به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «مرتضی رستمی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای از دوران اسارت به ماجرای یکی از هم اردوگاهیهای خود اشاره کرده و ماجرای جالبی از وی را روایت میکند که نشانه بزرگی روح و کمال اسرای دفاع مقدس است.
در اردوگاه افراد مسنتر جایگاه ویژهای نزد بقیه اسرا داشتند. یکی از بزرگواران که افتخار همنشینی ایشان را داشتم بنده مخلص خدا «حمید رضایی» بود، او فردی سرتا پا نور، دائم الوضو، دائم الذکر و دائم الصلوة بود، یعنی اگر کسی به ایشان سلام میکرد و احترام میگذاشت در کمال تواضع جواب احترامش را میداد. داخل آسایشگاه همیشه جوری رو به قبله مینشست که بتواند دائم نماز قضا و مستحبی و نافله بخواند. خود به خود با کسی صحبتی نمیکرد مگر اینکه کسی از او سوالی میپرسید و جواب میداد.
بدون هیچ دلیل خاصی فقط صرف مظلومیت، عراقیها به ایشان شک میکردند و میگفتند آخوند است به همین دلیل مدام تنبیه میشد. چون قسمتی از جمجمهاش با ترکش خمپاره رفته همیشه از خدا میخواستم که به آن قسمت از جمجمه ضربه کابل یا چوب و میلهای نخورد. چند بار که سیلی زدند کلاً از هوش رفته به زمین خورد و من میدانستم با سیلی آن ملعونین جمجمه تکان خورده.
در ماه مبارک رمضان به رضایی گفتم با این وضع جسمی (دست راستشان تیر و ترکش خورده و بی حس کنار تنه افتاده بود، جمجمهاش هم تکهای استخوان نداشت و فکش هم که با ترکش مصدوم و کم تحرک بود و با سختی خیلی کم باز میشد)، روزه نگیرید. اما گفت برای روزه گرفتن که نه مشکل شرعی دارم نه مشکل پزشکی. خداوند کمک میکنه روزه میگیرم.
جاسوسها که معمولا به رفتار و کردار و حرکات این گونه افراد حساس میشدند بیشتر از خود عراقیها خوش رقصی کردند و پشت سرش آنقدر حرف زدند که گاه و بیگاه بعثیها سراغش میآمدند و به بهانههای واهی به باد تنبیه میگرفتند.
در قضیهای که عدهای را به عنوان مخالفین جدا کردند و بردند ایشان هم جزو اولین نفرات بود، بعد که اسم مرا خواندند خوشحال شدم از این مرد خدا جدا نمیشوم، ولی آخرین لحظه خروج از اردوگاه مجدد من را صدا کردند و به آسایشگاه ۱۴ که آن زمان آشپزها هم آنجا بودند. خیلی متاثر شدم از فردی که هر لحظه کنارش بودن درس تقوا، اخلاق، صبر، گذشت، تواضع بود، جدا شدم، اما همیشه نگران حالش بودم.
از ایشان بی خبر بودم تا پس از آزادی که خانوادهها با عکس همسر یا فرزند یا برادرشان به دیدنم میآمدند تا ببیند آیا عزیزشان از اسرا هست یا نه، از قضا پدر خانم رضایی نیز به همراه چند نفر آمدند منزل ما، وقتی که عکس را نشان دادند گفتم: بله من با ایشان بودم. اول باور نمیکردند که اصلاً او زنده باشد. چون آخرین بار در عملیات بسیار پیچیده آبی خاکیای حضور داشت که همه افراد گردان و فرماندهها به طور قطع و یقین گفته بودند او شهید شده! من به نکاتی اشاره کردم که اگر کسی با این بزرگوار صحبت نکرده بود نمیدانست. دیگر قبول کردند و کلی اشک شوق و خوشحالی ریختند، اما چیزی درباره مجروحیتش نگفتم و فقط سفارش کردم بروید و منتظر آمدنش باشید.
در آخرین لحظه حضور مهمانها پدر خانمش را کنار کشیدم و گفتم دامادتان مجروح است و این موضوع را خودتان با همسر و فرندانش درمیان بگذارید.
بالاخره آقای رضایی هم با جمع دوستان مدتی بعد از ما مبادله و آزاد شدند و من با دادن شماره تلفن منزل پدرم و گرفتن تلفن پدر خانم ایشان خبر آزادیاش را دریافت کردم و مدتی بعد به اتفاق خانواده به دیدارش رفتیم. عجیب که چه حال و هوای غیرقابل وصفی داشتیم.
انتهای پیام/ ۱۴۱