سردار شهید محمد بنیادی:

عمرمان فدای یک لحظه نفس کشیدن امام (ره)/ من لباس سپاه نمی‌پوشم!

می‌گفت: «من لباس سپاه نمی‌پوشم!» می‌گفتم «چرا؟» می‌گفت: «من لیاقت سپاه را ندارم. پاسداری که لیاقت سپاه را داشت، رفت شهید شد. سرش را بریدند. انگشتانش را بریدند!»
کد خبر: ۷۴۶۵۹
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۳ - 19March 2016

عمرمان فدای یک لحظه نفس کشیدن امام (ره)/ من لباس سپاه نمی‌پوشم!

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، محمد بنیادی با شروع جنگ تحمیلی به نبرد با بعثیان متجاوز بر خواست و در جبهه مسئولیتهای گوناگونی از جمله فرمانده گردان و فرماندهی تیپ را به عهده می گیرد. سرانجام این سردار دلاور پس از سالها سنگر نشینی و مجاهدت در راه آرمان های اسلامی در عملیات والفجر 4 و در منطق پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت به شهادت می رسد و زمین را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضة رضوان دوست می شتابد.

در ادامه چند روایت از خانواده و دوستان شهید را بخوانید.

***

برکت خانه

از زمانی که محمد را باردار شدم، بدون وضو به رختخواب نرفتم. پدرش خواب دیده بود که بچهام روحانی شده است. میگفت: «اگر نام محمد در خانهای باشد، برکت در آن خانه میآید.»

یک روز هنگام اذان صبح به دنیا آمد و نامش را محمد گذاشتیم. از وقتی که به دنیا آمد، خداوند توجهاش نسبت به ما بیشتر شد.

راوی: مادر شهید

نظر کرده بود

یک روز که محمد از مدرسه برمیگشت، بچهها یک قوطی را پر از آهک میکنند و سر راه او میگذارند و میگویند: «کی جرات دارد از روی این قوطی بپرد!» محمد جلو میرود و به محض پریدن، قوطی آهک میترکد و چشمانش پر از خون میشود. وقتی به خانه آمد سریع رفت چشمانش را شست؛ ولی سفیدی چشمش پیدا نبود؛ مثل کاسهی خون شده بود. او را پیش دکتربردیم. گفت: «امیدی نیست» شب متوسل به امام زمان (عج) شدیم. صبح دیدیم چشمان محمد از آینه زلالتر شده است. او نظر کردهی امام زمان (عج) بود.

راوی: مادر شهید

مخالفت با رژیم پهلوی

سال 54 بود. طلاب فیضیه برای مبارزه با رژیم پهلوی در فیضیه جمع شده بودند. من و محمد هم در آن جا شرکت کرده بودیم. من کوچک بودم و چیزی نمیفهمیدم. از تیپ گاردیهای رژیم پهلوی خوشم آمده بود و برایشان دست تکان میدادم و تشویقشان میکردم!

وقتی برگشتیم محمد یک نگاه معناداری به من کرد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟» گفتم: «مگر چه کار کردم!» محمد گفت: «میدانی چه کسانی را تشویق کردی، آنها مردم را به راحتی مورد هدف و گلوله قرار میدهند و از کشتنشان ابایی ندارند.»

راوی: برادر شهید

فرار از پادگان

سال 56، 57 که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی آغاز شد، محمد دوران خدمت سربازیاش را در پایگاه شکاری شیراز میگذراند. هنگامی که حضرت امام (ره)، فرمان تخلیه پادگانها و فرار سربازان را صادر فرمود، وی به همراهی عدهای از بچههای همدان، با مقداری سلاح و مهمات از آنجا گریختند و منزل آمدند. من صبح که بیدار شدم، دیدم چند جفت پوتین دم در هست. به خیالم ماموران رژیم منزل ما ریختهاند. از میان در که نگاه کردم، دیدم که محمد و چند نفر دیگر در اتاق خوابیدهاند. بعد که از خواب بیدار میشوند، میروند خدمت حضرت آیت الله یزدی و جریان فرار و حملهشان را به اسلحهخانه پادگان گزارش میکنند و تعدادی از سلاحها را تحویل ایشان میدهند و باقی را خودشان در مبارزه علیه رژیم به کار میگیرند که یک نمونهاش حمله مسلحانه محمد و دوستانش به کلانتری خیابان ایستگاه راهآهن قم و تصرف آن بود. پس از پیروزی انقلاب نیز وی ابتدا وارد کمیته شده و سپس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و هنگام شهادت هم فرماندهی یکی از تیپهای خط شکن از لشکر علی بن ابیطالب (ع) را به عهده داشت.

راوی: برادر شهید

اگر کسی علیه انقلاب و امام (ره) حرفی میزد، عصبانی میشد

اگر کسی علیه انقلاب و امام (ره) حرفی میزد، عصبانی میشد. روزی یکی از اقوام در همین خصوص به شوخی سر به سرش گذاشت. محمد از این کار او خیلی ناراحت شد.

راوی: مادر شهید

سپاهی و کمیته ندارد

اوایل انقلاب شهید بنیادی در کمیته بود. یک روز به همراه بچههای کمیته از بیت امام (ره) در قم حفاظت میکردیم. بچههای کمیته یک مقدار جسورتر بودند و با یک حالت خاصی اسلحه را در دستانشان میگرفتند. آن روز یکی از مسئولان سپاه از مقابل بیت امام (ره) رد میشد که این صحنه را دید و با صدای بلند گفت: «برادر چرا اسلحه را شبیه کمیتهایها در دستت گرفتهای؟! اسلحه را درست بگیر!» شهید بنیادی که در کناری ایستاده بود، با شنیدن این سخن با لبخند جلو آمد و گفت: «برادر، سپاهی و کمیته نداره؛ همه مسئول حفاظت از امامیم!»

راوی: تقی (محمد حسن) جعفری

من لباس سپاه نمیپوشم!

میگفت: «من لباس سپاه نمیپوشم!» میگفتم «چرا؟» میگفت: «من لیاقت سپاه را ندارم. پاسداری که لیاقت سپاه را داشت، رفت شهید شد. رفت کردستان سرش را بریدند. انگشتانش را بریدند!»

راوی: تقی (محمدحسن) جعفری

دلی از عزا درآوردیم

در فروردین 59 به علت قضایای کردستان که به وخامت کشیده شد، حضرت امام (ره) فرمودند مساله کردستان و سنندج و پاوه باید حل شود که ما به همراه شهید بنیادی و شهید حیدریان و عدهای دیگر از سرداران سپاه قم راهی کردستان شدیم.

در سنندج 48 ساعت را بدون غذا گذرانده بودیم که شهید بنیادی و چند تن از برادران برای شناسایی به گشت زنی در اطراف فرودگاه و منطقه پرداختند و پس از ساعتی با مقدار زیادی سبزی که در بغل داشتند، برگشتند و با آن حال گرسنگی دلی از عزا درآوردیم.

راوی: علی اکبر الطافی

مطیع پدر و مادر

پدرش میگفت «محمد این قدر مطیع ما بود که اگر مثلا میگفتم باید از صبح تا ظهر روی پایت در یک جا ثابت بایستی، تخلف نمیکرد.»

چنان مهربان و مطیع با پدر و مادرش رفتار می کرد که مصداق آیهی شریفهی «ولا تقل لهما اف» بود. در طول عمرش یک ترک اولی نسبت به پدر و مادرش انجام نداد.

راوی: همسر شهید

عمرمان فدای یک لحظه نفس کشیدن امام (ره)

 با هم از طرف سپاه مامور شدیم برای حفاظت از بیت امام (ره). بعضی وقتها ده، دوازده ساعت پست میداد. انگار که خستگی نمیشناخت. برای استراحت، اصرار که میکردیم میگفت «این که چیزی نیست. ما تمام عمرمان فدای یک لحظه نفس کشیدن امام (ره).»

راوی: رسول رضایی

چرا رویت را باز گرفتهای؟!

نسبت به رفتار و کردار خواهرهایش در خانه و بیرون خانه حساس بود. میگفت: «اگر دختر خوب رویش را بگیرد و متین باشد، مرد نامحرم جرات نمیکند حتی نیم نگاهی به او بکند.»

یک روز خواهر بزرگتر ما که متاهل بود، به قم آمد. محمد تا او را دید گفت: «چرا رویت را باز گرفتهای؟! یک دختر روحانی این طوری رو نمیگیرد.»

نسبت به خواهر کوچکتش هم بیتفاوت نبود و از همان کودکی رو گرفتن را به او یاد داده بود.

راوی: برادر شهید

نظر شما
پربیننده ها