خبرگزاری دفاع مقدس: با لندرورشهرداری راه افتادیم توی شهر ارومیه. آقا مهدی همیشه ناشناس به مردم سر میزد. نزدیکیهای فرودگاه یک حلبی آباد بود. کوچه پس کوچه هایش پر بود از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف میرفت توی یکی از خانهها. در را زد، پیرمردی آمد دم در.
ما را که دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار.
میگفت: " آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیآد یه سری بهمون بزنه، ببینه چی میکشیم."
آقا مهدی باکری بهش گفت: " چشم پدر جان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده، درستش میکنیم."
پیرمرد گفت: " برید بابا شما هم! بیلم کجا بود."
از یکی از همسایهها بیل گرفتیم. تا نزدیکیهای اذان صبح توی کوچه، راه آب میکندیم.