به گزارش گروه سایررسانههای دفاع پرس، این تنها تصویری نیست که از بزرگ محله شهدا در حافظه مشترک اهالی جا خوش کرده است. آغا صغری، مادر شهیدی بود که عکس 18 شهید خاندان پیرهادی را به سردر خانهاش زد. به مادر دیگر رزمندههای محله دلداری میداد. از همان سالهای ابتدایی جنگ رسالتش را شناخت و پشت آن را گرفت. خانهاش را حسینیه کرد تا با دعوت کردن اهالی محله به مجالس زیارتخوانی به اهالی بفهماند که دفاعمقدس دنباله همان قیام عاشوراست.
محرم راز اهالی محله بود. هر جا کمکی به نیازمندی میشد میتوانستیم رد و نشانی از بزرگ محلهمان ببینیم. بانی ساخت تنها مسجد محله شد و ما تا همیشه به این میبالیم که کدخدای محله دورافتاده ما شیر زنی بود که با دل خوش، رزمندهها را در راه جبهه بدرقه میکرد و وقتی آن سروهای روان با پیکرهای پچیده شده در سبزی و سرخی و سپیدی پرچممان روی دوش اهالی تشییع میشدند، لبخند میزد. نقل به روی پیکرها میپاشید و ذکر یا حسین(ع) هیچگاه از روی لبهایش نمیافتاد. این صفحات ادای دینی است به «آغا صغری» مادر محله شهدا.
هر که در این خانه شد جلوه معشوق دید
اسم محله ما «باروت کوبی» بود. وجه تسمیه این نام به کارخانه باروت کوبی پیوند پیدا میکرد که در دوران اشغال متفقین در ایران فعالیت داشت. کارخانههای باروت کوبی و کارخانه سیمان همسایه محلهمان بودند و هنوز هم هیبت متروکه آنها در حاشیه آخرین کوچههای اینجا به چشم میخورد. این نام بعد از تعطیلی کارخانهها همچنان روی محله ما مانده بود تا اینکه سالهای دفاعمقدس از راه رسیدند. «آغا صغری» یکی از نخستین شیرزنان محله بود که پسرش «ولیالله» را برای رفتن به جبهه بدرقه کرد. در همه کارهای خیر پیشگام بود. ماه محرم سال 1360 که از راه رسید همه خانهاش را سیاهه زد. خودش تک تک اهالی محله را دعوت کرد و نخستین حسینیه این حوالی را شکل داد. با رفتوآمد به خانه او و شرکت در این مجالس باقی مادران محله به او اقتدا کردند. جوانهای محله با قامت رعنایشان رفتند و آنقدر در رسیدن به درجه شهادت از هم پیشی گرفتند که شمار شهدای تنها 2 کوچه اصلی محلهمان به رقم 48 شهید رسید. از همان موقع بود که مسئولان دیدند نامی به غیرنام «شهدا» برای این محله برازنده نیست. حالا اهالی اینجا نام محلهشان را هم وامدار مادر محلهمان «آغا صغری» میدانند.
ذبیحالله پیرهادی: نذریها را نذر ندارهای محله میکرد
این پنجمین ماه محرمی است که در فقدان همسرش به تنهایی در و دیوار خانهاش را سیاهه زده است. «ذبیحالله پیرهادی» هنوز هم یاد «آغا صغری» را با اشکهایش همراه میکند. میگوید حضورش برای همه برکت داشت و من همیشه در کنارش آرامش داشتم. همه از او میخواستند برایشان دعا کند تا به خواستههایشان برسند اما من به خود او رسیده بودم که همیشه زمزمه ایمان در گوش ما میخواند: «از پدر و مادرش شنیده بودم از بچگی در کارهای خیر پیشقدم میشد. از همان دوران کودکی میتوانست رهبری جمعی را به عهده بگیرد. برای همین به او آغا صغری میگفتند.» پیرهادی میگوید اهالی روستای نورآباد اراک از خانه پدری آغا صغری برکت و کرامتهای زیادی دیدهاند: «خانهشان به پر روزی بودن شهرت داشت. پدر ایشان اهل بذل و بخشش بود و سفره احسان خانه را همیشه باز نگه میداشت. آغا صغری هم پیشه پدرش را در پیش گرفت و برای نخستین بار در این محله نذریها در خانه ما پخته میشد.»
همسر «آغا صغری» از وصیتهای همسرش میگوید: «همیشه نگران برگزاری مراسم زیارت عاشورا و جلسههای قرآنخوانی بود. خیلیها در خانه ما قرآن خواندن را یاد گرفتند. از سال 1360 هر سهشنبه منزل ما متبرک به قدم اهالی متدین محله شهدا میشود. همیشه وصیت میکرد بعد از مرگش هم این مراسم ادامه پیدا کند. هنوز طبقه پایین خانه ما حسینیه است و جلسههایی که به برکت عشق او پایهریزی شدند هنوز در این خانه برگزار میشود.»
وقتی از همسر آغا صغری میپرسم کدام رفتار او بیشتر به خاطرش مانده، لحظهای سکوت میکند. نم اشک هالهای روی چشمهای آبی رنگش میکشد. کلاه از سر برمیدارد و میگوید: «خیلیها نذریهایشان را به خانه ما میآوردند. چون همسرم سید بود نذر میکردند که اگر به خواستههایشان برسند برای او که از اولاد پیغمبر و از زمره سادات بود، هدیهای بخرند. من هرگز ندیدم او یکی از این هدیهها را در خانه استفاده کند. هرچه میآمد تعلل نمیکرد. نیازمندان محله را خوب میشناخت. جوری که باقی همسایهها متوجه نشوند آن هدیهها را به نیازمندان میبخشید.»
اکرم پیرهادی ـ دختر آغا صغری: با رازهایی که بعد رفتنش فاش شد، مادرم را شناختم
بعد رفتن آغا صغری حالا برگزاری مراسم روضههای خانگی به عهده دختر بزرگ او افتاده است. هرچند «اکرم پیرهادی» میگوید این مجلس برای امام حسین(ع) است. برای ما نیست و به همین دلیل همسایهها بهطور خود جوش او را در برگزاری این مراسم هفتگی پر شور و حال یاری میدهند. او هنوز به سرشت مادرش رشک میبرد و عاشقانه از او یاد میکند: «مادرم زن شوخطبعی بود. با اینکه همیشه غم مصائب اهلبیت(ع) را در سینه داشت حتی در مراسم روضههای خانگی هم با همه مهمانها خوشوبش و شوخی میکرد. رفتارش طوری بود که همه خیلی زود با او همدل میشدند و سینهاش محرم رازهای آنان میشد. راستش بعد از رفتن او بود که خیلی از این رازها فاش شد و ما بیشتر او را شناختیم.» با دستمالی که در دستانش مچاله شده اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «یک روز آقایی جلو من را گرفت و به روح ماردم رحمت زیادی فرستاد. او را نمیشناختم. خودش گفت کارش کاغذ دیواری کردن خانههاست. بعد تعریف کرد که چند باری مادرم شبعید او را به خانه نیازمندان برده و از او خواسته خانه آنها را نونوار کند. آن مرد میگفت مادرم همه هزینهها را پیش از انجام کار پرداخت میکرده تا شبعیدی دست کارگران خالی نماند.» اکرم پیرهادی میگوید هر وقت کسی چیزی از مادرش میخواست و او نمیتوانست کمکی کند تا مدتها برای او دعا میکرد: «هنوز هم 5 سال بعد از مرگ ایشان میشنوم که اقوام و همسایهها وقتی سر مزار او میروند از او میخواهند برایشان دعا کند. دختر عموی من دلبستگی زیادی به مادرم داشت. یک روز قبل از عمل جراحی که از آن میترسید سر مزار ایشان رفته بود و از مادرم خواسته بود تا به واسطه سادات بودنش برای او دعا کند. پیش از عمل پزشکان تصمیم گرفته بودند تا آزمایشهای دیگری از او انجام دهند و در عرض چند ساعت به او اطلاع دادند که دیگر به عمل جراحی نیاز ندارد. مادرم دلش را به اهلبیت(ع) گره میزد و برای همسایهها و اقوامش دعا میخواند.»
به عشق مادرم حسادت میکردم
دختر بزرگ «آغا صغری» خاطرههای زیادی از کودکیاش دارد. بیشتر خاطرههای او ارتباط تنگاتنگی به عشق مادرش به اهلبیت(ع) دارد: «مادرم به طرز عجیبی از نام امام حسین(ع) یاد میکرد. عشق زیادی به آن حضرت داشت. بعد از اینکه این خانه را حسینیه کرد ما به دلیل مأموریت پدرم به شیراز مهاجرت کردیم. پدرم بنای ماهری بود. از او خواسته بودند تا به شیراز برود و در کار ساخت صحن حرم حضرت شاهچراغ همکاری داشته باشد. ما در شیراز غریب بودیم. هیچکس را نمیشناختیم. آن روزها نوجوان بودم. یک روز صبح مادرم من را از خواب بیدار کرد. دیدم هرچه پارچه سیاه داشت از کمدها بیرون کشید و دیوار راهروی خانه محقرمان را سیاهه زد. بعد به من گفت بروم و آقای حرم را صدا کنم. روضهخوان حرم حضرت شاهچراغ را به خانه آوردم. به من گفت کنارش زیر سیاههها بنشینم. بعد از آن حاج آقا خواست روضه بخواند. فضای خانه دلگیرمان یکباره مصفا شد. مراسم روضهخوانی کوچکتر از این امکان نداشت اما حس غریبی داشتم در آن لحظهها. شانههای مادرم از گریه میلرزید. در آن لحظه به میزان عشقی که او در سینه داشت حسادت کردم. همان موقع بود که به من اثبات شد مادرم همه کارها را فقط و فقط برای رضای خدا و بعد برای عشقی که نسبت به اهلبیت(ع) داشت انجام میداد.»
این مجلس 34 سال قدمت دارد
برادرزاده بزرگ آقای پیرهادی میگوید سالهاست که روزهای سهشنبه مترادف با خانه «آغا صغری» شده است. «صغری پیرهادی» بیش از 34 سال است که هر سهشنبه به این حسینیه کوچک میآید و دلخوش به خدمتهایی است که در این خانه کرده است: «آغا صغری میگفت از وقتی اینجا حسینیه شده است من دیگر صاحب این خانه نیستم. صاحب این خانه این مجلس امام حسین(ع) است. خیلی متواضع بود. من سالها اینجا آشپز بودم. همسایههای آغا صغری نوعی کاچی را دوست داشتند که با شیر پخته میشد. آغا صغری تأکید میکرد هر سهشنبه از این کاچیها درست کنیم و در کنار آش نذری به اهالی محله بدهیم. یکبار فراموش کردیم شیرها را به خانه بیاوریم و آنها مدتی در حیاط خانه ماندند. از این میترسیدم مبادا شیرها خراب شده باشند.
نگرانیام را به آغا صغری گفتم. خندید. از ته دل خندید و بعد با لحن بذلهگویی همیشگیاش به من گفت: «برو پی کارت مسلمان. مگر مال اهلبیت(ع) خراب میشود؟ این خانه و هرچه در آن است برای اهلبیت(ع) است. در این خانه هیچ مالی خراب نمیشود.» همان موقع هم لیوانی از شیر پر کرد و هم خودش و هم مربی قرآن جلسه از آن شیر خوردند و وقتی مطمئن شدند شیر خراب نشده آن را به من دادند تا برای همسایهها نذری دوست داشتنیشان را بپزم.»
وقتی کمر شب میشکست و سحر نزدیک میشد
دوست ندارد اسمش را بگوید اما تا نام «آغا صغری» میآید اشکهایش رویگونههای هاشور خورده از چین و چروکش میریزد. با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند و میگوید «آغا صغری از من کوچکتر بود ولی وقتی با او درد دل میکردم انگار با مادرم حرف میزدم.» او میگوید همیشه سهشنبهها به مراسم روضهخوانی خانه پیرهادیها میآید و ماه رمضانها بیشتر از هر وقت دیگر دلش برای «آغا صغری» تنگ میشود: «نزدیک سحر که میشد میآمد زنگ همسایهها را میزد تا برای سحری خوردن و نماز خواندن بیدار شوند. یکبار نزدیک سحر بود که زنگ خانهمان را زدند. در را که باز کردم دیدم چند بسته مواد غذایی جلو در خانهمان گذاشتهاند. همین که از پیچ کوچهمان گذشتم دیدم که در خانه آغا صغری بسته شد. میدانست دستم تنگ است. برای همین از این رسیدگیها به ما میکرد و خوش نداشت جلو رویش حرفی از این کارها بزنیم و هر وقت هم که میپرسیدم میگفت: «این امانتی بوده و من فقط امانتداری کردم. اینها مال من نیست که از من تشکر میکنی برو از صاحب مال تشکر کن و به آسمان اشاره میکرد.»
مربی قرآن: قدر این خانه و این مراسم را بدانیم
سالهاست مهمان حسینیه خانگی محله شهدا میشود. همه هممحلهایها او را میشناسند. سعی میکند در روزهای مراسم و اعیاد با دست پر به دیدن همسایههای «آغا صغری» بیاید. انگار رازی میداند که دیگران از آن بیخبر هستند. میگوید «آغا صغری» خیلی سفارش همسایههایش را به ما میکرد و نگران این بود که بعد از مرگش این مراسم معنوی ادامه پیدا نکند. اما ما هر سهشنبه اینجا جمع میشویم و با زیارت عاشوراخوانی روح او را هم شاد میکنیم: «خاطرههای زیادی از این مادر شهید والامقام دارم. بسیار بخشنده بودند در حق همه. با اینکه خودشان مال زیادی نداشتند اما خانهشان برکت داشت و همیشه سفره احسان آنها باز بوده و هست. بارها خواب ایشان را دیدم. قدم در راه ایشان گذاشتهام و سعی ما این است که در این مراسم نحوه صحیح قرآن خواندن را به اهالی اینجا که عموماً خانمهای خانهدار هستند آموزش بدهیم.» فرخنده نمازی با اشاره به اینکه خانه «آغا صغری» این روزها شهرت زیادی پیدا کرده است و مسئولان هم به این خانه سر میزنند ادامه میدهد: «تا به حال کرامتهای زیادی در این خانه دیده شده که گفتنی نیستند. برای همین نه تنها اهالی این محله بلکه دیگران ارادت ویژهای به این منزل و حسینیه دارند. باید قدر این مکانهای معنوی که با اخلاص شکل گرفتهاند را بدانیم و با همه مال و داراییمان هرچند اندک باشد به اهلبیت(ع) و راه آنها خدمت کنیم.»
بعد رفتنش یتیم شدیم
صبح روز تاسوعا که میشد همه همسایهها به کوچه میآمدند. از دور میشد پرچمهای بلند قرمز، سبز و سیاه را که در هوا رقص میخورد، دید. همسایهها کوچه را آب و جارو میکردند. بوی اسپند همه جا را پر میکرد. «آغا صغری» هرچه گل وگلدان در خانه داشت به کوچه میآورد و عکس شهدای خاندان پیرهادی را کنار شمعدانیها ردیف میکرد. صدای جانم حسین دسته عزاداران که بلند میشد گوشهای میایستاد و آرام اشک میریخت. زنجیرهای عزاداران هماهنگ بلند میشد، روی هوا چرخی میخورد و دوباره روی شانههای سیاهپوش گلین شده پیر و جوانهای محله مینشست. دسته عزاداری به خانه آقا صغری که میرسید، طبل و سنجها 3ضرب مینواختند. عزاداری شور و حال بیشتری پیدا میکرد. جوانها به نشان ارادت برای «آغا صغری» سری خم میکردند و سلام میدادند. خودش را مادر همهشان میدانست. برایشان اسپند میگرداند و میگفت: «شهدا که رفتند حالا چشم و چراغ محله شمایید. جا پای قدمهای آنها بگذارید.» حالا 5 سال از رفتن «آغا صغری» میگذرد اما هنوز هم روز تاسوعا نوای دسته عزاداری جوانهای محله مقابل خانه او شور و حال دیگری میگیرد.
اسماعیل رحمانی ـ عضو خانه مداحان: سفره احسان این سادات خانم همیشه باز است
«خانواده پیرهادی به گردن اهالی این محله حق زیادی دارند. خیلیها به خانه متبرک آنها رفتوآمد دارند. من از کودکی ساکن این محله شدهام و شاهد تلاشهای «صغری سادات خانم»برای این محله و اهالی آن بودهام.» اسماعیل رحمانی مداح نامدار محله شهدا اینها را میگوید و به شکلگیری تنها مسجد محله اشاره میکند: «محله ما مسجد نداشت. بیش از 3 دهه پیش تصمیم گرفته شد که مسجدی در این محله ساخته شود و «آغا صغری» برای به بار نشستن این تصمیم کمکهای زیادی کرد. برای همین خدمتهاست که ما به قصد قدردانی در روز تاسوعا با دسته عزاداری مسجد، مهمان خانه ایشان میشویم و یاد 16 شهید خاندان پیرهادی و سادات خانم را زنده نگه میداریم.»
با او اماکن زیارتی را شناختیم
مادر شهید پیرهادی بانی کارهای خیر زیادی در محله شهدا بود. یکی از این کارهای گروهی که او پایهریزی کرد، راهاندازی کاروان زیارتی محله بود. «کبری نایینی» خاطرههای زیادی از همراهی با او در این کاروانها دارد: «من افتخار همسایگی با «آقا صغری» را داشتم. ایشان هر سهشنبه ما را به زیارتگاههای قم و جمکران میبردند. بعد که متوجه استقبال اهالی شدند سفری برای مشهد و اصفهان و شیراز هم ترتیب دادند و ما با جمع همسایههایمان به زیارتگاهها و اماکن دیدنی این شهرها میرفتیم.» نایینی میگوید همسایهاش همیشه در گرفتاریها به اهلبیت(ع) توسل میکرد و خیلی زود پاسخ میگرفت: «یک بار در فلکه اول دولتآباد منتظر اتوبوس بودیم تا با کاروان هممحلهایها به جمکران برویم. همان موقع خبر دادند که اتوبوس خراب شده است. آغا صغری خیلی دلگیر شد. گوشهای کنار جدول خیابان نشست و شروع کرد به ذکر «یامهدی(عج)» گفتن. طولی نکشید که 2 جوان با اتوبوس از راه رسیدند. وقتی متوجه قضیه شدند خیلی زود به توافق رسیدند که ما را به جمکران برسانند. خودشان هم زیارتی کردند و ما را برگرداندند. ایشان ارادت مخلصانهای به اهلبیت(ع) داشتند و برای همین دعاهایشان مستجاب میشد.»
مادر جانباز محله: دلگرمی ما بود
«سالهای جنگ اوضاع خوبی نداشتیم. اهالی محله نگران فرزندان به جبهه رفتهشان بودند. آغا صغری بود که به همه ما دلداری میداد و میگفت توکلتان به خدا باشد». «صغری ابراهیمی» یکی دیگر از اهالی محله شهدا اینها را میگوید و خاطره رفع گرفتاریها در خانه «آغا صغری» را زنده میکند: «ایشان گرهگشای اهالی محله بودند. خیلی مراقب بودند کسی که قرض میگیرد پول بهره ندهد. اگر متوجه میشدند خیلی زود هر طور شده خودشان اقدام میکردند و به آن نیازمند پول قرض میدادند تا درگیر ربا نشود. چرا که معتقد بودند ربا، دودمان خانه و خانواده را به باد میدهد. خیلی از نیازها و حاجتهای اهالی محله در خانه ایشان برطرف میشد. خودش هم به تنهایی کار خیر انجام نمیداد. همه را به خانهاش دعوت میکرد تا در کارهای خیر به او کمک کنیم.»
واسطه بین خیّران و نیازمندان محله
تازه از خواندن قرآن و زیارت عاشورا فارغ شده است. تکیه به سیاهههای حسینیه «آغا صغری» داده است و «زهرا حسینی» یکی دیگر از اهالی محله میگوید ما همه خدمتگزار این خانه و صاحب این مراسم هستیم: «ایشان با مادر من دوستی عمیقی داشتند. «آغا صغری بیماری قلبی و فشار خون داشتند. مادرم خیلی برای شفایشان دعا میکرد. اما متأسفانه همین بیماری ایشان را از ما گرفت. بعد فوت ایشان مادرم خیلی بیتابی میکرد و چند هفته بعد ایشان هم به رحمت خدا رفت و به دوستشان پیوست. هر دو با هم سالها برای اهلبیت(ع) زحمت کشیده بودند و برای همین مرگ برایشان شیرین بود و آن را دیدار با اهلبیت(ع) میدانستند.» حسینی از کارهای خیر «آغا صغری» خاطرههای زیادی دارد: «دوست نداشت در حضور دیگران به نیازمندان کمک کند. اما گاهی نیاز میشد که با خیّران تماس بگیرد و آنها را نیز به همکاری برای کمکرسانی به خانوادههای نیازمند دعوت کند. واسطه بین آنها و نیازمندان میشد. بارها دیدم بن کالا و پوشاک بین این خانوادهها قسمت میکرد و آنها را از خیّران میگرفت.»
جهیزیه دخترم یادگار اوست
نامش را نمیگوید. او هم از مهمانان روزهای سهشنبه خانه «آغا صغری» است. آرام حرف میزند تا بقیه خانمها صدایش را نشنوند. نم اشک در چشمهایش حلقه میزند. صدایش لرزان است. آرام در گوشم میگوید: «بنویسید دار و ندار ما بود. هر وقت گرفتاری داشتم به در این خانه میآمدم. دخترم بیشتر از یک سال عقد مانده بود. خانواده همسرش مدام به ما میگفتند زودتر مراسم ازدواجشان را برگزار کنیم. فقط توانسته بودم چند قلم کالا برایش تهیه کنم. خیلی در فشار بودیم. از حال و روزم حالم را فهمید. با من حرف زد. به دخترم هم گفت هرچه سادهتر زندگی را شروع کنید بهتر است. در عرض یک ماه جهیزیه جمع و جوری برای دخترم تهیه کرد و مراسم ازدواجشان سر گرفت. آبرویمان را مدیون خوبیهای او هستیم.»
منبع: همشهری محله