روایتی از شهید مدافع حرم حسین هریری؛

تا سه نشه «راضی» نشه!

«زهرا سادات رضوی» همسر شهید مدافع حرم «حسین هریری» آخرین تماس خود را با این شهید والامقام اینگونه روایت می‌کند: آن شب حسین سه‌بار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سه‌بار زنگ زدی؟» به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچه‌ها منتظر هستند، اما از آن‌ها اجازه گرفتم. گفتم بگذار یک‌بار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخری هست که می‌خواهم با خانمم صحبت کنم».
کد خبر: ۵۹۹۰۹۱
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۵ - 25June 2023

تا سه نشه «راضی» نشه!به گزارش دفاع‌پرس از مشهد، «حسین هریری» فرمانده تخریب قرارگاه فاطمیون در حلب با نام جهادی «سید عمار» و ملقب به «قمر فاطمیون» سوم آبان ۱۳۶۸ در مشهد متولد شد و سرانجام ۲۲ آبان ۱۳۹۵ به‌همراه «جواد جهانی» مسئول اطلاعات تیپ یک لشکر فاطمیون و «محمدحسین بشیری» از پاسداران پادگان قدس همدان در حین خنثی‌سازی تله‌های انفجاری در «حلب» به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و پیکر مطهرش در سالروز اربعین حسینی بر روی مردم شهیدپرور مشهدالرضا تشییع شد و در گلزار شهدای بهشت رضا در جوار همرزمان شهیدش همچون «مصطفی عارفی» و «مرتضی عطایی» آرام گرفت.

«زهرا سادات رضوی» همسر شهید «حسین هریری» با بیان خاطره‌ای از آخرین تماسش با این شهید مدافع حرم، ارتباط عاطفی بین خود و شهید هریری را روایت می‌کند که در ادامه می‌خوانیم.

ده شب از رفتن حسین گذشت. حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب رأس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روز‌ها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسین‌آقا زنگ بزند. حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ می‌زد.

اما شب آخر؛ طور دیگری بود. آن شب دلم نمی‌خواست صبح طلوع کند. آن شب برخلاف تمام شب‌های قبل سه‌بار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست رأس ساعت۱۰ شب زنگ زد. تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه می‌توانستیم صحبت کنیم و بعد قطع می‌شد. تمام شب‌های قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم. نمی‌دانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شب‌های قبل گوشی را گوشه‌ای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرف‌ها را فرداشب که زنگ زد، می‌گویم. با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمی‌شد، حسین من بود. انگار دنیا را به من داده بودند. نمی‌دانید چطور گوشی را جواب دادم: «وای ببین، حسین‌جان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.»

دوباره حرف‌هایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسین‌آقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیت‌نامه‌ام را بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد. انگار به لحظه‌های آخر و جملات آخر نزدیک می‌شدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسین‌آقا! بگذار برای فردا. حالا که دوباره زنگ زدی، بگذار یک دل سیر حرف بزنیم.»

حسین اصرار کرد و من برگه‌ای آوردم تا وصیت‌نامه‌اش را کامل کند. باز سر ۲۰ دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم. مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرف‌هایش خواب از سرم پراند. نمی‌دانستم فردا که آفتاب طلوع می‌کند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم می‌خورد. در این فکر‌ها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومین‌بار زنگ می‌زد. شب‌های قبل فقط یک‌بار زنگ می‌زد و حتی اگر حرف‌هایمان ناتمام می‌ماند، دوباره زنگ نمی‌زد و می‌گفت: «ببخش اینجا بچه‌ها زیاد هستند. آن‌ها هم می‌خواهند حرف بزنند؛ برای همین دوباره زنگ نمی‌زنم.»

آن شب حسین سه‌بار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سه‌بار زنگ زدی؟» به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچه‌ها منتظر هستند، اما از آن‌ها اجازه گرفتم. گفتم بگذار یک‌بار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخری هست که می‌خواهم با خانمم صحبت کنم».

این جمله را که گفت، بی‌تاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگی‌ام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسین‌جان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.»

زهرا خانم ادامه می‌دهد: یادم هست در تمام ۱۰ شب قبل که زنگ زد، یکی یا دوبار از دلتنگی‌ام به او گفتم. حسین آن شب‌ها با حرف‌هایش آرامم می‌کرد، اما به من می‌گفت که دوره‌های آن‌ها سه‌ماهه است و نمی‌تواند زودتر برگردد.

آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!» گفتم: «حسین‌جانم! من جدی گفتم». گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم! حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»

حرفش درست بود آمد. روی دست مردم آمد. حسین بالاخره آمد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها