معرفی کتاب؛

«اخراجی‌ها»؛ روایتی از ناگفته‌هایی گردان سلمان

کتاب «اخراجی‌ها» نوشته محمدرضا همتی حاوی ناگفته‌هایی از دسته اخراجی‌های گردان سلمان است که چاپ و روانه بازار نشر شده است.
کد خبر: ۶۴۵۵۲۴
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۴۰۲ - ۰۲:۱۸ - 18January 2024

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «اخراجی‌ها» نوشته محمدرضا همتی حاوی ناگفته‌هایی از دسته اخراجی‌های گردان سلمان چاپ و روانه بازار نشر شد. این‌کتاب دهمین عنوان از مجموعه «خاطرات شفاهی» است که انتشارات ۲۷ بعثت چاپ می‌کند.

در بخشی از این‌کتاب می‌خوانیم:
هر شب از ترس «خشم شب» گوش به زنگ می‌خوابیدیم. حتی، خیلی وقتها، پوتینهایمان را از پایمان در نمیآوردیم، که مبادا وقتی خشم شب زدند، از ترس گاز اشک‌آور، مجبور نباشیم پا به برهنه از آسایشگاه به بیرون فرار کنیم.

هرچند شب یکبار، باید نوبتی یک ساعت و نیم نگهبانی میدادیم تا مبادا اتفاقی برای همرزم‌هایمان که در خواب ناز بودند بیفتد. یک نفر داخل آسایشگاه با فانوس می‌چرخید تا چنانچه کسی از روی تخت افتاد، کمکش کند. یکی هم باید اسلحه به دست مقابل در و در سرمای زمستان نگهبانی می‎داد. 

یک شب، نگهبانی من و دوستم امیر به ۱۱ شب افتاد. خدایا این دیگر چه شانسی بود. باید این یک ساعت و نیم را نصف میکردیم. نصف این مدت را بیرون، و نصف دیگر را داخل نگهبانی میدادم. آن روز یکی از سخت‌ترین روز‌های آموزش‌مان بود؛ توان سرپا ایستادن نداشتم. خدایا چه باید می‌کردم؟! یکی دو دقیقه بیرون آسایشگاه _ جلوی در _ ایستادم. سوز سرما از اورکت و آن همه لباس عبور می‌کرد. استخوانهایم تیر می‌کشید. طاقت نیاوردم و به داخل آسایشگاه برگشتم.

«اخراجی‌ها»؛ روایتی از ناگفته‌هایی گردان سلمان

امیر فانوس به دست مشغول چرخیدن بود. صدایش زدم و گفتم: «امیر من نمیتونم بیرون بمونم. بیا یه کاری بکنیم.»
چیکار؟ 
تو ۴۵ دقیقه بیرون نگهبانی بده، من میخوابم. بعد، تو بخواب، ۴۵ دقیقۀ بعدی رو من بیرون میمونم.
اگه یه وقت برادر اسماعیل‌زاده اومد چی؟
هوشیار می‌خوابیم تا اگه کوچکترین صدایی اومد، از جامون بلند بشیم.
امیر قبول کرد و رفت جلوی در. خودم را به تخت رساندم و دراز نکشیده بیهوش شدم.
در خواب و بیداری، دیدم که یک نفر صدایم می‌کند: «محمدرضا بلند شو نوبت توئه.» من هم در همان حالت به صاحب صدا که امیر بود، گفتم: «باشه، تو بخواب، من الان میرم.»

امیر خوابید و من هم ادامۀ خواب شیرین را رفتم و نگهبان بعدی را هم بیدار نکردم. آن شب، هیچ نگهبانی نه جلوی در، نه داخل آسایشگاه نمانده بود و خوشبختانه از برادر اسماعیلزاده هم خبری نشده بود. اما، یک جای کار می‌لنگید. آخرین نگهبان باید قبل از یک ربع به چهار به دژبانی رفته، مسئول فنی را بیدار کرده، تا او موتورخانۀ برق را روشن کند. برای بیدارکردن افراد باید برق آسایشگاه‌ها روشن میشد.

نزدیک ساعت ۵ بود که لامپ‌ها روشن شد؛ و بیدارباش زدند. همه تعجب کرده بودیم که چرا امروز با تأخیر بیدارمان کرده‌اند. هنوز هوش و حواسم سرجایش نیامده بود و نمی‌دانستم که عامل اصلی این قصه من هستم. کم کم یخ مغز باز شد و به فکر دیشب افتادم. با خودم گفتم: «ای وای! من خواب موندم و نگهبان‌های بعدی هم خواب موندن!» یواشکی به امیر گفتم: «امیر، تو که رفتی خوابیدی، بعدش بلند نشدی نگهبان شیفت بعد رو بیدار کنی؟!» امیر با تعجب گفت: «مگه باید من بیدارش می‌کردم. تو که دم در بودی تو باید بیدار میکردی، من خوابیدم، حالا چی شده مگه؟» من گفتم که چه خطایی کرده‌ایم و خدا می‌داند چه بلایی سرمان می‌آورند.

آن روز هر لحظه منتظر بودم من و امیر بیچاره، که پاسوز من شده بود، از داخل صف یا کلاس بیرون بکشند و حسابی تنبیه کنند. اما، تا ظهر خبری نشد. بعد از اذان ظهر، به حسینیه رفتیم؛ معلوم بود که خبر‌هایی هست. چون در غذاخوری که نزدیک حسینیه بود، بسته بود و به نظر می‌آمد از غذا خبری نیست. بعد از اقامۀ نماز، همه بیرون حسینیه به خط شدیم و با فرمان برادر اسماعیل‌زاده، به جای رفتن به غذاخوری، به زمین صبحگاهی رفتیم.

نشانه‌های تنبیه به تدریج آشکار می‌شد. دور زمین صبحگاهی به دویدن افتادیم. بعد، کلاغ‌پر، بشین و برپا، سینه‌خیز، و در آخر هم غلت‌زدن، آن هم چه غلت‌زدنی!
آنقدر غلت زدیم که دل و روده‌هایمان بالا آمد. دیگر هیچ کدام نمی‌توانستیم سرپا بایستیم. در نهایت، با بدبختی خودمان را به ستون رساندیم و گروهان با فرمان «از جلو نظام» برادر اسماعیل‌زاده منظم شد.

در این وقت، جناب فرمانده ماجرای دیشب را شرح داد. او گفت که می‌داند مقصر اصلی چه کسی است؛ همچنین گفت که «تشویق برای یک نفر، تنبیه برای همه است. این شعارهیچ وقت یادتون نره. اگه کسی خلافی کرد، همه تنبیه می‌شن. پس حواستون رو جمع کنید که دیگه همچین خطا‌هایی پیش نیاد.» آن روز از ناهار خبری نبود. بچه‌ها پچ پچ می‌کردند و دنبال مقصر بودند. نگهبان شیفت بعد از ما ول کن نبود؛ او پیله کرده بود که، تقصیر شما است که آنقدر تنبیه شدیم. من هم وقتی دیدم ولکن نیست، گفتم: «باباجون تنبلی خودتون رو گردن ما نندازید. من بیدارتون کردم. حالا خواب موندید دیگه به من مربوط نیست (!)» با این دروغ، کمی اوضاع آرامتر شد. اما، تا شب و رفتن به غذاخوری از گرسنگی رو به هلاکشدن بودیم.

تجربه‌ای تلخ و بد بود. حتی، از آن شب به بعد، نگهبان‌های شیفت آن شب آماده‌باش می‌خوابیدند، مبادا فردا، دوباره تنبیه در انتظارشان باشد و از گرسنگی بال بال بزنند.
همۀ این تنبیه‌ها و دردسر‌ها و بگو مگو‌ها یک طرف، آن یک ساعت و نیم خواب شیرین نصف شب یک طرف. هر وقت که دربارهاش فکر می‌کنم، می‌بینم واقعاً ارزشش رو داشت. این‌کتاب با ۱۹۱ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۹۵ هزار تومان منتشر شده است.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها