباره حاج حمید بنویسید.»، امکانش هست من با شما مصاحبه کنم؟ " به‌راحتی و در کمال ناباوری پذیرفت!

چطور نظرش این‌قدر تغییر کرده بود؟

چون آن نویسنده‌ای که مصاحبه کرده بود کتاب را چاپ نکرده بود و ایشان خیلی ناراحت بود، گفت "من یک سال تمام وقت گذاشتم. "، از کتاب‌های قبلی ناراضی بود و می‌خواست یک کتاب خوب نوشته شود و، چون مرکز اسناد یک جای دولتی هست به آن‌ها اطمینان بیشتری داشت، به هر حال شاید در اقبال من بود، شاید هم عنایت حاج حمید بود، نمی‌دانم، ولی شد و آن اتفاق افتاد.

قرار ما این بود که هفته‌ای دو ساعت بیاید صحبت کند. وقتی می‌نشینید پیش پروین مرادی او هم مثل من خوب قصه تعریف می‌کند و زمان از دست می‌رود و ما روز اول ۵ ساعت حرف زدیم، اما بعد ۵ ساعت این خانم گریه‌اش گرفت و عنان کار از دست رفت، خیلی گریه کرد و من هم پابه‌پای او اشک می‌ریختم، فردایش زنگ زدم گفت "دیگر نمی‌آیم"، و باز همان آش و همان کاسه شد.

از شدت عشق و علاقه‌ای که به همسرش داشت دیگر نمی‌توانست حرف بزند؟

بله، این دو نفر عاشق و معشوق بودند، من توانستم در پرده‌ای عشق این‌ها را بگویم که حاج حمید چقدر رفتارش خوب بوده است، شاید اگر نشر دیگری بود اجازه چاپ نمی‌گرفت.

می‌توانید به موردی اشاره کنید؟

مثلاً فکرش را بکنید، خود حاج حمید که سپاهی و فرمانده بود به خانمش گفته بود به تبلیغات سپاه برود و کار کند، بازیگر بشود و تئاتر کار کند، باورتان می‌شود خانم فرمانده‌ای بازیگری کرده باشد؟ ممکن است برای امثال من که کار تلویزیونی انجام می‌دهم با یک گروه سینمایی و تلویزیونی کار کنم و به شهر دیگری بروم و با آن گروه باشم و شوهرم چیزی نگوید، اما حاج حمید سپاهی و فرمانده بوده است، در سال‌های ۵۸ و ۵۹ و بحبوحه جنگ پروین مرادی بازیگری می‌کرد و در شهر‌های مختلف مثل شادگان و... تئاتر بازی می‌کرد و مشوق اصلی این کارش حاج حمید بوده است!

چقدر عجیب! حتی تصور اینکه حتی امروز همسر یک خانم مذهبی اجازه چنین کاری را بدهد سخت است، چه برسد به فضای آن روز‌ها و تصوری که ما از یک فرمانده عابد و زاهد داریم.

بله. پروین مرادی ۱۵ ساله بوده است که حاج حمید به خواستگاری‌اش می‌رود، آن‌ها پسرخاله دخترخاله بودند، حاج حمید آن زمان ۲۰ سالش بود، پدر پروین خانم مخالفت می‌کند و می‌گوید "پری هنوز از مدرسه نیامده کیفش را می‌اندازد و می‌رود در کوچه بازی می‌کند، این دختر اهل زندگی نیست، لباس‌هایش را هم مادرش می‌شوید. "، اما حاج حمید درجواب می‌گوید "خودم لباس‌ها را می‌شویم. "، پدرش می‌گوید "بلد نیست غذا بپزد. "، حاج حمید می‌گوید "خودم می‌پزم. "، بعد می‌گوید "شما فکر کردید من زن می‌خواهم که برایم آشپزی کند؟ من پری را برای خودم می‌خواهم. "

حاج حمید خیلی آدم خاصی بوده است و با چنین عشقی به خواستگاری می‌آید. حمید مشغول کار‌های انقلابی بوده و پری همچنان پی بازی‌اش، ولی پری عاشقش می‌شود، در گفت‌وگوی دونفره قبل از ازدواج یک جمله حمید به او می‌گوید؛ "تا آخر عمر پشتت هستم. "، من این ماجرا را در مقدمه کتاب نوشتم "آنجا پروین مرادی سر بر گریبان گرفت و ناراحت بود از اینکه حمید که باید باشد و نیست و حالا ۶ سال است که نیست"، و این آدم آن‌قدر عاشق بوده و آن‌قدر زندگی را به این زن راحت گرفته است که پروین مرادی تحمل آن را ندارد که نباشد.

ولی آدم‌هایی که شغلشان این‌جوری است، در مجموع زیاد نیستند و قاعدتاً همه‌اش باید گیر فعالیت حرفه‌ای خودشان باشند؟

بله، ولی وقت‌هایی که بوده آن‌قدر بوده که اصلاً نبودش معلوم نمی‌شده است، یعنی وقتی می‌آمد همه دنیا به خانه‌شان می‌آمد، این آدم آن‌قدر مهربان بوده است که قابل تصور نیست.

حاج حمید به‌خاطر علاقه‌ای که همسرش داشته به او می‌گوید بازیگر شود، چادر هم سرش می‌کرد، تئاتر هم بازی می‌کرد، خانم مرادی خیلی سر این موضوع تأکید داشت که این ماجرا در کتاب بیاید و خدا را شکر همین طوری منتشر شد.

اتفاقاً این خیلی خوب است، به‌عکس مورد شما نویسنده‌های دفاع مقدسی زیادی هستند که گله می‌کنند از اینکه خانواده‌ها می‌خواهند صرفاً یک تصویر آرمانی بی‌غلط و آسمانی در کتاب‌ها از شهیدشان نشان دهند که مخاطب آن را نمی‌پذیرد.

این واقعاً نکته مهمی است، اتفاقاً باید تصویر شهید واقعی واقعی باشد، جوان امروز می‌گوید "اگر این دینداری است، اگر این مسلمانی است، حاج حمید آخرش بوده است، ببینید چقدر نگاهش باز بوده و چه رفتار خوبی داشته است؟ پس ما هم می‌توانیم این‌جوری باشیم. "، ولی این ماجرا‌های واقعی از شهدا را از کتاب حذف می‌کنند و خواننده فکر می‌کند همه چیز از اولش درست بوده است، دیگر سمت شهید و کتابش نمی‌روند.

از ادامه ماجرا بگویید، پروین مرادی نهایتاً چطور راضی شد؟

بعد دو سه هفته پیگیری دوباره راضی شد و شروع کردیم به حرف زدن، منتها به‌جای اینکه درباره حاج حمید صحبت کنیم درباره خودش حرف می‌زدیم، البته ما از هر طرفی می‌رفتیم به حمید می‌رسید. ولی صحبت را برمی‌گرداندم که منقلب نشود. هفت تا هشت ماه طول کشید تا کتاب نوشته شد. ما دوستی خانوادگی به اسم سید مجتبی مؤمنی داریم که با انتشارات روایت فتح کار ویراستاری انجام می‌دهد و کلاً اهل کتاب است و آدم مسلمانی هست و خودش هم فرزند شهید است. من مطالب را برای ایشان می‌فرستادم و خیلی از راهنمایی‌هایش استفاده کردم. در انتشارات مرکز اسناد هم محمدرضا هراتی معاون اجرایی مرکز به من خیلی کمک کرد تا دستم باز باشد و کتاب به خوبی منتشر شود. من از این دو نفر حتما باید تشکر می‌کردم وگرنه کتاب این طوری نمی‌شد که الان شده است.

ماجرای شهیدی که برای روایت کتابش حاضر شد

در جلسه نقد کتاب از خودتان شنیدم که معمولاً دیگر کتاب‌های دفاع مقدس را تورق می‌کنید و از خطی بودن روایت‌ها گله داشتید. چرا سعی کردید یک کتاب متفاوت با یک نوع روایت جدید بنویسید؟

این کتاب یک نمونه متفاوت نسبت به بقیه کتاب‌های دفاع مقدس است. اگر اسامی واقعی و اتفاقات واقعی را از آن حذف کنیم کاملاً یک رمان است. اما همه چیز بر اساس واقعیت و کاملاً مستند است. البته بخش‌هایی ازآن را پس و پیش کردم. یعنی من آمدم بخش‌های دراماتیک زندگی راوی را برداشتم و در فصل‌هایی به اسم راه و قرار چیدم و داستان زندگی‌اش را حول این داستان دراماتیک روایت کردم. به همین خاطر کتاب شکل رمان پیدا کرده است و تا کنون هر کس کتاب را دیده، پسندیده است. معمولاً در دیگر کتاب‌های مربوط شهدا که زندگی نامه هستند خیلی اتفاق خاصی از نظر قلم و نوع روایت نیفتاده است و می‌توان کتاب را از هر صفحه‌ای باز کرد و خواند و فهمید که چه شده است. از ب بسم الله شروع می‌کنند تا به انتهای زندگی فرد می‌رسند.

ولی من اجازه ندادم کسی کتابم را ورق ورق بخواند. اگر اولش را نخوانید وسطش را بخوانید چیزی نمی‌فهمید. مجبورید از اول بخوانید و من برای اینکه مخاطب را مشتاق به کتابم کنم این کار را کردم و احساس کردم باید این کار را انجام بدهم و همیشه عنایت حاج حمید هم شامل حال من بوده است.

البته من دو سه شرط برای انتشار کتاب داشتم و تاکید داشتم آن بخش‌هایی که دست همسرش را در کار فرهنگی باز گذاشته حتماً باشد و دوست داشتم تاریخ انتشار کتاب یا به شهادت حاج حمید برسد یا به تولدش. چون حاج حمید خیلی برایم اهمیت داشت.

به نظرتان یک شهید را چه طور در کتاب‌ها باید نشان داد؟

همان طور که بوده. نباید بگوییم شهید آدم عقب مانده از جامعه است و از یک طرف هم نباید بگوییم آدم خیلی خوبی بوده. این‌ها در زندگیشان رو راست بودند. شما اگر کتاب من را بخوانید نوشته سه روز درگیر لباس شویی بودیم؛ مثل آدم‌های معمولی. شهید یک آدم معمولی است مثل ما و ما می‌توانیم به آن مقام برسیم و می‌توانیم مثل آن‌ها زندگی کنیم اگر در مسیرش حرکت کنیم. فکرمی‌کنم این اتفاق درباره کتاب من افتاده که هر کس کتاب را خواند، گفت وقتی کتاب را شروع کردم نتوانستم زمین بگذارم. در جلسه رونمایی کتاب در تالار رودکی هم آقای احمدوند، هم آقای رمضانی، هم آقای علی شیرازی همه همین را گفتند که ما این کتاب را شروع کردیم، ولی دیگر نتوانستیم آن را زمین بگذاریم.

به نظرتان چرا این اتفاق افتاد؟ عنایت حاج حمید بود؟ در یک بخشی از مصاحبه گفتید به ایشان توسل کردید و توانستید بنویسید. سر صفحه به صفحه کتاب همینطور بود؟ توسل می‌کردید؟

صفحه به صفحه کتاب که نه، ولی در جا‌هایی که گیر می‌کردم توسل می‌کردم. مثل جا‌هایی که نمی‌توانستم قصه را دربیاورم. این کتاب ۵ بار فصل هاش جابجا شده است فصل بندی‌ها و بخش قرار عنایت شهید بود. زندگی حاج حمید و پروین مرادی به دو بخش تقسیم می‌شود. در اصل، ماجرا این است که حاج حمید هیچ وقت نیست و پروین همیشه در وسیله‌ای سوار است و می‌خواهد حاج حمید را ببیند. راه تنهایی‌های پروین است که می‌خواهد به حاج حمید برسد و آنجا که قرار است حاج حمید برگشته و خاطره‌ای با حضور حاج حمید شکل گرفته است. مثلا در ماجرای راه اندیمشک من نمی‌دانستم آن را چطوری بنویسم و سر همین به حاج حمید متوسل شدم. نمی‌دانم این چیزی را که می‌گویم می‌شود منتشرش کرد یا خیر، ولی این اتفاق برای من افتاده است.

کسی باور بکند یا نکند شهدا زنده هستند و اگر به این باور داشته باشیم این زندگی را حس می‌کنیم. وقتی نتوانستم را اندیمشک را بنویسم وسایلم را کنار گذشتم و گفتم نمی‌دانم حاج حمید! دوباره گیر کردم و به او متوسل شدم. ما طبقه چهارم هستیم و هیچ کس هم در خانه نبود، اما یک دفعه عطری شبیه عطر گل نرگس در تمام اتاق پیچید. عطر گل نرگس نبود شبیه این عطر بود و من فردی را گوشه سمت راست میزم حس کردم. احساس کردم حاج حمید ایستاده و توضیح می‌دهد و می‌گوید راه برای پری است و حالات پری در قطار را شرح داد.

ماجرای شهیدی که برای روایت کتابش حاضر شد

حاج حمید زنده است، صدایش کنید، کمک می‌کند

صدایش را می‌شنیدید؟

بله می‌شنیدم و وقتی این ماجرا را نوشتم و به پروین مرادی نشان دادم گفت من واقعاً اینجوری بودم. تو از کجا فهمیدی؟ گفتم حاج حمید آمد و گفت. یا در خواب می‌آمد و می‌گفت این پاراگراف را با این پاراگراف جابجا کن یا آن جا‌هایی که گیر می‌کردم اینجوری کمکم می‌کرد. حاج حمید یک شخصیت خاص است. کسی باور کند یا نکند، حاج حمید زنده است. او یک پدیده است و آن قدر دستش باز است که وقتی توسل می‌کنید کمک می‌کند. من واقعاً حسش کردم. من خاطره قطار اندیمشک را از زبان حاج حمید نوشتم. بخش خاطره قطار اندیمشک را بخوانید و ببینید چه قدر توصیفش کامل است. ترس و دلهره و وحشت و همه چیز را می‌توانید ببینید.

وقتی شما که نویسنده کتابش هستید، این طور با او ارتباط برقرار می‌کنید، حتما همسرش با او زندگی می‌کند؟

بله. می‌دانید چرا پروین مرادی صبح‌ها نمی‌تواند صحبت کند؟ چون وقتی از خواب بیدار می‌شود غم عجیبی دارد و هر روز خاطرات حمید برایش زنده می‌شود و می‌بیند کنارش نیست و به شدت دلتنگ می‌شود. عشق این دو نفر یک عشق واقعی بوده است.

احساس می‌کنم زندگی شما پس از نوشتن این کتاب دگرگون شده است. درست است؟

حاج حمید اصلاً اجازه نمی‌دهد، یک قدم برایش برداری و جبران نکند او همه چیز را به پایت می‌ریزد. زندگی من به قبل و بعد از نوشتن کتاب تقسیم می‌شود یعنی از تابستان ۱۴۰۰ یعنی روزی که نوشتن کتاب تمام شد و در شش دی ماه ۱۴۰۰ رونمایی شد، زندگی من عوض شد. من قبلش یک خبرنگار بودم و کار‌هایی را انجام می‌دادم. برای خودم زندگی می‌کردم. از ۱۴۰۰ به بعد هر کسی نگاهم می‌کند می‌گوید یک آدم دیگری شدی. خدا در قرآن به کلمه قسم خورده و برای کلمات ارزش قائل است و پیغمبر خدا هر اسیری را که به هفت نفر نوشتن و خواندن یاد می‌داد آزاد می‌کرد، چون نوشتن و خواندن دین اسلام مقدس است. امروز من غیر از اینکه برای کتاب و رسانه کار می‌کنم، رزق پیدا کردم تا برای شهدا هم کار کنم.

از حاج حمید شروع شد و الان به شهدای دیگر رسیدید. شهدا را چطور انتخاب می‌کنید؟

بعد از اینکه کتاب چاپ شد با من تماس گرفتند و گفتند راجع به شهدای دیگر بنویس. بعد از این ماجرا به من پیشنهاد اجرا دادند و موفق هم شدم و گفتند فن بیان خوبی داری و.. همه این رزق‌ها به لطف حاج حمید است. من الان هم مجری تلویزیون هستم و هم کارشناس کتاب در کنارش کتاب هم می‌نویسم و همه این تغییر‌ها در یک سال بود. قبلاً اینطوری نبودم. من یک آدم کتاب خوان بودم، ولی فکر نمی‌کردم هیچ وقت کتاب بنویسم.

حس می‌کنم وقت‌تان برکت پیدا کرده، این تعبیرم درست است؟

وقتی آدم به سمت شهدا می‌رود خدا به زمان را برکت می‌دهد. انگار این وقت کش می‌آید و طولانی می‌شود. در مجموع اتفاق‌های بهتری در زندگی آدم می‌افتد. اسم این اتفاق اسم برکت است. برکت وقت و برکت بیان، برکت استعداد و در مجموع زندگی پربرکت می‌شود و برکت یک عنایت است.

منبع: تسنیم

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار