خبرگزاری دفاع مقدس: نامش "بهروز" بود و شهرتش "شیر سوار". الحق که اسم با مسمایی داشت. مگر نه اینکه گفتهاند اسم "مرد" باید با مسما باشد. بهروز هم "مرد" بود و دل شیر داشت و سری نترس. قبل از انقلاب لوطی بود. در قائمشهر مازندران اسم و آوازه ای داشت. یک تنه خیابان حسن آباد را می بست. جیگر شیر داشت. اما از بخت بد، اعتقاداتش خیلی ضعیف بود تا اینکه با "آقا نجفعلی کلامی" آشنا شد و به واسطه این آشنایی، نفس مسیحایی امام خمینی (ره) به دماغش خورد و حیات دوباره یافت و به جرگه اهل ایمان پیوست.
در وصف دلاورمردیهای "حاج بهروز (جعفر) شیرسوار" همین بس که فرماندهی تیپ گردان حمزه سیدالشهدا و گردان ویژه شهدا را به عهده داشت و مدتی جانشین فرمانده تیپ یکم ل 25 کربلا بود. دی ماه، یادآور ماه عروج این شهید است و به بهانه بیست و هفتمین سالگرد این عروج ملکوتی، برگهایی از زندگی با برکتش را ورق میزنیم.
لوطی محل
بهروز سال 1334 در قائمشهر به دنیا آمد. اولین فرزند خانواده بود. دوره ابتدایی را در مدرسه شاپور گذراند. برای ادامه تحصیل در دوره دبیرستان به بابل رفت و در هنرستان انوشیروان بابل در رشته برق دیپلم گرفت. درسش خوب بود اما در عوض اهل دعوا و مرافعه بود. بهروز در ابتدای جوانی به اعتقادات مذهبی زیاد مقید نبود. اما با آداب مردی و مردانگی آشنایی داشت. لوطی محل بود. در چهارراه حسنآباد برای خودش برو و بیائی داشت. طوری که توی محلهشان کسی از ترس بهروز جرات نداشت متلک پرانی و جلف بازی کند. درهمان سالها، توی مغازه پدرش با زنهای بی حجاب برخورد میکرد. در یک کلام، زیر بار حرف زور نمیرفت.
آقا نجف
دم دمای انقلاب با "نجفعلی کلامی" (مبارز انقلابی) آشنا شد. این آشنایی مسیر زندگی بهروز را به کلی عوض کرد. بعد از این آشنایی، پای بهروز به مسجد عشقی (مهدیه) باز شد. دیگر بهروز آن بهروز سابق نبود. زیر و رو شده بود. همه چیزش عوض شده بود. حرف زدنش، نحوه برخورد و رفتارش و حتی طرز نگاهش فرق میکرد. پاتوقش شده بود مسجد عشقی. مرتب در نماز جماعت و برنامه های مسجد سجادیه شرکت می کرد. باتشویق آقا نجف شروع کرد به مطالعه کتابهای مذهبی. هر گاه به سوال و شبهه ای برخورد می کرد با آقا نجف در میان می گذاشت. به آقا نجف ارادت داشت. احترام خاصی برای ایشان قائل بود. آقا نجف را معلم اخلاق خود می دانست. شب ها وقتی اهالی خانه به خواب می رفتند، آهسته بدون آنکه کسی متوجه شود می رفت قبرستان سیاه کلا و آنجا گوشه ای خلوت می کرد و به فکر فرو می رفت.
بهروز پیروز
توی قائمشهر خیلی ها آقا نجف را می شناختند. آقا نجف اهل سیاست و مبارزه بود. بهروز هم در کنار آقا نجف، خیلی زود الفبای مبارزه را آموخت و شد یک مبارز دو آتیشه. بعد از ماجرای 17 شهریور بهروز بیش از پیش به ادامه مبارزه با رژیم شاه مصمم شد. پاتوقش مسجد عشقی بود. کمتر به خانه می رفت. هر جا فعالیتی بر علیه شاه بود، می شد رد پای بهروز و دار و دسته اش را آنجا پیدا کرد. آن روزها بهروز برای سازماندهی کمیته توزیع نفت و کمیته انتظامات خیلی تلاش کرد. در تصرف شهربانی و ژاندارمری هم نقش فعالی داشت. با بازگشت امام خمینی (ره) به میهن، بهروز انگار جان دو باره گرفته بود. از شادی سر از پا نمی شناخت.
گارد جنگل
همه زندگی اش را وقف انقلاب و خدمت به مردم کرده بود. اوایل پیروزی انقلاب با جمع آوری نیروهای مومن شهر، حفاظت از شهر و مناطق روستایی و جنگلی را به عهده گرفت. بهروز از موسسان "گارد جنگل" قائمشهر بود. به خاطر برخورد و روابط عمومی خوبش خیلی زود در دل ها جا باز کرد. برای مقابله با تهدیدات احتمالی با جنگ در جنگل و نبردهای پارتیزانی و چریکی آشنا شد. بهروز جزء اولین افرادی بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آستارا را پایه گذاری کرد و مدتی نیز فرماندهی آن را به عهده گرفت. مرداد 60 مسئولیت گشت ویژه جنگل در مناطق گیلان ومازندران نیز به بهروز محول شد. بهروز برای خنثی سازی تحرکات ضد انقلاب از جوانان و نیروهای فعال در جنگل "شیرگاه" بهره گرفت و در مقابله با تهدیدات خوش درخشید.
یار چمران
با شروع جنگ به همراه دوازده نفر از بهترین نیروهای خود عازم جنگل شد. پس از دو ماه آموزش سنگین در کوهها و جنگل های مازندران، نیروهای کارآمد و زبدهای را تربیت کرد و همراه نیروها به سمت اهواز رفت و آنجا به گروه دکتر مصطفی چمران پیوست. بهروز همراه با نیروهای خود به مدت 6 ماه در کنار دکتر چمران در ستاد جنگ های نامنظم در سوسنگرد و هویزه جنگید. از سال 62 به بعد مرتب توی جبهه بود. حتی وقتی سپاه پاسداران منطقه 3 به علت نیاز شدید مانع از اعزام بهروز به جبهه شد، تهدید به استعفا کرد و بالاخره رضایت فرماندهان را گرفت و باز هم عازم جبهه شد.
مرد جنگ
اولویت اصلی زندگیاش حضور در جبهه و شرکت در عملیاتها بود. می گفت: "من نمیخواهم مثل آدمهای معمولی باشم که بودن یا نبودنم هیچ فرقی برای جامعه نداشته باشد. اگر صد سال خداوند به من عمر دهد به ذات اقدس او سوگند، تمام عمر را، در راه اسلام و مسلمان ها خدمت خواهم کرد و اگر هم بنا به مصلحت خودش از این دنیا بروم، حداقل انگیزه وهدف مشخصی برای بازماندگان و آشنایان دارد. مهم نیست در آینده نامی از من برده شود یا نه ، مهم این است که اسلام پیروز شود. حتی مهم نیست به جهنم بروم یا نروم مهم این است که خدا را از خود راضی داشته باشم. بهترین کار مومن در زندگی، خدا را از خود راضی داشتن است."
ناجی قلاویزان
وقتی شهر مهران به دست دشمن افتاد، بهروز مجروح بود. هنوز زخم پایش خوب نشده بود. شبها از درد زانویش پیچ و تاپ میخورد. همین که خبر رسید حضرت امام خمینی(ره) دستور دادهاند مهران باید آزاد شود. بهروز با همان حال و روز خود بلافاصله آماده شد که خودش را به منطقه برساند. همسرش هر چقدر گفت که حال تو مساعد نیست نباید در عملیات شرکت کنی قبول نکرد و گفت: "درد همیشه هست و می شود با آن ساخت اما اگر زود نجنبیم مهران از نقشه ایران حذف می شود. امام تکلیف کرده اند مهران آزاد شود و من تا مهران را آزاد نکنم به منزل برنمی گردم." با همان حال زارش رفت منطقه و فرماندهی یک محور عملیاتی را بر عهده گرفت و در سخت ترین محور عملیات پیشروی کرد و در آزاد سازی قلاویزان حماسه آفرید.
بیقرار دوست
بعد از شهادت "ناصر بهداشت" حال و هوای بهروز به کلی عوض شد. دیگر خواب و خوراک نداشت. اصلاً نمی توانست یک جا بند شود. انگار از زنده ماندن خودش احساس گناه می کرد. "ناصر بهداشت" فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا بود و بهروز معاونش. بهروز و ناصر عاشق هم بودند. ناصر چند سالی از بهروز کوچکتر بود اما حرف همدیگر را میخواندند. در جبهه ارتباط بسیار نزدیکی بین بهروز و ناصر برقرار بود. بعد از شهادت مظلومانه ناصر، هر چند بهروز فرماندهی گردان را به عهده گرفت اما دل و دماغ "ماندن" نداشت. بیقرار رفتن بود.
شهدای مظلوم
علاقه خاصی به خانواده شهدا داشت. هر بار که به مرخصی می آمد ابتدا به دیدار خانواده های شهدا میرفت وپای درد و دل شان مینشست و از آنان دلجویی می کرد. در حد وسع به مشکلاتشان رسیدگی میکرد. نیمه شبها طبق عادت همیشگی که داشت، به گلزار شهدا میرفت و آن جا خلوت میکرد. گاهی اگر قبری خالی در آرامگاه می دید به داخلش می رفت و دراز می کشید و راز و نیاز می کرد. هر وقت یاد شهدای مظلوم کربلای 4 می افتاد، گریه می کرد و آه می کشید و می گفت: "آنها در نهایت مظلومیت به شهادت رسیدند."
سبقت مجاز
در عملیات والفجر 8 از ناحیه پای چپ به شدت مجروح شد. درد شدیدی داشت. مدام ناله می کرد و میگفت: "ناله من از این است که چرا شهید نشدم و بچه ها از من سبقت گرفتند" بهروز برای مداوا به مشهد منتقل شد. چند مدتی در بیمارستان امام رضا(ع) بستری بود. هنوز بهبودی کامل نیافته بود که از طرف سپاه برای گذراندن دوره دافوس (دوره فرماندهی و ستاد) به دانشکده افسری تهران معرفی شد. وقتی خبر قبولی در امتحان دافوس را شنید، خواستند برای ادامه تحصیل در تهران بماند اما بهروز قبول نکرد و گفت: "درس همیشه هست ولی جبهه و جنگ همیشه نیست" دوباره به جبهه برگشت و این بار گردان ویژه شهدا راتشکیل داد تا در محورعملیاتی به عنوان گردان خط شکن عمل کند.
دیدار آخر
"آخرین بار که آمد مرخصی. حال و هوای دیگری داشت. مرتب بچه هایش را بغل می کرد و می بوسید." انگار بو برده بود که این بار رفتنی است و این دیدار آخر است. "هنگام خداحافظی اشک توی چشمهاش حلقه زد. محمد علی (پسرش) را در آغوش گرفت و گفت: "پسرم، پدرت این بار شهید می شود و خون من تو را همیشه سرافراز خواهد کرد. هر وقت دلت گرفت بیا کنار مزارم آنجا با من نجوا کن که شهید همیشه زنده است... شهید که شدم شبهای جمعه به شما سر می زنم." بهروز برای آخرین بار خداحافظی کرد و راهی "هفت تپه" شد. سوم دی ماه 65 بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی به شدت زخمی شد و درست در مقر لشکر 25 یعنی مقر هفت تپه به آرزوی دیرینه اش رسید و رستگار شد.
تهیه و تنظیم : محمدعلی عباسیاقدم