به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، سجاد طاهرنیا، پاسدار و رزمنده داوطلب از جوانان گیلانی بود که روز تاسوعای ۱۳۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید. او در حین مأموریت مستشاری در «حلب» به فیض شهادت نائل شد.
این شهید اهل رشت و ساکن قم بود و از او یک پسر و یک دختر به یادگار مانده است. پسر نوزاد شهید طاهرنیا ۲۰ روز قبل از شهادت پدرش به دنیا آمد و اولین و آخرین دیدار این پدر و فرزند در شب وداع این شهید بود.
نسیبه علیپرست در یکی از مصاحبههایش خطاب به همسر شهیدش گفته بود: «روزهایی که نبودی خیلی سخت گذشت، اما گذشت.» دلتنگی و فراق این همسر شهید نیز به پایان رسید و به تازگی پس از یک دوره بیماری در سن ۳۹ سالگی دعوت حق را لبیک گفت.
از این زوج آسمانی یک دختر به نام فاطمه رقیه ۱۲ ساله و یک پسر به نام محمدحسین ۸ ساله به یادگار مانده که هشت سال پیش پدر و حالا مادر را از دست دادند. آبان ۱۳۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی شهید سجاد طاهرنیا در نبرد با تکفیریها در حلب سوریه به شهادت رسید و در گلزار شهدای رشت به خاک سپرده شد.
این شهید که در زمان تولد پسرش محمدحسین در سوریه بود، در دست نوشتهای خطاب به پسرش نوشته است: «سلام! با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچههای شیعیان را میشنیدم و نمیتوانستم به صدای کمکخواهی آنها جواب ندهم؛ از پدرتان راضی باشید، مادرتان را تنها نگذارید و گوش به فرمان امام خامنهای باشید. پدری که همیشه به یادتان هست».
مرحومه علی پرست در خاطرات خود از همسر شهیدش آورده است: «وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمد، من دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه ۳۷ سوره نور آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آنها را از یاد خدا غافل نمیکند…» آقا سجاد واقعاً همینطور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت من شغلم سخت است و حتی گفت احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه ۳۷ سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختیهایش بایستم.
ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچهها اهمیت میداد و دوست داشت بچهها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال ۸۰ به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از اینکه اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی میکند.» در حالی که آنموقع آقا سجاد شمال زندگی میکرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه (س) هستم و حاضرم همه سختیاش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمیگشت غروب بود و خیلی خسته میشد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا میگفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اولمان که دختر بود، عید سال ۱۳۹۰ به دنیا آمد و، چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم.
عید سال ۱۳۹۰ قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیل و حتی پدر و مادر آقا سجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت برویم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرماندهشان هم بود آن سال عازم راهیان نور بود. آمد قم زیارت. میخواست از قم برود. ما هم، چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمیخواست ماشینش را پارکینگ بگذارد. ۶ فروردین ۱۳۹۰ بیمارستان رفتم ساعت حدوداً ۱۰ صبح و فاطمه رقیه ساعت ۹و نیم شب به دنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمیرفت. برایم دعا میکرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان میماندیم. به آقایان اجازه ورود نمیدادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقا سجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشانشان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید.
آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم میزد و لحظاتی هم در ماشین میرفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح ۶ فروردین که میخواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و ۷ فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آنموقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم میرسد، چه زمانی که زندهاند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشت و آمد قم تا ماشین را بگیرد، تا آن موقع اصلاً خبر نداشت که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقا سجاد به او گفت که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان اینطور گذشت خیلی خوشحال شد و خواست که فاطمه رقیه را ببیند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که میگذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمیکرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم اشکالی ندارد. گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آنموقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمهرقیه طاهرنیا داشت. فاطمهرقیه که بزرگتر میشد ارتباط آقا سجاد و آقارضا صمیمیتر میشد. فاطمه رقیه خیلی عمو رضا را دوست داشت. شهید الوانی یک هفته مانده به محرم سال ۱۳۹۵ در سوریه شهید شد.
پسرمان هم ۶ ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محرم به دنیا آمد، ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان ۷ ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم. ما ۷ سال و ۸ ماه زندگی کردیم، اما شاید ۷ ماه درست کنار هم نبودیم. هیچگاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمیشدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریتهایش را عاشقانه میرفت. حتی گاهی میتوانست مرخصی بگیرد، ولی میرفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. میگفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلوم اند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمیتوانند مراسم عزاداری بگیرند. میگفت ما میرویم تا آنها در محرم راحت هیأت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود.
خیلی حساس بود و هیچوقت از مأموریتهایش حرفی نمیزد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگیمان که اصلاً مطرح نمیکرد و فقط لحظه آخر میگفت میروم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت میشدم میگفت: «من مراعات شما را میکنم که استرس نداشته باشید.»
ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان ۴ ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. ۱۱ نفر از دوستان صمیمیاش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه میکرد و میگفت: «من باید در این مأموریت شهید میشدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود.» تکیه کلامش توکل بر خدا بود.
هیچوقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نماز شب میخواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر میدید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی میلرزید و میگفت: «شما مگر ایشان را میشناسید که این حرفها را میزنید؟» همیشه قبل از خواب، قرآن میخواند و هر وقت پدر و مادرش را میدید دستشان را میبوسید. قانع بود و از تجمل فرار میکرد. از نیازمندان دستگیری میکرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرماندهشان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتند و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزندش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرماندهشان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت میکنم و مشکلی نیست. فرماندهشان گفته بود باید پدر خانومت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار میآید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم، چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار میکرد. گفتم: «واقعاً دوست نداری بمانی؟» گفت: «چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد.» من به صورتش نگاه نمیکردم، چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش میسوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریهام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خندهاش گرفت و گفت: «نه الان زود است، من میخواهم ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم و بعد شهید شوم.» با این حرفهایش میخواست من را آرام کند. گفت: «هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من میدانستم که آقا سجاد ماندنی نیست.»
آقا سجاد ساعت ۸ غروب بود که رفت و درست ۶ ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بدهد. پسرم گریه میکرد و من هم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید: «صدای کیست؟»؟ گفتم: «پسرت دنیا آمد.» خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر ۲ روز یکبار تماس میگرفت، اما، چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی ۳ یا ۴ روز بیخبر میماندیم. هربار هم صدا خیلی بد میآمد. آخرین تماسش ۴ روز قبل از شهادتش بود. به آقا سجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچهها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: «از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمتها به گردن آنها افتاده.»
روز تاسوعا ساعت ۸ یا ۹ صبح عملیات میشود. یکی از دوستانش میگفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقا سجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم» «حالت خوبه؟ ترسیدی؟» چشمش را باز کرد و گفت: «نه، حالم خوب است، بهتر از این نمیشود.» ۱۰ قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارمان برخورد کرده و آقا سجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب میبیند. در مسیر بیمارستان هم مدام ذکر یا زهرا میگفت و در بیمارستان شهید شد.
خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمیگفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر میزد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خندهام گرفت که چرا به من دلداری دادند. خواهر آقا سجاد متوجه شد و گفت: «چی فرستادند؟» گفتم: «هیچی یک نفر به من دلداری داده.» تو نظرم این بود که احتمالاً، چون بچهام به دنیا آمده و آقا سجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقا سجاد عوض شد. گفتم: «چی شد؟» گفت: «چیزی نیست! صبحانهات را بخور تا بگویم.» من همانجا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستانمان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمیشد عقب بیاورند. آقا سجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامهای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانمها بخواند. نوشته بود: «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر میکنم این جمله تفسیر زیادی میخواهد. بعد خطاب به من گفته بود: «اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرفهای دنیاییست و من شما را از خودم جدا نمیدانم.» به پسرش هم نوشته بود: «با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچههای شیعیان سوریه را میشنیدم و نمیتوانستم بمانم.»
منبع: مهر
انتهای پیام/ ۱۳۴