گروه حماسه و جهاد دفاع پرس –فاطمه سادات کیایی، کمی جلوتر از مسجد تصویر بزرگی از حمیدرضا به همراه چندین بنر تبریک و تسلیت به خانواده شهید، ما را به سمت خانه حمیدرضا و محل قرارمان راهنمایی میکند. عکس بزرگ نصب شده در میدان همان تصویری است که اولین بار از شهید اسداللهی بر روی تابوتش در مراسم تشییع پیکرش دیدم. پیکر او 6 دی ماه همراه با سه پیکر شهید مدافع حرم دیگر در تهران و با حضور مردم و اهالی محله از مقابل مسجد موسی بن جعفر(ع) تشییع شد. مراسمی که صوت زیبای قرائت قرآن توسط شهید به آن زینت بخشیده بود.
ساعتی را در کنار خانواده شهید حمیدرضا اسداللهی هستیم. پدر شهید سال ها پیش برادرش را در دفاع از کشور و در دوران دفاع مقدس از دست داد. داغ برادر امروز جای خود را به داغ فرزندی داده است که 30 سال با افتخار زندگی خود را در راه خدمت به مردم و اهل بیت وقف کرده است. پدر در بین صحبت ها آنجا که از صورت درخشان فرزندش بعد از شهادت سخن می گوید اشک می ریزد و افتخار می کند که پسرش در راهی قدم گذاشت که آرزوی بسیاری از دلدادگان مکتب عشق و شهادت است. در ادامه ماحصل گفت و گوی ما با پدر شهید اسداللهی را می خوانید.
مسجد موسی بن جعفر(ع) و دوستی حمیدرضا با شهید ذوالفقاری
بنا بود شهید ذوالفقاری برای تحصیل به عراق برود. مرز بسته بود و می بایست از طریق یکی از کاروان های زیارتی اقدام می کرد. در این چند سال که در بنیاد شهید کار می کنم، کار رفت و آمد خانواده شهدا به حج و عتبات را انجام می دهم. حمید زنگ زد و گفت هادی ذوالفقاری می خواهد به عراق برود ولی اجازه خروج به او نمی دهند. با رئیس وقت اداره گذرنامه تماس گرفتم، مشکل را مطرح کردم و ایشان دستور رسیدگی دادند و هادی بالاخره موفق شد به عراق برود. چند ماه بعد خودم به عراق رفتم و سری به هادی زدم. دیدم تصادف کرده و پایش ضرب دیده است و چند ماه پس از آن دیدار خبر دادند که هادی شهید شد. هادی از بچه های مسجد موسی بن جعفر(ع) و پسر خوب و آرامی بود. بیشتر بچه های این مسجد نیروهای فعال و انقلابی هستند.
شباهت حمید به عموی شهیدش
همرزمان حمید تماس گرفتند و گفتند: حمید مجروح شده است اما من باور نمی کردم. اخلاق حمید شبیه به عموی شهیدش بود. برادرم عادت نشد از مجروحیتش سخنی به میان آورد. او 4 بار در جنگ مجروح شد و ما بعدها با خبر شدیم. یک بار ترکش به سر برادرم خورد. یکی از امدادگران که برادرم را سوار بر هلیکوپتر کرد از بستگانمان بود. وقتی به بیمارستان تبریز رسیدند. او با ما تماس گرفت و خبر مجروحیت برادرم را داد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، چند بار او را به فیزیوتراپی بردیم و در خانه او را تحت مراقبت قرار دادیم تا اینکه پس از5 ماه توانست روی پای خود بایستد. تازه خوب شده بود که شیخ حسین انصاریان به ملاقاتش آمد، من را به کنار کشید و گفت برادرت ماندنی نیست. خوب شود به جبهه برمی گردد. همانگونه هم شد و چند ماه بعد در عملیات کربلای 5 با تیری که مستقیم به سینه اش خورد به شهادت رسید و بدنش در منطقه جا ماند.
هر وقت برادرم از جبهه به خانه می آمد، حمید به او می گفت: من را به جبهه می بری؟ اگر هم نمی توانی من را ببری، برای من تفنگ بیاور. 11 سال بعد از شهادت که پیکرش را آوردند، حمید دیگر بزرگ شده بود و در مراسم تشییعش آرام و قرار نداشت و اشک می ریخت.
از مجروحیت تا شهادت؛ سه روزِ سختِ بی خبری
داستان مجروحیت حمید را می گفتم. وقتی زنگ زدند و گفتند حمید مجروح شده است، خیلی بهم ریختم. یک ساعت به خودش بعد زنگ زدم و گفتم من سنم کم نیست و اگر حمید شهید شده است به من بگویید. گفت نه مجروح شده است و هر زمان که به عقب برگردد به شما خبر می دهیم.
شب یلدا بود به همسرم به خانه مادرخانمم رفتیم. وقتی از مهمانی برگشتیم دیدم در شبکه های اجتماعی خبر شهادت حمید منتشر شده است، خیلی بهم ریختم و تا صبح راه می رفتم. همسرم فکر کرد سرما خوردم. صبح به چند جا زنگ زدم. هر کسی چیزی می گفت. نماینده حج و زیارت در سوریه که از دوستانم است زنگ زدم گفت از وزارت خارجه پیگیری می کنم اما او را با نام حمید نمی شناختند. با چند نفر دیگر هم تماس گرفتم که برخی شان اظهار بی اطلاعی و برخی هم گفتند مجروح شده است. تا اینکه از محل اعزام زنگ زدند و گفتند حمید مجروح شده است و مجروحیتش هم سطحی است و حمید گفته تا وقتی عملیات تمام نشود به عقب برنمی گردم. امیدوار شدم.
بعد از اذان مغرب یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت داعش 4 نفر را اسیر گرفته اند. دست و پایم لرزید. با مسئول اعزام تماس گرفتم، گفت من عکس اسرا را دیده ام بین آن ها ایرانی ها و حمید نیستند. زمان به سختی می گذشت.
نوه ام می گفت: بابا اسرائیلی ها را کشتی؟
پنجشنبه دوستانش تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند و منتظر ماندیم تا پیکرش را بیاورند. عصر روز بعد محمد نوه ام روی پله های خانه نشسته بود و در عالم کودکی خودش ناراحت بود. پرسیدم باباجان چه شده است؟ گفت: دلم برای بابا تنگ شده.
صبح شنبه خبر آوردند که پیکر را آورده اند. از خانواده خواستم که به دیدن پیکر حمید برویم اما قبول نکردند و گفتند چهره ای که رفته در ذهنمان مانده است. می خواهیم همان تصویر بماند. خودم دست محمد را گرفتم و به معراج رفتم. وقتی پارچه را کنار زدم دیدم صورت حمید می درخشد. محمد به چهره پدرش نگاه کرد و گفت: بابا اسرائیلی را کشتی؟ گفتم: هیس، حمید خواب است. گفت: آقاجون اجازه هس صورت بابام رو ببوسم؟ گفتم: بله بابا.
حمید از سوریه برای محمد سوغاتی هم خریده بود که همراه با پیکرش به ایران آورده بودند. در معراج همان سوغاتی را به محمد دادیم.
هفته قبل که رفتیم بهشت زهرا(س)، محمد می گفت من بهشت زهرا(س) را خیلی دوست دارم. عکس های پدرش را می بوسید. وقتی توی جلسه ای ویدئو پروژکتور عکس های حاج حمید را پخش می کرد. محمد بی اختیار می دوید به سمت آن و می گفت بابامه بابامه.
حمیدرضا از ما سبقت گرفت
حمید بهترین راه را انتخاب کرد. حمیدرضا از ما سبقت گرفت و رفت. یک بار در بهشت زهرا(س) یکی از دوستانم را دیدم، گفت یک آقایی آمده بود با شما کار داشت. دیدم جوان قد بلندی بود و گفت شما پدر شهید هستید؟ گفتم بله. گفت برایم دعا کنید که من هم بروم. هر کار می کنم به در بسته میخورم. پرسید: اگر حمید زنده بود باز هم اجازه می دادی به سوریه برود؟ گفتم بله.
بیش از 20 سال است که خادم زائران حج و عتباتم. امسال برای حج، حمید هم می توانست بیایید چون مداح و قاری قرآن بود و وقتی او قرآن می خواند روح آدم پرواز می کرد. یکی دو ماه قبل از اعزام گفت پدرجان من نمی آیم، طواف من کربلاست و کارهای کربلا را انجام دهم بهتر است.
حمید از 15 سالگی دوره های هلال احمر را دید. زلزله بم که اتفاق افتاد بلافاصله به بم رفت. وقتی برگشت بسیار لاغر شده بود. هرجا هرکاری که از دستش برآمده بود، انجام داده بود.
حمید استخدام رسمی وزارت بهداشت بود اما او در آنجا نماند و به مرکز مطالعات فرهنگی و راهی روستاهای دورافتاده شد. او به فکر مستضعفین و نیازمندان بود. راحتی را رها کرد و یک جهادگر شد.
شجاعت حمید
حمید چندبار با ما به حج آمده بود. با مسلمانان سایر کشورها گپ و گفت می زد. او شجاعت عجیبی هم داشت. شب جمعه ای خواستیم دعای کمیلی برگزار کنیم. وقتی حمید شروع به خواندن دعای کمیل کرد، بین فرازهای دعا خیانت های آل سعود را برشمرد و برای مردم آواره یمن دعا کرد.
انتهای پیام/