به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، ایثار همسران جانبازان قطع نخاع، بر هیچکس پوشیده نیست؛ همان بزرگوارانی که آگاهانه به امید رضایت حضرت دوست، جهادشان را پس از انقلاب و جنگ تداوم بخشیدند و در این مسیر، ثابتقدم ماندند تا همیشه؛ همانها که خدمت بهشهدای زنده را برگزیدند و امام خامنهای دربارهشان فرمودند: «...البته من اگر بخواهم قضاوت خودم را عرض بکنم، باید بگویم مسئله جانباز 70درصد و جانباز قطع نخاعى گردنی- همین وضعی که شما دارید- مهمتر از مسئله شهیدشدن است؛ چون شهادت یکبار است و تمام میشود، بعد هم انسان میرود عروج میکند. این وضعی که شما دارید، با قضاوتی که من امروز دارم، اینجور بهنظرم میرسد که وزنه این ایثار، از آن ایثاری که اسمش شهادت است، سنگینتر است؛ بهخاطر رنجهایش، بهخاطر مشکلاتش...»
مهری کاکایینژاد، همسر 44ساله جانباز قطع نخاع سیدشهابالدین بصامتبار است؛ قهرمان ورزشکار و مدالآور جهانی در رشته تیر و کمان و ورزشهای باستانی زورخانهای.با او به گفتگو نشستیم تا برایمان از حال و هوای زندگی با سیدشهاب بگوید.
خاطرات پایگاههای مردمی
ما شش خواهر و سه برادر بودیم و در خانوادهای مومن و معتقد به اسلام، رشد پیدا کردیم و قبل از انقلاب هم، من و خواهرهایم چادر سرمیکردیم؛ البته آنزمان بیشتر خانمها، چادرهای رنگی سرمیکردند.
کمکم زمزمههای انقلاب بهگوش خانواده ماهم رسید و ما نیز مانند همه مردم در مسیر تحقق آن قرار گرفتیم. در میان بستگان و فامیل میشنیدیم که جوانان جذب نهضت امام خمینی(ره) شدهاند و گاها ساواک در تعقیب آنهاست و آنها هم رساله، اعلامیهها و کتابهایی را در خانه پنهانمیکردند.
بعد از پیروزی انقلاب، در مسجد محل، پایگاههایی برای جمعشدن افراد مومن و انقلابی ایجاد شد، بهنام پایگاههای مردمی. آنزمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود. بهیاد دارم از همین پایگاههای مردمی، اتوبوس میگذاشتند و گروههای داوطلب را برای کمک رساندن به کشاورزان و چیدن محصولات کشاورزی بهاطراف تهران میبردند. فعالیتهایی جهادی بعدها در قالب جهاد سازندگی شکل تازهای گرفت. بعدها هم کمیته و سپاه و بسیج شکل گرفتند. من در مسجد محل فعالیت میکردم و مسئول قسمت خواهران بودم. با تشکیل بسیج، دورههای کمکهای اولیه و نظامی را سپری کردم.
پیشنماز مسجدمان پسر شیخ عباس قمی، صاحب مفاتیح الجنان بود که قسمتی از خانهشان را در اختیار مسجد گذاشته بود تا کلاسها در آنجا تشکیل شود. کلاس خیاطی، کمکهای اولیه و اسلحهشناسی و... مدتی بعد، صندوقهای قرضالحسنه برای کمک به بیبضاعتها و بچههایی که توان مالی مناسبی نداشتند، تشکیل شد و من مسئول تحقیق در مورد خانوادههای نیازمندشدم.
مبارزه با چماق بهدستان
بعد از گرفتن دیپلم، بیشتر وارد عرصه اجتماع شدم. یک مرکز امداد و درمانی نزدیک خانهمان بود که من در انجام کارهای تزریقات و پانسمان را که پیشتر آموزش دیده بودم، بهصورت رایگان انجام میدادم. خانوادهام با فعالیتهای اجتماعی من مشکلی نداشتند، اما درمورد بیرون ماندن از خانه، کمی سخت میگرفتند و باید بعد از نماز مغرب و عشا، بهخانه برمیگشتم. اما درمورد برادرهایم اینطور نبود. آنها هم بسیار فعال بودند. بعد از انقلاب که گروههای منافق و چماق بهدستان و تفالههای رژیم پهلوی، ترور و آزار و ایجاد تنش برای نیروهای انقلابی را شروع کردند، برادرهایم همراه با جوانان مومن و انقلابی، کار پاسداری و حفاظت از مردم را برعهده داشتند.
ستاد پشتیبانی جنگ
باوجود مذهبی بودن خانوادهام و آشنایی ایشان با انقلاب و آرمانهای نظام جمهوری، به من اجازه حضور در جبهه و سنگر دفاع داده نشد. بسیار علاقهمند بودم که بتوانم در کارهای پشت جبهه فعالیت کنم.
پایگاه مردمی محل، مرکز تجمع زنانی بود که برای رزمندگان جبههها، مواد غذایی، پوشاک و وسایل موردنیاز را تدارک میدیدند؛ از تهیه ترشی و مربا گرفته تا آمادهسازی لباس رزم بچهها. من هم درحد توانم همراهی میکردم و در ستاد پشتیبانی جنگ؛ سعادت خدمترسانی را داشتم. اما بیشترین فعالیت و توجه من در عرصه سرپرستی بخش خواهران مسجد بود و با حضور در مساجد مختلف محل، اقدام به آموزش اسلحه، آموزشهای نظامی و امدادگری میکردم.
ازدواجهایی در خانه خدا
با وجود همه فعالیتهایی که من انجام میدادم، بهپای مجاهدت دوستانم که همسر جانبازان بودند، نمیرسیدم. آنها انسانهایی وارسته و زنان مجاهدی بودند که همه زندگیشان را در راه اسلام و انقلاب هزینه کردند. شرایط آنزمان باعث شد تا من نیت کنم، که زندگی آیندهام را در کنار یک جانباز آغاز کنم. آنزمان ازدواجهای مذهبی در مساجد و با حداقل ریخت و پاشها و تجملات برگزار میشد؛ نه مهریهای و نه مراسم سخت و عروسیهای آنچنانی. عروسخانمها با همان چادر سفید، راهی مسجد میشدند و عاقد که پیشنماز مسجد هم بود، خطبه عقدشان را جاری میکرد. زندگیهایی که در خانه خدا شکل میگرفت و با توکل دو زوج ادامه پیدا میکرد، حاصل و نتایج بسیار خوبی را بهدنبال داشت. میدانستم خانواده با این تصمیم من مخالفت خواهند کرد. بارها برای ازدواجم، جانبازانی را به مادرم پیشنهاد دادم، اما آنها مخالفت کردند.
تو از پس جانباز قطع نخاع برنمیآیی!
من در امور مدیریت و فعالیت در منزل، بسیار کمکار بودم و مانند دیگر خواهرانم، توان مدیریت امور منزل را نداشتم؛ بیشتر بیرون از منزل فعالیت میکردم. یکی از دلایل مخالفت مادرم، باوجود علاقهای که به جانبازان داشت، همین موضوع بود. پدرم میگفت تو اگر بخواهی ظروف غذای یکوعده را بشویی، ظرفهای صبحانه را انتخاب میکنی. تو از پس همیاری و همراهی امور جانباز قطع نخاع برنمیآیی، چون کار بسیار سختی است.
خوب بهخاطر دارم که یکی از اقوام، به دوستم سفارش کرده بود که با من صحبت کند و من را از انجام این کار پشیمان کند؛ گفته بودند: اگر تو دوست خوبی باشی، نباید اجازه بدهی دوستت با جانباز ازدواج کند. اوهم در پاسخ گفته بود: نه، فقط کار فیزیکی که ملاک این قضیه نیست، مهم تعامل با افراد اینچنینی است؛ فردی برای همسری جانباز مناسب است که جانباز را درک کند و خود را با شرایط جانباز وفق دهد.
اجازه ازدواج از طریق دادگاه
اما خانواده به هیچعنوان اجاره نمیدادند، سنم بالا رفته بود و همچنان بر تصمیم خود پافشاری میکردم. چندنفر از دوستان و اعضای فامیل، با پدرم صحبت کردند که اگر شما اجازه ندهید، ممکن است آنها از طریق دادگاه اجازه بگیرند و این موضوع، خیلی صورت خوشی ندارد.
درنهایت، پدرم موافقت کردند که آقای بصام به خواستگاری من بیایند. من از خانواده خواستم در جلسه اول پاسخ خود را بدهند؛ چون امکان دارد، رفتوآمد مکرر برای خواستگاری، برای ایشان مشکل باشد. پدر با صحبتهایی که آقای بصامتبار در جلسه خواستگاری انجام دادند، با این ازدواج موافقت کردند و در سالهای بعد از ازدواج ،خیلی راضی بودند و همواره میگفت: خدا کند که دامادم از دست ما راضی باشد.
خطبه عقد را حضرت آقا خواندند
آنزمان در آموزش و پرورش مشغول بودم . آقای بصام به من گفتند: من میخواهم خطبه عقدمان را حضرت آقا بخوانند. آقا هم تاکیدشان بر این است که مهریه سنگینی برای خانمها تعیین نشود؛ برای همین خواهشم از شما این است که شما قبول کنید من با 14سکه، شما را بهعقد خودم در بیاورم. اما خانواده به من میگفتند چون با فردی با شرایط ایشان ازدواج میکنم، برای اینکه پشتوانه مالی داشته باشم، بهتر است که یک مهریه متعارف تعیین کنیم. اما من به 14سکه برای مهریه، راضی بودم. ایشان اگر میخواستند که مهریهام یک سکه هم باشد، قبول میکردم اما آمادهسازی خانواده برای این قضیه، کمی مشکل بود.
سکههای مهریه، متبرک به نام ائمه(ع(
در جلسه خواستگاری، آقای بصامتبار به پدرم گفتند: من میدانم ارزش دختر خانم شما زیاد است، اما من میخواهم به دختر شما ارزش معنوی بدهم. مهریه ایشان 14سکه باشد. سکه اول بهنام جدم حضرت رسول(ص)، سکه دوم بهنام مادرم فاطمه(س)، سکه سوم بهنام امیرالمومنین(ع)، سکه چهارم بهنام حسینبن علی(ع) سالار شهیدان و...
این اقدام همسرم، ارزش مادی همه آن سکهها را کنار زد و پدرم اینگونه راضی شد و درنهایت، در کنار مهریهام یک سفر حج واجب گذاشته شد. در مراسم عقدی که در محضر آقا برگزار شد، حضرتآقا وکیل من بودند. مراسم بهلطف خدا بهخوبی در تاریخ 16 خرداماه 1372 برگزار شد و حضرتآقا در پایان فرمودند: زن برای مرد، حکم مسکن را دارد. آرامش مرد، برعهده زن است و بهترینجا برای آرامش، همان خانه است. آنروز عید غدیر بود و من و آقای بصامتبار، بهبرکت آنروز و ازدواجمان، هر دو روزه بودیم. بعد از عقد هم یک مراسم سنتی برگزار شد؛ آنهم با مهمانهایی که وقتی داستان ازدواج را شنیدند، همگی خودشان را به مراسم رسانده بودند.
دوباره ایشان را انتخاب میکنم
من در رشته معارف دانشگاه آزاد اسلامی درس میخواندم. خوب بهیاد دارم که یکبار، آقای بصامتبار با سهچرخهاش، مقابل در دانشگاه آمده بود و کلی هم برای من وسایل تحریر خریده بود. دانشگاه را بهدلیل هزینههای مالی و نداشتن فرصت کافی برای مطالعه، رها کردم. شرایط جسمی آقای بصامتبار ایجاب میکرد که من در کنارشباشم.
22سال در کنار ایشان زندگی کردم؛ اگر امروز هم به گذشته و سال1372 بازگردم، دوباره همین راه را انتخاب کرده و با ایشان ازدواج خواهم کرد. با همه ناراحتیهایی که در همه زندگیها بهوجود میآید، من همواره به دخترم میگویم سعی کن مثل آفتابگردان باشی که در همهحال، بهسمت خدا بچرخی. اگر تنشی هم در زندگی باشد، باید با روی آوردن به درگاه خدا حل شود.
ازدواجم ادای دِین نبود
مدتی بعد از معرفی و آشنایی با جانباز قطع نخاع سیدشهابالدین بصامتبار، تصمیم خودم را برای ازدواج با ایشان گرفته بودم. نیت من همان همراهی با یک جانباز بود و نه چیز دیگر. سال 1372 من با ایشان ازدواج کردم؛ یعنی چندسالی بود از فضای جنگ و جهاد و جبهه دور شده بودیم. میخواهم بگویم ازدواج با ایشان، ادای دین نبود؛ چون این دِین ادا شدنی نیست! اگر من این ازدواج را پذیرفتم، بهحساب دلسوزی برای همسرم نبود، بیشتر برای خودم دلسوزی میکردم؛ چراکه خداوند اینطور از من راضیتر خواهد بود. من نتوانسته بودم در جنگ سهمی داشته باشم و با این نیت میخواستم خدا را از خودم راضی نگهدارم.
اگر عشق نبود...
هرگز به خودم نگفتم که اگر باکسی غیر از یک جانباز ازدواج کرده بودم، الان شرایط بهتری در زندگی داشتم. اگر آقای بصام را دوست دارم و به او علاقهمندم، بهدلیل مسائلی فراتر از مادیات است که در زندگی به آن معتقدم. علاقه من به ایشان، هرروز پررنگتر از روز قبل میشود. بهجرات میتوانم بگویم که اگر عشق میان ما نبود، نمیتوانستم سختیهای گاه و بیگاه زندگی را تحمل کنم، که در هر زندگی امکان دارد پیش بیاید.
شوخی آقا با سید شهاب
سید شهاب الدین خاطرهای جالب از دیدار مقام معظم رهبری با جانبازان در سال ۱۳۷۳دارد، آقا آن روز از سید در خصوص ازدواج پرسیدند و او را برای تعجیل در این موضوع تشویق کردند. بعد از چهار ماه که او از دفتر رهبری برای خواندن خطبه عقد وقت گرفت، آقا به شوخی به سید شهابالدین گفتند: «من گفتم ازدواج کن، شما چرا جدی گرفتی و به این سرعت دست به کار شدی؟!» چند سال بعد هم خود ایشان در گوش دخترم اذان و اقامه را خواندند.
نشستند تا بایستیم
همسرم در حالیکه فقط ۲۱سال داشت، در عملیات والفجر۸در سال 1364جانباز شد. اما این امر موجب نشد که از پا بنشیند، او در سال ۱۳۹۰در مسابقات آسیایی «ورزش زورخانهای» در تاجیکستان در رشته میل به مقاماول و در کباده به مقامدوم رسید و در مسابقات جهانی چک سال ۲۰۱۰در تیراندازی با کمان به مقام سوم دست پیداکرد.
منبع: همشهری پایداری