روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان/ بعد از مجروحیت ارتباط عاطفی‌مان هم قطع شد

همسر جانباز اعصاب گفت: شنیدن این جملات در مورد همسرم از دکتر‌ها آنهم بعد از شهادت برادر و پدرم، برای من که دختری ۲۴ ساله بودم با یک فرزند و آن شور و نشاط خیلی خیلی سخت بود.
کد خبر: ۵۹۲۳۹۲
تاریخ انتشار: ۰۷ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۰ - 28May 2023

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، صبح از خواب بیدار شده و آماده انجام کارهایمان می‌شویم. فرقی نمی‌کند بیرون از خانه باشد یا داخل. در میانه کار خسته می‌شویم و یک لیوان چایی می‌خوریم. به سختی‌ها و کمبود‌های مالی و اقتصادی‌مان فکر می‌کنیم. گاهی سعی می‌کنیم بیشتر از روز‌های دیگر کار کنیم و گاهی ترجیح می‌دهیم در خیابان با همسر، دوست و یا اصلاً تنهایی قدم بزنیم و به بهتر شدن حال و روزمان فکر کنیم. به خانه بر می‌گردیم و شب به خواب می‌رویم. گاهی از روزگار گله می‌کنیم و می‌گوییم چقدر این زندگی کسالت بار و روزمره است. اما در همسایگی ما، یک خیابان یا یک شهر دیگر هستند خانواده‌هایی که زندگی روزمره‌شان از تلخ‌ترین روز‌های ما هم سخت‌تر است.

تا به حال یک جانباز اعصاب و روان را دیده‌اید؟ خانواده‌اش را چطور؟ اصلاً شما حاضرید برای اعتقاد و کشورتان چه هزینه‌ای پرداخت کنید؟ حاضرید پدرتان یا همسرتان را در سخت‌ترین شرایط روحی بینید در حالی که گاهی به خانواده‌اش هم ضربات جسمی و روحی وارد می‌کند، اما وقتی حالش خوب می‌شود اشک بریزد که مثلاً چه کسی صورت فرزندش را کبود کرده است؟ پروین ژیان پناه همسر جانباز شیمیایی اعصاب و روان سید حسین منتظری لحظاتی از زندگی مشترک خود را روایت می‌کند آن هم به صورت سربسته تا مبادا همسرش چیزی را بشنود که نباید. اما به قولی: من آن حدیث نوشتم چنان که غیر ندانست/ توهم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.

بفرمایید چطور خدا شما و سید حسین را کنار هم قرار داد؟

ژیان پناه: سال ۶۱ بود که سید حسین به واسطه یکی از دوستانم به خانواده ما معرفی شد و از من خواستگاری کرد. آن سال‌ها کشور درگیر جنگ ایران و عراق بود و برادر من فتح‌الله با توجه به اینکه یک فرزند چهار ماهه داشت، همان روز‌های آغازین نبرد به جبهه رفت و دو هفته بعد هم به شهادت رسید. پدرم بلافاصله بعد از شهادت او عازم جنگ شد و گفت: نباید اسلحه او زمین بماند. این روحیه انقلابی در وجود همه خانواده ما بود و من هم که دختری ۲۳ ساله و معلم بودم تصمیم گرفتم همسر یک جانباز شوم تا به نوعی با خدمت به او دین خود را به انقلاب و آرمان‌هایی که داشتم ادا کنم. البته سید حسین وقتی به خواستگاری آمد جانباز نبود، اما شور انقلابی و روحیه استکبار ستیزش مرا مجاب کرد که زندگی مشترکم را همراهش آغاز کنم. یک سال و نیم از شهادت برادرم و چهار ماه از ازدواج ما می‌گذشت که پدرم اسدالله نیز شهید شد. آن زمان من دو خواهر دیگر با سن دو و چهار ساله هم در خانه داشتم.

چند وقت بعد از ازدواج همسرتان مجروح شد؟

ژیان پناه: سیدحسین شغلش معلمی بود و لیسانس علوم سیاسی داشت. ازدواج ما با توجه به شرایط آن سال‌ها، بسیار ساده بود و بلافاصله همسرم راهی جبهه شد. یک سال پس از ازدواجمان فرزند اولم به دنیا آمد. با اینکه سید حسین بیشتر از من دور بود، اما همان اندک هم ساعات خوشی با هم داشتیم. هنوز چهل روز از تولد دخترمان مریم نگذشته بود که پدرش از ناحیه سر دچار مجروحیت سنگینی شد که بر اثر آن حدود ۵۰ ترکش در سرش بود.

مجروحیت به قدری سنگین بود که مشاعرش به شدت آسیب دید و سمت راست بدنش حالت فلج پیدا کرد. اوضاع طوری نبود که بتواند به تنهایی اموراتش را انجام دهد به همین علت من مجبور شدم برای پرستاری از او کارم را کنار بذارم.

ما هر دو پیش از انقلاب مبارزات انقلابی داشتیم و قرار بود در مسیر زندگی مشترک نیز راه ولایت را ادامه دهیم، چون اعتقاد داشتیم مسیر ولایت همان مسیر اهل بیت (ع) است و راه دیگری مقابلمان نمی‌دیدیم. البته درست است که در این مسیر آسیب‌هایی در بدنه انقلاب وارد شد و ما هم دیدیم، ولی اعتقاد داریم حق همین راه است. گاهی کسی تاریخ را می‌خواند تا متوجه وضعیت دوره‌ای شود، اما ما خود بر تاریخ شاهد بودیم؛ بنابراین سید حسین گاهی برخی از مسایل را که می‌دید یا می‌بیند بسیار ناراحت می‌شود.

روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان/ بعد از مجروحیت ارتباط عاطفی‌مان هم قطع شد

چند فرزند دارید؟

ژیان پناه: حاصل ازدواج ما سه فرزند به نام‌های مریم که فوق لیسانس ادبیات عرب از دانشگاه امام صادق (ع) را دارد، علیرضا که مهندس برق است و دختر کوچکم مرضیه که تا مقطع دکترای فلسفه درس خوانده و همگی ازدواج کردند و بچه هم دارند.

با توجه به شرایط همسرم همه مسئولیت‌ها بر دوش خودم بود، در واقع برای بچه‌ها هم مادر بودم و هم نقش پدری را ایفا می‌کردم. اما برای اینکه بچه‌ها با توجه به شرایط جامعه احساس کمبود نکنند سعی می‌کردم با هر کسی رفت و آمد نکنم و در کنار همه این فشار‌ها به تشویق همسرم درسم را هم ادامه دادم و فوق لیسانس فلسفه آموزش از دانشگاه تهران گرفتم.

آن اوایل جانبازان را برای درمان به خارج اعزام می‌کردند. شما همسرتان را برای درمان خارج از کشور نبردید؟

ژیان پناه: همان سال‌های اول مجروحیت، چهار ماه همسرم را برای مداوا فرستادیم آلمان. چون آن وقت جراح مغز و اعصاب حاذقی که بتواند او را معاینه کند، نداشتیم و قرار بود پرفسور سمیعی سید حسین را مداوا کند. همسرم یک تکه استخوان سر نداشت و بر اثر مجروحیت بیماری صرع گرفته بود و گاهی موج ناشی از جنگ، به اصطلاح او را می‌گرفت و اعصابش به شدت بهم می‌ریخت. پرفسور سمیعی که او را معاینه کرد گفت به هیچ وجه نمی‌توانیم عملش کنیم، چون ترکش در سرش پر است و به کما می‌رود، اما باید تا آخر عمر استراحت مطلق داشته باشد و داروهایش را کاملاً استفاده کند. البته من خودم پرفسور را ندیدم، اما جانبازان دیگر می‌گفتند او بسیار به جانبازان احترام می‌گذارد و جانباز را تا در اتاقش مشایعت و بدرقه می‌کند.

چطور به شما اطلاع دادند همسرتان مجروح شده؟

ژیان پناه: یادم هست وقتی خبر مجروحیتش را آوردند در مدرسه بودم و فکر می‌کردم شهید شده. با شنیدن این خبر حالم بد شده بود. آن زمان مجروحان مغز و اعصاب را می‌بردند شیراز. من هم سریع رفتم شیراز دیدنش. از همان موقع لکنت زبان شدید گرفت و دکتر گفت: باید از او مراقبت شدید کنی. با حرف‌های تأکیدی دکتر متوجه شدم اوضاع خیلی بیشتر از آنچه فکر می‌کنم جدی است.

روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان/ بعد از مجروحیت ارتباط عاطفی‌مان هم قطع شد

با شنیدن حرف دکتر ته دلتون خالی نشد؟

ژیان پناه: شنیدن این جملات از دکتر‌ها آنهم بعد از شهادت برادر و پدرم، که هنوز یک سال از شهادتش نمی‌گذشت برای من که تنها ۲۴ سال داشتم خیلی خیلی سخت بود. البته مادرم نقش پررنگی در دلداری دادنم داشت. او همه اعضا خانواده‌اش به جبهه رفته بودند و همین صبرش را زیاد کرده بود. با صحبت‌هایش باعث می‌شد آینده را روشن ببینم و امیدوار باشم. گاهی که با خدا صحبت می‌کردم و مادرم را می‌دیدم می‌گفتم خدایا این اندک سختی را از من قبول کن. ببینید، اگر شما آرمانی داشته باشید دیگر احساس پوچی نمی‌کنید، چون می‌دانید این روز‌ها موقت است و اصل زندگی در آخرت است. اینکه دنیا و همه وقایع آن حساب و کتاب دارد آرامش می‌دهد. من و همسرم هر دو با همین تفکر بودیم. حتی بعضی اوقات می‌گفتم مبادا این شرایط را از دست بدهم و کوتاهی کنم. البته بگویم، واقعاً سخت است.

شده بود در جمعی از دوستان در مورد مسائل زندگی‌تان صحبت کنید؟ آن‌ها چه عکس‌العملی داشتند؟

ژیان پناه: با دوستان و هم سن و سالانم که می‌نشستم و صحبت می‌کردم، یکی می‌گفت من حاضر نیستم با کسی که حتی یک بند انگشت نداشته باشد زندگی کنم، دیگری می‌گفت من که حاضر نیستم همسرم اصلاً جبهه برود.

با شنیدن این حرف‌ها گریه می‌کردم و دچار فشار شدید روحی می‌شدم. از طرفی خب شرایط سخت بود و از طرف دیگر آن همه ادعا چه می‌شد؟ اگر جوانان ما نمی‌رفتند پس چه کسی باید امام زمان (عج) را یاری می‌کرد. ما دوران سخت طاغوت و وجود ساواک را هم چشیده بودیم. با خودم می‌گفتم بالاخره باید از یک جایی به بعد مقابل ظلم ایستاد و هزینه‌اش را هم داد. نمی‌شد بگوییم مرگ خوب است، اما برای همسایه.

ببینید من هم زندگی بی‌دردسر و با آرامش را دوست داشتم مثل همه، اما در نقطه‌ای ایستاده بودم که باید یکی را انتخاب می‌کردم. بهشت را به بها می‌دهند نه بهانه و داشتن هر دو در آن شرایط نشدنی بود که هم بخواهیم بی‌دغدغه، خوش و در رفاه باشیم و هم آخرتمان را داشته باشیم. بحث جهاد بود و من هم به این‌ها فکر می‌کردم، ولی خب در سنی بودم که خیلی برایم سخت بود و گاهی اوقات حالات روحی به من دست می‌داد که کاری هم نمی‌توانستم بکنم و از طرفی می‌دیدم آن طرف (آخرت) بهتر خواهد بود.

همسر جانباز بودن چقدر سخت است؟

ژیان پناه: یادم هست آخرین باری که سید حسین از جبهه زنگ زد، من همینطور گریه می‌کردم. او می‌گفت: پروین اینجا کربلاست، دلت را بگذار جای حضرت زینب (س). من خودم را برای مجروحیتش آماده کرده بودم و فکر می‌کردم در سخت‌ترین شرایطش از گردن به پایین قطع نخاع می‌شود. اصلاً فکر نمی‌کردم مجروحیت از سر، آن هم به این شکل باشد که مشاعر آسیب ببیند. مجروحیتی که منجر شود سید حسین حتی ارتباط عاطفی نیز با زن و فرزند را از دست بدهد.

این نکته خیلی برایم سنگین بود و آزارم می‌داد. خب در میان دوستانم کسانی بودند که همسرشان قطع نخاع بود، اما لااقل با هم صحبت می‌کردند و ارتباط عاطفی بینشان برقرار بود در حالی که برای ما کاملاً از بین رفته بود. گاهی وقتی حالش بد می‌شد و موج او را می‌گرفت داد و بی‌داد می‌کرد، می‌بردیمش بیمارستان و بهتر می‌شد، اما چیزی که عذاب‌آور بود این بود که سید حسین قبل از این مجروحیت دل بسیار مهربانی داشت و بسیار مقید به خانواده و زن و فرزند بود. البته سال ۶۲ کنار پنجره فولاد حرم امام رضا (ع) شفای از کارافتادگی سمت راستش را گرفتم، اما بقیه مجروحیت ماند تا سندی برای تاریخ باشد. زندگی مشترک عادی ما به دو سال نکشید. همسر من دوست داشت کنار زن و فرزندش باشد، اما مجبور بود برای دفاع از کشورش برود.

روایتی تلخ از زندگی با یک جانباز اعصاب و روان/ بعد از مجروحیت ارتباط عاطفی‌مان هم قطع شد

وقتی حال‌همسرتان بد می‌شود چه می‌کنید؟

ژیان پناه: دکتر همان اول گفت: او صرع خواهد گرفت و هر جایی ممکن است حالش بد شود. همینطور هم شد، در خانه و گاهی در خیابان تشنج به او دست می‌داد و روی زمین می‌افتاد، کف از دهانش می‌رفت تا جایی که من هم می‌ترسیدم کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. وقتی هم حالش به جا می‌آمد خیلی ناراحت می‌شد. من باید با این مسائل سخت کنار می‌آمدم. همسرم سر درد‌های بسیار سنگین و طاقت فرسا می‌گرفت و مظلومانه درد می‌کشید. از طرف دیگر گاهی حال روحی‌اش به گونه‌ای بود که داروهایش را هم نمی‌خورد و باید با ترفند‌هایی به او می‌خوراندیم.

سید حسین کم‌کم تکلمش هم افت کرد و مقاصدش را نمی‌توانست به ما بفهماند و هنوز هم این مشکل را داریم و با حرکت دست باید اینقدر ادامه دهیم، مثل بیست سؤالی تا متوجه شویم چه می‌خواهد. گاهی اوقات خودش خسته می‌شود. افسردگی هم که فشار می‌آورد. گاهی، چون دوست دارد او را به نماز جمعه می‌برم.

بچه‌ها وقتی کوچک بودند چه واکنشی نشان می‌دادند؟

ژیان پناه: دختر کوچکم مرضیه وقتی این حالات را می‌دید برایش سؤال می‌شد که چرا پدر من رفت جبهه و حالا این طوری است؟ سعی می‌کردم سختی‌ها را برایش جبران کنم. کلاس ورزش و کلاس‌های هنری بچه‌ها را ثبت نام می‌کردم و از تفریح برایشان کم نمی‌گذاشتم. از طرفی بالاخره یکسری مسائل را باید بپذیرند. الحمدالله الان بسیار درک می‌کنند.

آن اوایل سید حسین یک موتور ساده داشت. مثلاً دخترم می‌گفت: به بابا بگو با این موتور نیاید دم مدرسه دنبالم. چون بابا‌های دیگر با ماشین می‌رفتند دنبال بچه‌هایشان. همسرم الان هم میوه گران نمی‌خورد و کلاً اهل زندگی سطح بالا نیست. البته بعداً یک پراید خریدیم. بخشی از پول خانه هم از ارث پدرش است. این‌ها در حالی است که اوایل مجروحیت می‌خواستند خانه‌ای در شمیران به ما بدهند با یک ماشین کادیلاک، اما او ابداً قبول نکرد. ما مستأجر بودیم. حقوق یکی‌مان برای اجاره خانه بود و یکی برای مخارج خانه.

سید حسین گاهی برخی مسایل کشور را که متوجه می‌شود خیلی حرص می‌خورد، خصوصاً در جریان انتخابات. می‌گفت: بنیاد نرو و هیچ چیزی نگیر. به او گفتم: مجبورم، چون حقیقتاً هزینه عمل‌هایت را نمی‌توانم پرداخت کنم. با همه این سختی‌ها هنوز روحیه‌اش همان است که قبل مجروحیت داشت.

همسرم گاهی به خاطر فشار روحی حالش بد می‌شد و برخورد مناسبی با ما نداشت، اما وقتی حالش به جا می‌آمد، فراموش می‌کرد چه کار‌هایی کرده و از دیدن ناراحتی ما ناراحت می‌شد و پرسید چرا حالتان اینجوری است؟ او را با دارو کنترل کردیم.

تفریح هم می‌رفتید با هم؟

ژیان پناه: آن اوایل که هنوز حالش خیلی بد نبود با بچه‌ها می‌رفتیم بیرون و گوشه‌ای می‌نشستیم و به همان خوشی‌های ساده قانع بودیم. برخی می‌پرسیدند ناراحت نیستی همسرت اینطوری است؟ می‌گفتم: نه واقعاً در کنارش احساس آرامش دارم. این مسئله برایم جا افتاده بود.

در این سال‌ها چه لحظاتی از همه بیشتر تلخ گذشته؟

ژیان پناه: تلخی در زندگی هست. اما هنوز تلخ‌ترین لحظه‌ها برایم همان وقتی است که فهمیدم مشاعرش آسیب دیده و نمی‌توانیم ارتباط عاطفی یک همسر را با هم داشته باشیم. وقتی ارتباط عاطفی نباشد زندگی چه معنی می‌دهد؟ ببنید هر دختری به امیدی وارد زندگی مشترک می‌شود و بدون این احساسات چطور باید سختی‌ها را تحمل کند؟ اما من این سختی را به هر ترتیب پذیرفتم.

سعی می‌کردم برای بالا بردن روحیه بچه‌ها ارتباطم را با خانواده جانبازان ۷۰ درصد دیگر بیشتر کنم. این موضوع خیلی اثرگذار بود. با هم مهمانی و مسافرت می‌رفتیم.

سید حسین الان گاهی وقتی من حالم خوب نیست می‌آید رویم را می‌کشد و با اینکه با سختی حرکت می‌کند چیزی که لازم دارم برایم می‌آورد. اما نمی‌توانیم حتی دست هم را بگیریم، چون یک دستش فقط کار می‌کند و آن هم به خاطر مصرف دارو‌ها لرزش شدید دارد. گاهی اینقدر لرزشش زیاد است که حوصله غذا خوردن هم ندارد و به زور به او غذا می‌دهیم. گاهی هم که سر درد دارد از حالات چشم‌هایش می‌فهمم دارد درد می‌کشد، چون بسیار صبور است.

مسئولین به خانه‌تان می‌آیند؟

ژیان پناه: چندبار که برخی از مسئولین از جمله رئیس جمهور سابق، می‌خواستند بیایند خانه‌مان، راهشان نمی‌داد. هنوز هم اگر کسی در سطح مسئولین باشد، اجازه نمی‌دهد به خانه بیایند. فقط یادم هست حضرت آقا چند سال قبل که سر زده آمدند خانه مادرم، حتی منم خبر نداشتم و سید حسین هم بی‌اطلاع بود و نیامده بود.

تنها دیداری که با اشتیاق قبول کرد و رفتیم دیدار با آقا بود. چند سال پیش شب قدر ماه رمضان بود و به ما خبر دادند بیایید دیدار با آقا. همسرم هم حالش بهتر بود. او موقع دیدن ایشان با لکنت و غصه گفت: آقا مردم را دریابید گرفتارند. ایشان با آرامشی که جالب توجه بود دستی کشیدند روی سرش و گفتند: اول خدا دوم خدا. انشاالله درست می‌شود.

خاطره حضور آقا در خانه مادرتان را برایمان بگویید.

ژیان پناه: وقتی ایشان آمدند منزل مادرم در برهه‌ای بود که بسیار حال روحی‌ام بد بود. مادرم گفت: یکی زنگ زده و می‌خواهند بیایند مصاحبه، تو هم بیا من تنها نمی‌توانم. آن شب شام را خورده بودیم و داشتیم سفره را جمع می‌کردیم. زنگ خانه را زدند و خواهرم رفت در را باز کند، دیدیم با حالت شوک و گریه برگشت، تا آمدیم بپرسیم چه شده آقا به همراه چند نفری آمدند داخل، من هیجان زده بلند شدم، باورم نمی‌شد، ماتم زد، فکر نمی‌کردم آقا بیایند خانه ما، ایشان وقتی فهمیدند همسرم جانباز است قرآنی به من دادند و به یکی از همراهانشان گفتند یک وقت ملاقاتی برای همسرشان در نظر بگیرید، چون ما نتوانستیم هم را ببینیم. وقتی آقا را دیدم همه چیز یادم رفت. انبساط روحی عجیبی به من دست داد. افسردگی شدید چند ماهه من در یک چشم بهم زدن بر طرف شد. مادرم می‌گفت: تو حالت یکدفعه خوب شد.

سید حسین چطور مجروح شد؟

ژیان پناه: همسرم در عملیات خیبر جزیره مجنون مجروح شد. او جزو گروه آرپی‌چی زن‌ها بود و قبل از حمله اولین خمپاره که می‌خورد حس می‌کند پایش گرم شد. کلاهش را بر می‌دارد تا ببیند چه شده که خمپاره بعدی می‌آید و از سر مجروح می‌شود. همانجا بی‌هوش می‌افتد داخل باتلاق. می‌گفت: مثل برگ خزان بچه‌ها می‌ریختند. دوستانش او را بیرون می‌آورند و سریع بر می‌گردند عقب. اول او را می‌برند بیمارستان جندی شاپور اهواز و بعد در حالی که به کما رفته بود منتقل می‌شود شیراز.

در اطراف شما کسی بوده که برخورد منفی داشته باشد؟

ژیان پناه: همه اقوام و آشنایان ما می‌دانند من در این سال‌ها چه سختی‌هایی کشیده‌ام و خودشان شاهد بودند. هم من و هم همسرم و هم فرزندانم محرومیت‌های زیادی کشیدیم نسبت به یک زندگی نرمال. همسر من حتی یک عصا نمی‌تواند دستش بگیرد و تا مسجد برود با این که خیلی دوست دارد. چند بار وقتی بیرون رفت به خاطر بیماری حالش بد شد و تصادف کرد.

یکبار در گروهی با یک دانشجوی خارج کشور در مورد مباحث اخیر کشور صحبت می‌کردم. او به من گفت: چقدر شما تلخ صحبت می‌کنی؟ گفتم: اگر شما جای من بودی و این آسیب‌ها را از طرف آمریکا و دوستانش می‌کشیدی باز هم اینطور صحبت می‌کردی؟

آقای منتظری تا به حال کربلا رفته‌اند؟

ژیان پناه: سید حسین چند سال پیش پیاده‌روی اربعین را که از تلویزیون دید و گفت: خیلی دوست دارم بروم. با هم رفتیم، اما مرز به قدری شلوغ بود که برای من امکان این نبود او را در آن شرایط ببرم. چند نفر که متوجه موقعیت ما شدند سید حسین را با خودشان بردند و به محض سلام دادن مقابل حرم آقا بر گردانند. به خاطر وضعیت جسمانی‌اش نمی‌شود تنها او را ببرم و باید همراه داشته باشیم. برای همین تا به حال نرفته سفر کربلا. او بسیار ملاحظه می‌کند و دوست ندارد کسی از کارش بیفتد.

اهل دنبال کردن اخبار هم هستند؟

ژیان پناه: اخبار را که دنبال می‌کند و خصوصاً در وقایع اخیر خیلی ناراحت می‌شود. یکی از خبر‌هایی که بسیار ناراحتش کرد شنیدن همین خودرو‌هایی بود که گفتند برخی نمایندگان گرفتند و آخر هم اسامی‌آن‌ها اعلام نشد.

آخرین باری که به بنیاد شهید رفتید کی بوده و چرا؟

ژیان پناه: ببینید دسترسی به مدیران بنیاد شهید خیلی سخت است. در حالی که آن‌ها باید بیایند به ما سر بزنند، اما یکبار هم نیامدند. چرا باید کفش آهنین بپوشم برای درمان همسرم؟ من یک زن هستم و باید با همه در بیفتم. ما نه حمایت قانونی می‌شویم نه حقوقی. کجای دین و شرع گفته همه بار مسؤولیت باید روی دوش زن باشد؟ چند روز پیش رفتم بنیاد شهید، اما اجازه ندادند داخل شوم و گفتند از همین پایین ساختمان می‌توانید تلفنی با روابط عمومی صحبت کنید.

دو هفته پیش رفتم بنیاد شهید، چون برای خودرو مشکلی داشتم نمی‌توانم همسرم را جا به جا کنم. از آن‌ها پرسیدم بالاخره چه شد؟ قرار بود به جانبازان بالای ۷۰ درصد خودرو با شرایط اقساط بدهید. گفتند: ثبت‌نام تمام شد. گفتم: چطور؟ کجا اعلام شد؟ هیچ اطلاعی به ما نمی‌دهند. آن هم نه اینکه فکر کنید مسئولین پاسخ بدهند ها، نه. از همان پایین زنگ می‌زنند صحبت کنید.

جالب است پزشک عمومی هم که هر ماه می‌آمد برای چکاب همسرم، با وجود آن بیماری‌های سخت و پیچیده. به او گفتم خیلی ممنون دیگر لازم نیست تشریف بیاورید.

در شهرداری تهران هم همینطور است. رفتم آنجا نتوانستم یک مسئول را ببینم. البته با همه این سختی‌ها پشت نظام هستم و رهبرم را با جان حمایت می‌کنم. من و همسرم همان بسیجی‌های سال ۵۷ هستیم؛ و یک ذره از گذشته خود پشمان نیستیم.

منبع: فارس

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها