یک ستاره از آن هزار؛

یکی مثل عباس

«عباس شعبانی» ششم اسفند ۱۳۶۲ و در سن ۱۸ سالگی در عملیات خیبر، هنگام سرکشی از نیروهایش، با اصابت گلوله تانک دشمن همچون مولایش حضرت عباس علیه‌السلام، دستش قطع شد و به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۸۹۲۴۲
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۶ - 15May 2023

گروه استان‌های دفاع‌پرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ روستازاده‌ای بود که بعد از عملیات «والفجر ۴» و با مجروحیت برادر «سید حسن مرتضوی» فرمانده واحد دوشیکای ادوات لشکر ۵ نصر شده آنهم در سن ۱۸ سالگی، علاوه بر سادگی و مظلومیت چهره‌اش، تمامی خصوصیات یک فرمانده واقعی، اعم از دیانت و تقوا، شجاعت و بی‌باکی و سختکوشی را در وجودش داشت و در عین سادگی و بی‌آلایشی، سختکوش بود. وقتی که از مرخصی برمی‌گشت و دست‌های تاول‌زده‌اش را می‌دیدیم، با افتخار می‌گفت: «در مدت مرخصی، کنار پدر و برادرانم به کار و فعالیت کشاورزی روی زمین‌هایمان مشغول بوده‌ام و کشاورزی می‌کردم».

عباس شعبانی همه فضائل اخلاقی یک بچه شیعه واقعی از قبیل تقوا، زهد، اخلاص و ایمان را دارا بود و در خصوصیات اشتراکی‌اش با سایر رزمندگان اسلام، با دیگران تفاوت‌های خاصی داشت.

عباس، پایه‌گذار قرائت سوره الرحمن موقع صبحانه خوردن و خواندن سوره واقعه در زمان صرف شام، در بین رزمندگان واحد دوشیکا بود.

با اینکه اهل نماز شب و مناجات شبانه بود، اما همیشه در سکوت کامل و دور از چشم دیگران و بدون ریا و تظاهر به این عمل مبادرت می‌کرد.

علیرغم تلاش و سخت‌گیری در امورات آموزشی نیروها، دارای قلب رئوفی بود و اهل شوخی با تک‌تک بچه‌ها. با اکثر بچه‌های واحد دوشیکا کشتی می‌گرفت و همیشه پیروز میدان بود.

یادم هست در بعدازظهر یکی از روزهای جمعه که در منطقه جنوب با هم تنها بودیم، برایم اینگونه تعریف کرد: «من چندی قبل و در یکی از مرخصی‌هایم، عصر جمعه‌ای نزدیک غروب آفتاب که از زیارت حضرت امام رضا علیه‌السلام و پس از شرکت در نماز جمعه با اتوبوس واحد به خانه برمی‌گشتم، در ایستگاه اسماعیل‌آباد جاده قدیم، بعد از پیاده شدن از اتوبوس، باید مسیر دو کیلومتری ایستگاه تا روستا را از میان بیابان و مزارع منطقه پیاده می‌رفتیم که اتفاقا با دختر خانمی هم‌روستایی هم مسیر شدیم.

آن دختر خانم، بدلیل ترس از گزند سگ و حیوانات دیگر با فاصله کمی پشت سر من بطرف روستا به راه افتاد و من در طول مسیری هیچ کسی به غیر خداوند متعال ناظر ما نبود. به خاطر نیفتادن در گناه، تمام راه تا روستا به ذکر خدا و ... مشغول بودم و بدون اینکه حتی یکبار به صورت این دختر خانم نگاه کنم مسیرم را می‌رفتم. الحمدالله بدون معصیت و گناهی به روستا رسیدیم و هفته بعد، وقتی که عصر جمعه از مسیر قبلی و از کنار قبرستان روستای اسماعیل‌آباد در حال عبور بودم، به عینه مشاهده کردم که از درون دو قبر زبانه‌های آتش بیرون می‌زند و آن افراد درون قبر در حال عذاب الهی بودند و اینطور توضیح داد که «وقتی چشم خودش را به روی گناه بست، خداوند چشم دیگری برایش گشوده بود».

سوار قایق بود و به سمت خط مقدم می‌رفت. گفتم؛ بدون خداحافظی؟

می‌خواست از قایق پیاده شود تا خداحافظی کنیم. من هم به طرفش رفتم. تعادل قایق بهم خورد و عباس میان آب افتاد و لباس‌هایش خیس شد. من از تدارکات تازه لباس گرفته بودم. با اصرار فقط بلوزش را عوض کرد و از تعویض شلوارش پیش بچه‌ها خوداری کرد . وقتی می‌رفت به شوخی گفتم: «خودت هرکار شدی، شدی. مواظب لباسم باش».

عباس ششم اسفند ۱۳۶۲ و در سن ۱۸ سالگی در عملیات «خیبر»، هنگام سرکشی از نیروهایش، با اصابت گلوله تانک دشمن همچون مولایش حضرت عباس علیه‌السلام، دستش قطع شد و به شهادت رسید. وقتی بدن نازنینش را به اسکله آوردند هنوز همان بلوز سبز تنش بود.

عباس چشم دنیابینش را بسته بود و با چشمی حقیقت‌بین عروس شهادت را دید. ستاره شد و چراغ راه برادرانش حبیب و رضا و سایر یارانش در واحد ادوات گردید. او رفت حسرت پرکشیدنش در دل یارانش در واحد دوشیکا ماند و من همیشه با خودم زمزمه می کنم: «چشم دنیابین ببند تا حقیقت بین‌شوی».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها